🔴 بی شرفی
دختر ۱۵ ساله رو بعد از چند شب زیر نظر گرفتن در حالیکه داشته دیوار نویسی میکرده
بعد از جمع آوری اطلاعات مورد نظر دستگیر میکنن
پدر می آورده می رسونده، مجهزش میکرده و بعدم برمی گشته دنبالش
پدر شرکت نفتی، حقوق ماهانه ۴۰ میلیون، چند سفر به ترکیه در چند ماه اخیر و دیدارهای مشکوک
به پدر میگن بیا اعتراف بنویس و بگو دخترت کاره ای نیست
میگه به من چه، دخترم رو گرفتید، اون باید بنویسه
اجازه داد دخترش تو بازداشتگاه بمونه و پرونده دار بشه و دادگاهی و چه بسا زندانی
تا خودش شب راحت بخوابه و تابعیت و گرین کارت بگیره
با همچنین موجوداتی طرفیم که فقط خودش رو در نظر میگیره
به فکر منافع جامعه که هیچ به فکر منافع خانواده خودش هم نیست
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشگاه سبزوار
میخاستن پسرا وارد سلف دخترابشن
دختر چادری ها نزاشتن👆👆👆👆
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
زنده باد زن آزاده ایرانی:
هیز تویی هرزه تویی
زن آزاده منم
34.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | " اعتراض میکنم "
-----------------
ننگ بر کسی که کفته زنده نیست زن!
ما که قرن هاست گفته ایم زندگیست زن!
●|باصدای: مُجال
●|اِدیت : رسولات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت141
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
*
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت142
***
- بپیچ توی یه کوچهها؛ اینجا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار میشیم!
حسین این را گفت و با چشم، به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش میسوخت. کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد:
- بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی میشه...آخرشم چیزی تغییر نمیکنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده!
حسین آه کشید. کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابانهای تنگ مرکز شهر باز کند. زیر لب غُر زد:
- بابام همیشه میگفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمیرم برش دارم، برای همین میگفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه میشه.
خواست بپیچد داخل یک کوچه که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه. چاره نداشت؛ پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد. حسین آرام گفت:
- حیف بیتالمال که زدن نابودش کردن!
کمیل کیوسک را کنار زد و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد، حسین گفت جلوتر نرود و همانجا پارک کند. پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بیسیم صدا میزد؛ اما جوابی نمیگرفت. کمیل گفت:
- نباید خانم صابری رو میفرستادید دنبال یه جاسوس آموزشدیده مثل سارا.
حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت، پاسخ کمیل را داد:
- اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون میشه. این سومی از دوتای اولی مهمتر بود.
کمیل خواست حرفی بزند که همراه شخصیاش زنگ خورد؛ مادرش بود. حسین رویش را برگرداند و دوباره صابری را پیج کرد؛ میخواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد. کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیمخیز شد:
- سلام مادر! خوبید انشاءالله؟
صدای مادر کمیل کمی دلخور بود:
- سلام عزیزم. میدونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا میخوابی؟ نمیگی ما دلمون تنگ میشه و نگرانت میشیم؟
کمیل میدانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند:
- دورتون بگردم، شما که شرایط من رو میدونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی میگیرم نوکری شما و بابا رو میکنم. خوبه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
42.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 کشیدن چادر از سر یک خانم سالخورده در تهران
🔹چند جوان هنگام خروج یک خانم سالخورده از مترو، چادر را سر وی کشیدند و به وی فحاشی کردند. این بانو بعد از درد و دل با حافظان امنیت، از آنها برای حفظ امنیت کشور تشکر میکند.
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب
✅@sedaye_dokhtarane_enghelab
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حمله شدید رهبر به غرب
دفاع طوفانی امام خامنه ای از زن
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت143
- نمیخواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونهشون.
کمیل از این جمله مادر جا خورد و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت. بعد آرام گفت:
- آخه مامان جان الان که وقتش نیست!
- پس کِی وقتشه پسرم؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد:
- انشاءالله وقتی اومدم دربارهش حرف میزنیم. خودتون چطورید؟
- من که میدونم میخوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه.
- چشم مامان. قول میدم فردا بیام.
سکوت مادر نشان میداد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش:
- دورتون بگردم مامان. میدونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین!
مادر فقط آه کشید و آخر گفت:
- عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت میکنی خودت رو.
- نه مامان من اذیت نمیشم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید.
مرصاد آمد روی خط حسین:
- حاجی داره میره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟
- نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیهش ارتباط میگیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن.
- چشم حاجی. حواسم هست.
کمیل زودتر مکالمهاش را پایان داد؛ چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بیسیم میزند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمانهای در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود. دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید:
- امشب چندم ماهه؟
حسین میان صحبتش با امید گفت:
- چهارم.
کمیل دقیقاً نمیفهمید حسین دارد به امید چه میگوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید میخواهد یک تماس را رهگیری کند. کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغهای شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کمنور را میتوانست ببیند.
مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل:
- به چی داری نگاه میکنی آقا کمیل؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت144
کمیل چشم از آسمان بر نداشت:
- به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف میکردم از دیدن آسمون شب.
حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد:
- از اینجا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستارهها پیدا میکردیم... .
صدای بیسیم حسین در آمد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه میداد. کمیل پرسید:
- راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟
کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لبهایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً میخواست ماجرا مسکوت بماند. بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛ پس سوال دیگری پرسید:
- حاجی...حالا اینا که میگن تقلب شده، واقعاً راست میگن؟
حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد:
- یعنی تو واقعاً فکر میکنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟
کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد:
- من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمیدونم چه جوابی بدم که قانع بشن.
-همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همینطور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای اینجور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری میشه؛ ولی سوال اینجاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سالها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گلآلود کنه و ماهیشو بگیره. همین.
***
آن شب از همیشه شلوغتر بود انگار؛ شعلههای آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه میکشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد. روسری سبز را دور صورتش بست. چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیادهرو و به آنهایی که وسط خیابان بودند خط میداد. در خیابان نمیتوانست دستگیرش کند؛ باید اول از جمعیت خارجش میکرد و بعد او را به کوچهپسکوچهها میکشاند. راحت نبود؛ باید صبر میکرد تا جمعیت متفرق شوند و تا در پیاش، سارا که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
نزدیک سارا ایستاده بود؛ اما خیلی به او نزدیک نمیشد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، میدانست سارا آموزشدیدهتر و هشیارتر است. متوجه شد سارا دارد با مردی حرف میزند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره میکند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنهگرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس، خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنهگرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود.
چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد که داشت میان جمعیت راه میرفت. بیشتر دقت کرد؛ یک نفر هم نبودند. چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم میگرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویههای مختلف. اینطوری میتوانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست. بشری پوزخند زد و زیر لب گفت:
- عجب جونورهاییاند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
📣📣📣📣📣📣📣
خبر خبر:
دارم برمیگردم با یه رمان جدید و متفاوت
چند روز دیگه شروع میکنم به پارت گذاری رمان خاصی که خیلی زود چاپ میشه و اون وقت این شمایین که زودتر از همه اونو خوندین.
#زینتا