فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_62 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_63
تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر اینکه دانشجوی سال چهارم حقوق بودم و توی دانشکده هم مبارزه سیاسی داشتم، اینجا ازم خواستن مسئولیت مهمتری گردن بگیرم. اون شکی که به جونم انداختی، توی سرم بود و از وقتی خوندن کتابای اسلامیو شروع کردم، بدتر شد. نمیتونستم اون مسئولیتو قبول کنم. کمکم جنگ دوم سنندج هم شروع شد. اتفاقایی که اون روزا میافتاد و کارای گروهها باعث شد دولت مرکزی تصمیم بگیره سنندجو از دست گروههای سیاسی دربیاره. دیگه فرصت نشد بیایم دانشگاه و درسمو ادامه بدم. مجبور شدم توی شهر بمونم. درگیریا شروع شد. ارتش و سپاه واسه گرفتن سنندج حرکت کردن. بیست و چهار روز جنگ بود. من فقط واسه بردن مجروحا به بیمارستان و کشته شدهها به قبرستون کمک میکردم. از جنگیدن فراری بودم و سعی میکردم یه کاری که انسانی باشه انجام بدم؛ نه کار گروهی و حزبی.
بالاخره گروهها از شهر رفتن و پاسدارا و ارتشیا اومدن توی شهر. از روزی که سنندج به دستشون افتاد تا حالا مشغول دستگیری اونایی هستن که توی این ماجراها شرکت داشتن. البته هنوز کاری که باعث ریشهیابی بشه و مسأله اصلی این درگیریا رو برطرف کنه انجام ندادن.
بعد از چند روز که وضع شهر آروم شد، تصمیم گرفتم برم تهران و ترممو منحل کنم؛ آخه هیچ درسیو نخونده بودم. بلیط اتوبوس گرفتم و طرف تهران رفتم. توی پلیس راه، ماشینا رو میگشتن و افرادو شناسایی میکردن. ازم کارت شناسایی خواستن. مشخصاتم با اطلاعاتی که داشتن تطبیق داشت. نذاشتن برم. مأموری که کارت دانشجویی منو میدید، بهم گفت: «نباید از شهر بری. باید برگردی و خودتو به سپاه معرفی کنی.»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_63 تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر این
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_64
مجبور شدم برگردم. همه راهها بسته بود. چارهای نبود. همون روز رفتم سپاه. خودمو که معرفی کردم، دستگیرم کردن. منو فرستادن زندان دادگاه انقلاب. الان شیش ماهه که زندانیم ولی هنوز حکمی واسم صادر نشده.
نفسی کشید. از جا بلند شدم. از فلاسک روی میز برای هر دو نفرمان چای ریختم و کنارش نشستم.
-نگفتی چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟
زانویش را در شکمش جمع کرد. لیوان چای را برداشت و بین دو دستش گرفت.
-آهان یادم رفت بگم. مسأله اساسی همینه که باعث شده واقعاً توی عقایدم تجدید نظر کنم و حقیقتو بفهمم. وقتی دستگیر شدم، توی یه سلول جدا بودم تا بازپرسی بشم. از زندانی شدنم ناراحت نبودم ولی فکرم درگیر بود که زندانی شدنم چه سودی به حال خودم داره و چه حرکتیه واسه کمک به مردم. این فکرا بیشتر عذابم میداد. به این فکر میکردم که با زندانی شدنم به دلیل همکاری با گروههای سیاسی، چه گرهی از کار مردم باز کردم. اصلاً چه اثری واسه رشد جامعه داشتم. این چیزا خوره شده بود و ذهن به هم ریختهمو میخورد. همون موقع تصمیم گرفتم حالا که بهترین فرصت گیرم اومده دوباره و کاملتر توی زندان مطالعهمو ادامه بدم و به فکرام سر و سامونی بدم.
از زندانبان خواستم اگر کتابخونهای توی دادگاه هست، لیست کتاباشو بهم بِدن، تا کتابای مورد نظرمو ازشون بخوام؛ زندانبان قبول کرد. بعد از آوردن لیست کتابای کتابخونهشون، یه سری کتاب در مورد جهانبینی، ایدئولوژی و شناخت، انتخاب کردم و درخواست خرید اونایی که نداشتنو کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
رنگِ ننگ
روزی جلال آل احمد درباره جنازه شیخ فضل الله بر سرِ دار نوشت: از آن روز بود که نقش غرب زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام سرای این مملکت افراشته شد.”
◼️ قرار نیست حاصل تلاش چند صد ساله استعمار پیر و روباه مکار انگلیس هیچ باشد که باطل برای رسیدن به اهداف خود از ابزار هزاران شبکه و رسانه و پولپاشی و...دریغ نمی کند
اما صد افسوس برای این جوانان که فکر میکنند با پاک کردن چند خط نوشته
میتوان ننگِ قتل عام و نسل کشی چند میلیون ایرانی مظلوم و کودتای ۲۸ مرداد و دهها توطئه دیگر توسط انگلیس خبیث را پاک کرد!
🔶 البته در مقابل سیلِ میلیونی جوانان آزاده و آگاه در ایران و کشورهای منطقه که از یوغ استعمار فکری انگلیس در آمدند این ها هیچ اند!
اینک از کشوری که روزگاری رنگ غروب نمیدید
جز غروبی وحشت انگیز و جنازه ای نحیف نمانده است!
زمستان سختِ روباه پیر و فرتوت تازه شروع شده!
#پایانِ_تاریخِ_استعمار
#نوکران_ملکهِ_ناتوان
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️از ولنگاری و هنجارشکنیهای عامدانه و جاهلانه، ناراحتی؟
📍موثرترین راه مقابله، انجام کار شبکهای نامحسوس و تشکیل #ید_واحده است...
📍مثل ماجرای امامجماعت مسجد و مشروبفروش ارمنی...
🎙 محمد جوانی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_64 مجبور شدم برگردم. همه راهها بسته بو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_65
ازشون خواستم اونایی که نداشتنو بخرن. جالب بود که قبول کردن.
بعد از چند روز که مثل چند سال واسم گذشت، کتابا رو آوردن. اوایل از اخلاق پاسدارا نسبت به زندانیا واقعا تعجب کرده بودم. قبل از اون فکر میکردم پاسدار، یه آدم متجاوزِ زورگو و ناآگاهه که تحت تأثیر حرفای پرشور رهبراش احساساتی شده و اومده کردستان تا خلق کُردو سرکوب کنه ولی اینجا دیدم که مثل یه پدر مهربون و دلسوز که از اشتباه بچه سرکشش میگذره، جوری با زندانیا رفتار میکردن که ما یادمون میرفت زندانی هستیم.
زندانیای اینجا همه گناهکار نیستن. بیگناه هم بینشون هست اما طرز برخورد حاکم شرع، که همون قاضی میشه، با زندانیا و حکمایی که در موردشون میده، باعث شده زندانیا هم خودشون بیگناه معرفی میکنن. یه عده از این مدعی بیگناهیو من میشناختم، با حکمایی که داده شد، فهمیدم آقای جواهری، حاکم شرع جدید، نسبت به مسأله کردستان و اسلام و جوَ منطقه به اندازه کافی شاخت داره و حساب شدهش عمل میکنه.
بعد از این که کتابا رو آوردن، واسه خودم برنامه تنظیم کردم و طبق اون مشغول مطالعه و فکر کردن شدم. سه ماه که گذشت، با مطالعه و تفکری که ترتیب داده بودم و تأثیر برخورد برادرای پاسدار و مسئولای زندان، عجیب احساس کردم به وجود تکیهگاهی که من نداشتم و پاسدارا بهش دل بسته بودن، نیاز دارم. تکیهگاهی میخواستم که بتونه بهم قدرت بده. قدرتی که مانعهای بهتر زندگی کردن و پیاده کردن عدالت اجتماعی، واسش هیچ باشه.
این نیاز باعث شد، کم کم شروع به خوندن نماز کردم؛ نمازی که فقط بچگیا به تقلید از پدر و مادرم میخوندم اما حالا واسه نیاز به پرستیدن یه قدرت بینهایت، انجامش میدادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_65 ازشون خواستم اونایی که نداشتنو بخرن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_66
روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود ولی سعی کردم وقتی نماز میخونم در مورد حرفایی که با خدا میگفتم، فکر کنم. دیدم تمام غما و ناراحتیایی که داشتم با نماز برطرف میشه. اون قدرت عجیب که دنبالش بودمو پیدا میکردم.
هنوز خیلی از شروع نماز خوندنم نگذشته بود که حس میکردم نیاز دارم با خدا صحبت کنم. این حس اونقدر زیاد شد که بیاختیار توی تاریکی شب بلند میشدم، وضو میگرفتم و روبه قبله مینشستم. مینشستم و با خدایی که سالها فراموشش کرده بودم، راز و نیاز میکردم. ازش میخواستم اونقدر بهم سختی بده که اون همه دوری و روبرگردوندن ازشو جبران کنه.
نمیدونم واست پییش اومده یا نه ولی منِ تازه مسلمون، توی عمرم هیچ لذتیو به اندازه نماز و پرستیدن خدا شیرین و دلچسب ندیدم. نمیدونم حرفای دلمو چطوری بگم ولی چیزی که همیشه میگم اینه که: «خدایا نمیدونم چه جوری ممنون این لطفت باشم که باعث شدی پاسدارا منو دستگیر کنن و زندان ببرن تا توی خلوتی که همه فراموشم کردن، یاد تو دوای دردام باشه».
اشک در چشمانش حلقه زده بود. حالت معنویش در من هم تأثیر گذاشته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. دوست داشتم فقط او صحبت کند؛ اویی که ناگهان با تغییر جهت، راهی را که همیشهمسلمانها هنوز مانده بود به آن برسند، در سه ماه عبادت و خلوت پیدا کرده بود. موحدی شده بود که صحبتش برای منِ همیشه نمازگزار روشنیبخش و روحنواز بود.
بعد از آنکه محمد ساکت شد، فهمیدم اتفاقاتی که گفت، علت خوشحالیش از زندانی شدن بود. چایی در دستش سرد شده بود. سکوتی شیرینی در فضای بهداری به وجود آمد. چند دقیقهای که به این صورت گذشت، محمد دوباره به حرف آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای هتک حرمت زن در دانشگاه علوم تحقیقات
خطاب به دخترم که ارزش زن را نمیداند!!
🔶تو اولین دختری هستی که در این کشور حرمت های بزرگی را شکسته ای که من را وادار کرده ای با تو از اسراری بگویم!
🔶 دخترم گول این آغوش و سوت ها را نخور که اگر شکست بخوری همین کف ها تف های بد طعمی خواهد شد.
🔶دخترم تو تجربه لازم برای تشخیص مرد زندگی از مرد رمانتیک نداری و عزت اذن پدر و خواستگاری در خانه را نمیدانی!
🔶دخترم باید بدانی مرد کدام زن را به آغوش میکشد اما برای کدام زن جان میدهد.
🔶دخترم روزهای سخت زندگی، مرد میخواهد تا تکیه کنی نه کسی که برای نمایش قدرت های خود تورا مضحکه خاص و عام کند.
🔶دخترم میدانی قوانین و فرهنگ ما متناسب با روان مرد وزن زندگی تنظیم شده است نه مرد رمانتیک
🔶اما مرد رمانتیک کیست؟
او فقط رفتارهای عاشقانه از خود نشان میدهد اما تاب تحمل روزهای سخت زندگی و کنار آمدن با ضعف و قوت های تو را ندارد.
🔶 مرد زندگی،برای به دست آوردنت تلاش میکند و چالش ها را با لذت به جان میخرد تا قدر به دست آوردنت را بداند قدر ومنزلت اجتماعی تو برای او باارزش است اما مرد رمانتیک به دنبال به دست آوردن آسان است تا زحمتی برای ماندنت نکشد.
🔶دخترم ما بسیار از این رابطه های رمانتیک در دانشگاه ها دیدیم اما نتیجه اش دخترانی بود که تنها، دل شکسته با عزت نفسی متزلزل، زیر بار نگاه های سنگین دانشگاهیان روزها را سپری کرد و رفت
✍عالیه سادات
#کانال_شکوه_زن_وزنانگی
_________________________
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2336751715C0fba986b70
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_66 روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_67
محمد دوباره به حرف آمد.
-علی، خیلی دلم میخواد برم جبهه. اگه آزاد بودم، حتماً این کارو میکردم تا دِینمو به خد ادا کنم؛ قبل از این که خدا رو بشناسم، شهید اصلا واسم معنی نداشت، فقط یه لفظ بود که ازش استفاده میکردیم ولی حالا میفهمم شهید شدن و شهادت یعنی چی. طوری که دعای همیشگیم شده. مدام از خدا میخوام یه جوری آزاد بشم و بذارن بروم جبهه.
اگر میتوانستم برای شوقش کاری میکردم و او را به خدایش نزدیکتر میکردم، کار بزرگی برایم بود. ایستادم و دستش را کشیدم.
-پاشو، باید پیش حاکم دادگاه بریم.
روحیه حاکم شرع را میشناختم. باهم به طبقه بالا رفتیم. من نمیتوانستم زندانی را از زندان خارج کنم و این خلاف مقررات بود اما آقای جواهری قبول کرد. با هم به اتاق کارش رفتیم. خوشبختانه سرش خلوت بود و با مسئول دادگاه صحبت میکرد؛ از آنها خواستم به حرفهایم گوش بدهند و تصمیم منطقی بگیرند. غیر از آنها و ما دونفر کسی نبود.
حرفها را زدیم و همان تأثیر معنوی که در من به وجود آمده بود، در حاکم و مسئول دادگاه هم به وجود آمد. سکوت کردند. سکوت کردیم؛ بعد از چند لحظه حاکم به حرف آمد.
-من پرونده شما رو مطالعه میکنم و بهتون خبر میدم. امیدوارم توی راهی که پیش گرفتی، خدا کمکت کنه و ما رو از دعای خیر فراموش نکنی.
بعد از خداحافظی، باهم از دادگاه بیرون آمدیم. از زمان هواخوری خیلی گذشته بود. محمد به بند خودش رفت و من هم به بهداری برگشتم. به هدایت شدن محمد فکر میکردم. یاد اولین روزی که محمد را دیدم افتادم. همان لحظه اول فهمیدم که خلوص دارد. با تمام وجود، قصد هدایت کارگر مقابلش را داشت و از آنهایی نبود که برای رسیدن به هدفش از هر حقهای استفاده کند.
هدایت شدن لیاقت میخواست. حتی اگر از حزب فداییان و ضد خدا باشی ولی خلوص و هدف مقدس که باشی، حقیقت را پیدا میکنی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤