eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر 16 ساله فلسطینی با هفت گلوله ارتش کودک کش اسراییل در جنین به شهادت رسید. سیاستمداران آمریکایی و اروپایی برای او مرثیه سرایی می کنند؟ عکس و داستانش تیتر رسانه هایشان می شود؟ از سازمانهای حقوق بشری صدا و حرکتی برمی‌خیزد؟ ! 🗣محمد صرفی 🔴 👇 @bidariymelat
🔴معاویه :از علی قوی تر سراغ داری؟ عمرعاص: آری جهل مردم
عفو نابه‌جا میشه این.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_60 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم سلولی‌هایش هاج و واج نگاهمان می‌کردند. بعد از احوالپرسی، سوال ذهنم را پرسیدم. -محمد، تو اینجا، توی زندان، چی کار می‌کنی؟ سرش را پایین انداخت و با صدای پایین جواب داد. -به جرم همکاری با گروه‌های سیاسی کردستان دستگیر شدم ولی خوشحالم که اینجام. فکرم درگیر شد که چرا باید از زندانی بودن خوشحال باشد. چرایش را که پرسیدم، یک جمله جواب داد. -اگه شد در موردش با هم صحبت می‌کنیم. دوست داشت حرف بزند اما آنجا در آن سلول و آن زمان مناسب نبود. عذرخواهی کردم و سراغ مریضی رفتم که کنار شوفاژ خوابیده بود. تب شدید داشت. به درمانش پرداختم. از هفت نفر آن سلول، پنج نفرشان وقتی فهمیدند دکتر زندان هستم مریض شدند و دارو می‌خواستند. اسامی و نسخه آن‌ها را هم نوشتم. رو به محمد کردم. -الان که نمیشه حرف زد ولی فردا ساعت ده که هواخوری دارین، میام کنار زمین والیبال تا با هم صحبت کنیم. محمد قبول و خداحافظی کرد. ذهنم مشغول شد. به خاطر فعالیت‌های محمد بعید نبود که زندانی شود اما دلیل خوشحالیش برایم مبهم بود. روز بعد، سر ساعت قرار، به محوطه زندان رفتم. عده‌ای با هم صحبت می‌کردند و با سرعت در محوطه مشغول رفت و آمد بودند، عده‌ای والیبال بازی می‌کردند و عده دیگر هم مشغول فوتبال بودند. چند نفری هم در آفتاب کنار دیوار نشسته و به فکر فرو رفته بودند. نگاهی به اطراف انداختم تا محمد را ببینم. قبل از آن‌که او را پیدا کنم، مرا دیده بود و از گوشه حیاط صدایم زد. به طرفش رفتم. تنها نشسته بود. بعد از احوال‌پرسی برای این که بتوانیم راحت‌تر صحبت کنیم، او را به بهداری دعوت کردم، قبول کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_61 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. روی پتویی که کنار شوفاژ انداخته بودم، نشستیم. مدتی بدون صحبت گذشت؛ سکوت بدی بود. سکوت را شکستم. -چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟ سرش را به تاسف تکانی داد و به آسمان بیرون پنجره نگاهی انداخت. -از همون وقتی که جلوی سفارت خداحافظی کردیم، تا حالا که کنارت نشسته‌م، اتفاقای زیادی واسم افتاده. همونا باعث شده طرز فکرم کامل عوض بشه. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. -خیلی خوبه. پس تموم اتفاقا رو واسم تعریف کن. تکیه به دیوار داد و شروع کرد. -ترم اول که تموم شد، واسه دیدن پدر و مادرم اومدم سنندج، وقتی دیدم سنندج دست گروه‌های سیاسی مخالف دولته، خیلی خوشحال شدم. چند روز که از اومدنم گذشت، مشغول تبلیغ عقاید حزب و کارای دیگه مثل پخش مواد غذایی بین مردم شدم. تنها چیزی که ناراحتم می‌کرد، حرفای تو بود که یه وقتایی یادش می‌افتادم. اون حرفت که باید حتما یک نقطه اتکا و زیربنای محکم واسه عقایدم داشته باشم تا بتوانم دست به هر از خودگذشتگی بزنم، فکرمو مشغول کرده بود. اما متأسفانه این افکار اون‌قدر پخته نبود که بتونم چیز قانع کننده‌ای واسش پیدا کنم. وقتی این فکرا سراغم می‌اومد، سعی می‌کردم ازش فرار کنم و خودمو مشغول هر کاری کنم تا فراموشش کنم ولی تو و حرفات، خلوص توی صحبتات، اون‌قدر روم تأثیر گذاشته بود که آخرش بعد از یه مدت فعالیت گروهی، تصمیم گرفتم یه مطالعه کلی نسبت به اسلام و مارکسیست داشته باشم؛ به خاطر همین، وقتی واسه ثبت‌نام ترم جدید اومدم دانشگاه، یه سری کتاب مثل کتاب جهان بینی مطهریو گرفتم و شروع به خوندن کردم. توی اون مدت با مسئولای جایی که سنندج توش فعالیت داشتم، نامه نگاری می‌کردم. هر ماه یه نامه دستم می‌رسید که اوضاع سنندجو توضیح می‌دادن و منم در عوضش، وضعیت دانشگاهو واسشون می‌نوشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_62 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر این‌که دانشجوی سال چهارم حقوق بودم و توی دانشکده هم مبارزه سیاسی داشتم، اینجا ازم خواستن مسئولیت مهم‌تری گردن بگیرم. اون شکی که به جونم انداختی، توی سرم بود و از وقتی خوندن کتابای اسلامیو شروع کردم، بدتر شد. نمی‌تونستم اون مسئولیتو قبول کنم. کم‌کم جنگ دوم سنندج هم شروع شد. اتفاقایی که اون روزا می‌افتاد و کارای گروه‌ها باعث شد دولت مرکزی تصمیم بگیره سنندجو از دست گروه‌های سیاسی دربیاره. دیگه فرصت نشد بیایم دانشگاه و درسمو ادامه بدم. مجبور شدم توی شهر بمونم. درگیریا شروع شد. ارتش و سپاه واسه گرفتن سنندج حرکت کردن. بیست و چهار روز جنگ بود. من فقط واسه بردن مجروحا به بیمارستان و کشته شده‌ها به قبرستون کمک می‌کردم. از جنگیدن فراری بودم و سعی می‌کردم یه کاری که انسانی باشه انجام بدم؛ نه کار گروهی و حزبی. بالاخره گروه‌ها از شهر رفتن و پاسدارا و ارتشیا اومدن توی شهر. از روزی که سنندج به دستشون افتاد تا حالا مشغول دستگیری اونایی هستن که توی این ماجراها شرکت داشتن. البته هنوز کاری که باعث ریشه‌یابی بشه و مسأله اصلی این درگیریا رو برطرف کنه انجام ندادن. بعد از چند روز که وضع شهر آروم شد، تصمیم گرفتم برم تهران و ترممو منحل کنم؛ آخه هیچ درسیو نخونده بودم. بلیط اتوبوس گرفتم و طرف تهران رفتم. توی پلیس راه، ماشینا رو می‌گشتن و افرادو شناسایی می‌کردن. ازم کارت شناسایی خواستن. مشخصاتم با اطلاعاتی که داشتن تطبیق داشت. نذاشتن برم. مأموری که کارت دانشجویی منو می‌دید، بهم گفت: «نباید از شهر بری. باید برگردی و خودتو به سپاه معرفی کنی.» رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_63 تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر این
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مجبور شدم برگردم. همه راه‌ها بسته بود. چاره‌ای نبود. همون روز رفتم سپاه. خودمو که معرفی کردم، دستگیرم کردن. منو فرستادن زندان دادگاه انقلاب. الان شیش ماهه که زندانیم ولی هنوز حکمی واسم صادر نشده. نفسی کشید. از جا بلند شدم. از فلاسک روی میز برای هر دو نفرمان چای ریختم و کنارش نشستم. -نگفتی چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟ زانویش را در شکمش جمع کرد. لیوان چای را برداشت و بین دو دستش گرفت. -آهان یادم رفت بگم. مسأله اساسی همینه که باعث شده واقعاً توی عقایدم تجدید نظر کنم و حقیقتو بفهمم. وقتی دستگیر شدم، توی یه سلول جدا بودم تا بازپرسی بشم. از زندانی شدنم ناراحت نبودم ولی فکرم درگیر بود که زندانی شدنم چه سودی به حال خودم داره و چه حرکتیه واسه کمک به مردم. این فکرا بیشتر عذابم می‌داد. به این فکر می‌کردم که با زندانی شدنم به دلیل همکاری با گروه‌های سیاسی، چه گرهی از کار مردم باز کردم. اصلاً چه اثری واسه رشد جامعه داشتم. این چیزا خوره شده بود و ذهن به هم ریخته‌مو می‌خورد. همون موقع تصمیم گرفتم حالا که بهترین فرصت گیرم اومده دوباره و کامل‌تر توی زندان مطالعه‌مو ادامه بدم و به فکرام سر و سامونی بدم. از زندان‌بان خواستم اگر کتابخونه‌ای توی دادگاه هست، لیست کتاباشو بهم بِدن، تا کتابای مورد نظرمو ازشون بخوام؛ زندان‌بان قبول کرد. بعد از آوردن لیست کتابای کتابخونه‌شون، یه سری کتاب در مورد جهان‌بینی، ایدئولوژی و شناخت، انتخاب کردم و درخواست خرید اونایی که نداشتنو کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ‏زمون شاه اینطوری قتل عام میکردن ! 🔹میگن که زمان شاه،اعلی حضرت دلشون برای معترض حتی تروریستی که قصد ترور شاهومیکرد هم میسوخت یه عده بی سواد رسانه ای هم باورشون میشه اینجوری قتل عام میکردن که مایه عبرت بشه شماها قد انقلاب امام خمینی نیستید گرخیدین جمع کنید بابا..
رنگِ ننگ روزی جلال آل احمد درباره جنازه شیخ فضل الله بر سرِ دار نوشت: از آن روز بود که نقش غرب زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام سرای این مملکت افراشته شد.” ◼️ قرار نیست حاصل تلاش چند صد ساله استعمار پیر و روباه مکار انگلیس هیچ باشد که باطل برای رسیدن به اهداف خود از ابزار هزاران شبکه و رسانه و پولپاشی و‌...دریغ نمی کند اما صد افسوس برای این جوانان که فکر می‌کنند با پاک کردن چند خط نوشته می‌توان ننگِ قتل عام و نسل کشی چند میلیون ایرانی مظلوم و کودتای ۲۸ مرداد و دهها توطئه دیگر توسط انگلیس خبیث را پاک کرد! 🔶 البته در مقابل سیلِ میلیونی جوانان آزاده و آگاه در ایران و کشورهای منطقه که از یوغ استعمار فکری انگلیس در آمدند این ها هیچ اند! اینک از کشوری که روزگاری رنگ غروب نمی‌دید جز غروبی وحشت انگیز و جنازه ای نحیف نمانده است! زمستان سختِ روباه پیر و فرتوت تازه شروع شده!