eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
این بار... روبہ روۍ بارگاهٺان ایسٺاده ڀاهایم سسٺ شـــــــــده نداݜٺہ هایم را از فراموݜ ڪرده ام... ازهمیشہ بیشٺر محٺاج نڱاهـِ ٺان هســــــٺم... بانوےبزرڱ و سرزمینِ من... بد زمانہ اے شده... من نگرانم... نگرانِ خودم... نگرانِ ݐاڪی و دخٺرانِ سرزمینم.... دوست داشتم همه ے دختران معصومہ باشند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک می‌کرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنواره‌های فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت: - یا حسین...یا حسین... . و صدایش را برای مرصاد بلند کرد: - ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو می‌گیرم. مرصاد با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟ صدای امید می‌لرزید: - حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین! حاج حسین بلند گفت: - چی امید جان؟ صداتو نمی‌شنوم. واضح نیست. دوباره بگو! امید از صندلی‌اش بلند شد. از پیشانی و شقیقه‌هایش شرشر عرق می‌ریخت. صدایش لرزان‌تر شد و بلندتر: - حاجی از اون ماشین پیاده شو! معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمی‌رسید: - امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو! و بعد صدای فش‌فش آمد؛ فقط صدای فش‌فش. امید خواست بی‌سیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت می‌داد و درخواست کمک می‌کرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش می‌ریخت گفت: - توی موقعیت بمون، نیروی کمکی می‌فرستم برات. *** امید هرچه جمله‌اش را تکرار می‌کرد، کلمات نصفه و نیمه‌اش به حسین می‌رسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که می‌دید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمی‌شنود. همزمان، صدای بی‌سیم در آمد. صابری بود: - قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید! از صدای صابری می‌توانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بی‌سیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکی‌ای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند: - السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... . رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه می‌زد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانه‌زده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه می‌خندید. با لباس خاکیِ بسیجی‌اش آمده بود؛ اما حسین نمی‌دانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف می‌زد و حسین می‌فهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر می‌گوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بی‌اراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبک‌تر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانه‌های حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟ حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش می‌سوزد و شعله‌هایش دل آسمان تیره را می‌شکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور می‌دید. از همه نقص‌ها و فرسودگی‌ها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمی‌تواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه می‌کرد؛ صدای خودش بود انگار: آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم​ ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم​ یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم​ پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره‌ای نیست اگر لنگ بمیریم​ تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل‌تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم​ هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون‌رنگ بمیریم... ​ *** هرکس چهره عباس را می‌دید، گمان می‌کرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریش‌هایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بی‌جایی نبود. با بی‌حوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه می‌رفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بی‌تفاوت میان کمدها راه می‌رفت و شماره آن‌ها را با کاغذی که دستش بود تطبیق می‌داد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت: - خودشه! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند. عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
و این هم پایان رمان رفیق از دوست عزیزمون خانم شکیبا. تشکر و خداقوت خدمتشون. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دم ابوذر روحی گرم که سریع یه اثر خوب درباره شاهچراغ داد بازخوانی سرود رفیق شهیدم در رسای شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ "علیه السلام منم یه آرشامم... منم علی اصغر... نماهنگ ۲ | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️ با هم‌کلاسی‌ها در کافه پاتوق‌مان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوه‌‌های بعضی دخترها کمتر نصیبم شود. همه دور میز همیشگی که یکی از بچه‌ها رزو می‌کرد، نشسته بودند. با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم‌. بعضی‌ها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم می‌گذاشتند. تعدادی خوششان نمی‌آمد و تعدادی جذبه می‌دانستند و شیفته‌اش بودند. نمونه‌ بارز این شیفته‌ها کیانا و نیره بودند. تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد. _اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر. دوست داشتم حالش را برای هزارمین بار بگیرم. همان طور که می‌نشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم. _چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟ رو به بقیه کردم. _دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر می‌خوام. 📣📣📣📣📣📣📣📣📣 خبر خبر: رمان جدید و خاص به اسم " فراتر از حس" داره شروع میشه. جا نمونی عزیز. کاری متفاوت‌تر از همیشه از "زینب رحیمی تالارپشتی". نویسنده چندین رمان در ایتا و دو رمان چاپ شده. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎 ❣️ وظيفه والدين اين است كه زير درستها خط بكشند: 🎗️ فرزند شما ده كار اشتباه ميكند يك كار درست، شما بايد روي همان كار درست تاكيد كنيد. شب موقع خواب از آن كار خوب فرزندتان تقدير كنيد 👈 به عنوان مثال، فرزند شما امروز براي شما كه تشنه بوده ايد يك ليوان آب آورده، وقت خواب با ده جمله از كار خوبش تعريف كنيد: ✨ امروز برام يك ليوان آب آوردي، من كيف كردم، خوشمزه ترين آب دنيا برام بود، چون تو برام آوردي.... 💢 شما بايد كار خوب فرزندتان را بزرگ كنيد. به او ياد بدهيد اگر شب قبل از خواب فكر ميكند به جاي حوادث بد و اشتباهاتش، به رفتار خوب آن روزش فكر كند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️ با هم‌کلاسی‌ها در کافه پاتوق‌مان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوه‌‌ها
امروز نارفیق که داستان کوتاهی برای تکمیل رمان رفیقه ارسال می‌کنم و از فردا ان شاءالله میریم سراغ "فراتر از حس"
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت اول از من خرده نگیر حسین. ما هیچ‌وقت واقعا رفیق هم نبودیم. باید می‌کشتمت؛ خودم. تو یک خط ناتمام بودی که باید تمامش می‌کردم. این اتفاق بالاخره می‌افتاد؛ یا در کوه‌های کردستان عراق و یا بیست و شش سال بعدش، این‌جا؛ در یکی از کوچه‌های فرعی اصفهان. من خیلی با آن کسی که می‌شناختی فرق دارم؛ با آن جوانِ بیست و شش سال پیش. شاید اصلا برای رسیدن به اینجا، بیست و شش سال زمان نیاز داشتم. شاید هم به اندازه بیست و شش سال معطل کردم تا ببینم تو در جایی ایستاده‌ای که مقابل من نباشد و مجبور نشوم بکشمت؛ مثلا بیایم و ببینم یک مردِ میانسالِ بازاری هستی، یا یک کارمند، یا یک معلم... یک آدم معمولی. اما آمدم و دیدم تو نه تنها دقیقا ایستاده‌ای سر راه من، که با تمام توان افتاده‌ای به جان حیثیت سازمانی و سوابق نازنینم. خودت خواستی حسین. برعکس من، گذر بیست و شش سال هیچ تغییری در تو نداده؛ جز این که حالا حاج حسین صدایت می‌زنند. حیف، نشد قبل از مرگت با هم گپ بزنیم. فرصت زیادی ندارم. همین که کوکتل را انداختم داخل ماشین و دیدم که تا خود آسمان شعله کشید، در رفتم. حتی فرصت نداشتم نگاه کنم و ببینم چطور در آتش انتقام من خاکستر می‌شوی؛ تو و آن جوانِ نگون‌بختِ همراهت. می‌دانی، برای من اصلا مهم نیست که برای کشتن یک نفر، چندتای دیگر را لازم است به کشتن بدهم. ولی کاش می‌دیدم سوختنت را. توی دنیای به این بزرگی، من لذتی جز دیدن جان‌کندن دیگران ندارم. این را وقتی فهمیدم که سپهر پیش چشمم دست و پا زد و خلاص شد. هنوز هم چشمانِ متعجبش جلوی چشمم است؛ هرشب که می‌خوابم. تا همان لحظه که با سرنیزه گلویش را شکافتم، باورش نمی‌شد قرار است قاتلش من باشم و تا وقتی جان بدهد، با بهت و حیرت نگاهم می‌کرد. انگار منتظر بود سرنیزه‌ی خونین دست من نباشد و از کسی غیر از من زخم خورده باشد. سپهر زیادی ساده بود؛ شاید هم خوش‌بین. انتظار نداشت رفیقش قاتلش باشد؛ شاید برای همین از خودش دفاع نکرد. تو اما جای او بودی، حتما زودتر می‌فهمیدی و یک راهی پیدا می‌کردی برای نجات خودت. حالا که فکر می‌کنم، همان بهتر که تو جای سپهر نبودی. قرار بود آن شب من و تو با هم برویم شناسایی و تو مریض شدی؛ چیزی که احتمالا تو اسمش را می‌گذاری معجزه و من می‌گذارم شانس. امشب هم شانس به یاری من آمد؛ اما هیچ معجزه‌ای آتش را برای تو گلستان نکرد! می‌دانی حسین، واقعا حقت بود که بکشمت. شاید این که من دربه‌درِ کوه‌های کردستان شدم تا خودم را از این مملکت لعنتی رها کنم، تقصیر تو بود. تقصیرت اگر نبود هم، تو می‌توانستی جلویم را بگیری. تو می‌توانستی بفهمی من قرار است یک شب، عملیات شناسایی را بپیچانم و ایران را با همه تعلقاتش پشت سر بگذارم و بروم اشرف. ما با هم بودیم حسین. تو من را می‌دیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم. ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟ ⚠️ ⚠️