eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
انقلاب زنان به این شیرزن‌های انقلابی میگن که با یه دست ژ۳ گرفتن و با یه دست چادر نه عروسک‌های استخونی که دغدغه‌شون تعداد پارگی‌های شلوارشونه و هر دو ساعت یه بار باید رژ لبشون رو تمدید کنند
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_58 صبح سراغ غلامرضا رفتم و قرار گذاشتم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مادر دستپاچه اسمم را صدا می‌زد و این طرف و آن طرف می‌دوید. آخر سر هم چادرش را گرفت و سراغ همسایه رفت. با کمک آقا رضا همسایه هم‌دلمان سوار ماشینش شدیم تا مرا به بیمارستان اصفهان برسانند. در راه سرم را روی دوش مادر گذاشتم. عرق سرد به جانم افتاده بود و درد امان نمی‌داد. دوست نداشتم با یک مسمومیت و بیماری بمیرم. مادر را صدا زدم. -مامان، من دارم می‌میرم. تو نذر کن من شهید بشم و این طوری توی مریضی نمیرم. اشک مادر جاری شد. دستی به صورتم کشید و بعد از کمی مکث دست به آسمان گرفت. -یا امام زمان (عج) سه تا پسر دارم. راضی‌ام هر سه تاشونو توی راه اسلام و دینت بدم. پسرمو بهم برگردون. با حرفش آرامشی گرفتم. مادر اسماعیلش را قربانی کرده بود. راضی به شهادتم شده بود. هنوز چند لحظه نشده بود که با چند سرفه نفسم برگشت. سر برداشتم و نگاهی به مادر انداختم. معامله شیرینش معجزه کرده بود. درد هم کم و کمتر شد. راننده را صدا زدم. -آقا رضا، برگرد میمه. من با دعای مادرم شفا گرفتم. -خدا رو شکر رنگت از کبودی برگشته. به خانه برگشتیم و من کمی شیر خوردم و بدون هیچ دردی تدریس کلاس قرآن ساعت هشتم را برگزار کردم. بعد از کلاس، نامه دوست هم‌کلاسی دانشگاهم رسید.خبر داده بود که در سپاه آموزش نظامی دیده است. حالا قرار بود به کردستان که کمبود خدمات پزشکی دارند برود و بعد از آموزش بهیاری به کمک مردم محروم آنجا برود. نامه‌اش روحم را که تشنه خدمت به خلق خدا بود، تحریک کرد. دوست داشتم، به جایی بروم که به دور از همه کتاب‌های فلسفه و لغات، خدا را درک کنم. با کار خالصانه برای مردم، به خدایی که از رگ گردن نزدیک‌تر است، نزدیک‌تر شوم و نقش او را در جریان زندگی را حس کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_59 مادر دستپاچه اسمم را صدا می‌زد و ای
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه خانواده آماده رفتن به کردستان شدم. خود را به سپاه کرمانشاه رساندم و روز بعد برای آموزش پزشکی به بیمارستان سنندج اعزام شدم. با رسیدن به سنندج، خاطره محمد برایم زنده شد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم مسیرم به شهر او بخورد. آدرسی از او نداشتم تا خبرش را بگیرم. در بیمارستان سنندج از صدها دانشگاه بیشتر چیز یاد گرفتم. آنچه هر روز می‌دیدم، در برابر آنچه در تهران به نام دلسوختگان خلق دیده بودم و در روزنامه‌ها خوانده بودم، بسیار فرگیرتر و وحشتناک‌تر بود. درگیری‌های ایران و عراق هم به درگیری‌های مرزی آن استان اضافه شده بود. حتی به فرودگاه سنندج هم با هواپیمای جنگنده حمله شد. مجروحانش را آوردند؛ پاسداری به خاطر نبود جراح مغز در بیمارستان شهید شد. در همان روزها که پر از صحنه‌های دردناک بود، پاسداری را به بخش جراحی آوردند که پوست سرش از وسط بریده و آن را کشیده بودند. طوری که پوست تا بناگوش آویزان بود. از دوستش که او را آورده بود، جریان را پرسیدم. -دیشب کومله‌ها سر راهش کمین زده بودن. به عنوان اسیر این بلا رو سرش آوردن. به سختی خود را کنترل می‌کردم. دیدن این سنگ‌دلی‌ها راحت نبود. اینها فرقی با ساواک نداشتند. ساواک مته در سر آیت الله سعیدی فرو کرده بود و کومله‌ها پوست از سر پاسدار کَندند. بعد از اتمام دوره کارآموزی، به مأموریتی در بیجار و بانه رفتم. وقتی برگشتم، در دادگاه انقلاب سنندج مشغول رسیدگی به وضع بیماران زندانی آن دادگاه شدم. شب سوم، خبرم کردند که در یکی از سلول‌ها مریض بدحالی هست که باید برای معاینه او بروم. وارد سلول که شدم، سلام دادم. همگی بلند شدند. چشمم به کسی افتاد که گوشه‌ای نشسته بود و نگاهش به سقف بود. در فکر و خیالش غرق بود. با همهمه بقیه نگاهش را به من داد. با دیدن دوباره‌اش لبخند به لبم نشست. مرا که شناخت، به سرعت از جا پرید. بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🔴 علائم صداقت دولت سیزدهم ( ابراهیم رئیسی) ۱) کرونا را که قول داده بود جمع کرد ۲) اقتصاد را به برجام گره نزد ۳) به مردم صدها توهین نکرد ۴) هر جا مردم گرفتار بودند حاضر شد هم خودش، هم وزرا و هم استاندارها ۵) در کاخ زندگی نکرد ۶) پول بی‌پشتوانه چاپ نکرد ۷) یارانه‌ها را ۹ برابر کرد ۸) کارخانه‌ها و شرکت‌ها را فعال کرد ۹) انرژی هسته ای را به حدی رساند که قابلیت تولید بمب اتم را داریم ۱۰) به رهبری توهین نکرد ۱۱) رتبه‌بندی معلم‌ها را پس از چهل سال عملیاتی کرد ۱۲) بودجه‌ی مناطق محروم را چند برابر کرد ۱۳) از قاچاق هزاران تن آرد، روغن یارانه‌ای جلوگیری کرد ۱۴) انبارهای کالاهای متروکه را ساماندهی و درآمد ده‌هزار میلیارد تومانی حاصل کرد که قبلا فقط ۲۰۰میلیارد تومان بود ۱۵) صنعت فضایی را فعال کرد و ماهواره‌ها یکی پس از دیگری به فضا پرتاب می‌شوند ۱۶) ایران را عضو شانگهای کرد ۱۷) کرویدر شمال جنوب را فعال کرد در آمد حاصل از آن در آینده به اندازه‌ی فروش نفت خواهد بود ۱۸) فروش نفت با قیمت بالای صد دلار را به حد مطلوب رساند ۱۹) ۴۰ میلیارد دلار فقط از روسیه سرمایه‌ی خارجی جذب کرد ۲۰) پترو پالایشگاه‌ها را فعال کرد تا از خام‌فروشی جلوگیری شود ۲۱) کشت فرا سرزمینی را در روسیه، ونزوئلا و... فعال کرد ۲۲) صادرات خدمات فنی مهندسی را به ۸ میلیارد دلار رساند ۲۳) ساخت هواپیمای مسافری را با مشارکت چین و روسیه آغاز کرد ۲۴) فروش کشتی‌های اقیانوس‌پیما را آغاز کرد فعلا دو فروند به ونزوئلا فروخته شد ۲۵) کف حقوق بازنشستگان را ۵۰ درصد افزایش داد و بقیه را از این ماه ۳۸ درصد ۲۶) اغلب هفته‌ها سفر استانی داشت و به درددل مردم گوش کرد ۲۷) بسیاری از شوراها که ده سال تشکیل نشده بود با حضور خودش تشکیل داد ۲۸) ظرفیت پزشکی را ده درصد افزایش داد ۲۹) ابر بدهکارهای بانکی را افشا کرد ۳۰) تمام سواحل دریاها شمال و جنوب را آزادسازی کرد ۳۱) کناره‌های رودخانه‌ی کرج را آزاد کرد ۳۲) حق آبه‌ی ایران از افغانستان را وصول کرد ۳۳) نرخ خرید گندم از کشاورزها را ۳ برابر کرد ۳۴) مشکل نهاده‌های دامی را حل کرد ۳۵)مشکل قطعی برق که پارسال پشت سر هم قطع می‌شد حل کرد ۳۶) سامانه‌ی صدور بر خط صدور مجوزها را راه‌اندازی وامضاهای طلایی را حذف کرد ۳۷) یک و نیم میلیون مسکن را در مراحل مختلف ساخت دنبال کرد ۳۸) وام ازدواج به زوجین داد ۳۹) وام ودیعه‌ی اجاره‌ی مسکن داد ۴۰) وام میلیاردی به شرکت‌های دانش‌بنیان داد ۴۱) استخدام و جذب کلی نیرو برای خرید خدمات ۴۲)پرداخت وام فرزندآوری ۴۳)پرداخت وام درمان ناباروری ۴۴) ازهمه مهمتر جلوی دزدی عده ای گرفته شده که جیغشان در آمده 🔹 حالا فهمیدید دشمنان چرا اینهمه تلاش می کنند تا جلوی پیشرفت کشور را بگیرند. 🔹 نمی‌خوایم بگیم کم و کاستی نیست چرا هست زمان حکومت امیر المومنین هم کاستی بود، اما نباید همیشه نیمه خالی لیوان رو دید 🇮🇷
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به اعدام پذیری معترضم. من معترضم به اینکه جوون شاخ وشمشاد، توانمند و با استعداد کشورم اعدام بشه. اما انگشت اتهام این اعدام رو طرف کی باید بگیرم؟ من به باعث و بانی مقتول، قاتل و محارب شدن جوونامون معترضم. به اون که اونور نشسته، جنگ شناختی راه انداخته و تحریک کرده، به داخل نشینای هم صدا با اونور، به مسئولی که فضای مجازی رو رها کرده، به اونی که عافیت طلب بوده، معترضم. ده‌ها جوون شهید شدن، شاید ده‌ها جوون مجرم اعدامی و صدها خانواده داغدار؛ باعث و بانیای این جون‌های از دست رفته و اون داغ دل‌ها کِی قراره به مردم معترض جواب پس بده؟ اعدام مجازات جرم واقع شده‌ست و لازم اما باعث و بانی حقیقیش باید مراقب آه داغ‌دیده‌ها باشه. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دختر 16 ساله فلسطینی با هفت گلوله ارتش کودک کش اسراییل در جنین به شهادت رسید. سیاستمداران آمریکایی و اروپایی برای او مرثیه سرایی می کنند؟ عکس و داستانش تیتر رسانه هایشان می شود؟ از سازمانهای حقوق بشری صدا و حرکتی برمی‌خیزد؟ ! 🗣محمد صرفی 🔴 👇 @bidariymelat
🔴معاویه :از علی قوی تر سراغ داری؟ عمرعاص: آری جهل مردم
عفو نابه‌جا میشه این.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_60 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم سلولی‌هایش هاج و واج نگاهمان می‌کردند. بعد از احوالپرسی، سوال ذهنم را پرسیدم. -محمد، تو اینجا، توی زندان، چی کار می‌کنی؟ سرش را پایین انداخت و با صدای پایین جواب داد. -به جرم همکاری با گروه‌های سیاسی کردستان دستگیر شدم ولی خوشحالم که اینجام. فکرم درگیر شد که چرا باید از زندانی بودن خوشحال باشد. چرایش را که پرسیدم، یک جمله جواب داد. -اگه شد در موردش با هم صحبت می‌کنیم. دوست داشت حرف بزند اما آنجا در آن سلول و آن زمان مناسب نبود. عذرخواهی کردم و سراغ مریضی رفتم که کنار شوفاژ خوابیده بود. تب شدید داشت. به درمانش پرداختم. از هفت نفر آن سلول، پنج نفرشان وقتی فهمیدند دکتر زندان هستم مریض شدند و دارو می‌خواستند. اسامی و نسخه آن‌ها را هم نوشتم. رو به محمد کردم. -الان که نمیشه حرف زد ولی فردا ساعت ده که هواخوری دارین، میام کنار زمین والیبال تا با هم صحبت کنیم. محمد قبول و خداحافظی کرد. ذهنم مشغول شد. به خاطر فعالیت‌های محمد بعید نبود که زندانی شود اما دلیل خوشحالیش برایم مبهم بود. روز بعد، سر ساعت قرار، به محوطه زندان رفتم. عده‌ای با هم صحبت می‌کردند و با سرعت در محوطه مشغول رفت و آمد بودند، عده‌ای والیبال بازی می‌کردند و عده دیگر هم مشغول فوتبال بودند. چند نفری هم در آفتاب کنار دیوار نشسته و به فکر فرو رفته بودند. نگاهی به اطراف انداختم تا محمد را ببینم. قبل از آن‌که او را پیدا کنم، مرا دیده بود و از گوشه حیاط صدایم زد. به طرفش رفتم. تنها نشسته بود. بعد از احوال‌پرسی برای این که بتوانیم راحت‌تر صحبت کنیم، او را به بهداری دعوت کردم، قبول کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_61 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. روی پتویی که کنار شوفاژ انداخته بودم، نشستیم. مدتی بدون صحبت گذشت؛ سکوت بدی بود. سکوت را شکستم. -چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟ سرش را به تاسف تکانی داد و به آسمان بیرون پنجره نگاهی انداخت. -از همون وقتی که جلوی سفارت خداحافظی کردیم، تا حالا که کنارت نشسته‌م، اتفاقای زیادی واسم افتاده. همونا باعث شده طرز فکرم کامل عوض بشه. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. -خیلی خوبه. پس تموم اتفاقا رو واسم تعریف کن. تکیه به دیوار داد و شروع کرد. -ترم اول که تموم شد، واسه دیدن پدر و مادرم اومدم سنندج، وقتی دیدم سنندج دست گروه‌های سیاسی مخالف دولته، خیلی خوشحال شدم. چند روز که از اومدنم گذشت، مشغول تبلیغ عقاید حزب و کارای دیگه مثل پخش مواد غذایی بین مردم شدم. تنها چیزی که ناراحتم می‌کرد، حرفای تو بود که یه وقتایی یادش می‌افتادم. اون حرفت که باید حتما یک نقطه اتکا و زیربنای محکم واسه عقایدم داشته باشم تا بتوانم دست به هر از خودگذشتگی بزنم، فکرمو مشغول کرده بود. اما متأسفانه این افکار اون‌قدر پخته نبود که بتونم چیز قانع کننده‌ای واسش پیدا کنم. وقتی این فکرا سراغم می‌اومد، سعی می‌کردم ازش فرار کنم و خودمو مشغول هر کاری کنم تا فراموشش کنم ولی تو و حرفات، خلوص توی صحبتات، اون‌قدر روم تأثیر گذاشته بود که آخرش بعد از یه مدت فعالیت گروهی، تصمیم گرفتم یه مطالعه کلی نسبت به اسلام و مارکسیست داشته باشم؛ به خاطر همین، وقتی واسه ثبت‌نام ترم جدید اومدم دانشگاه، یه سری کتاب مثل کتاب جهان بینی مطهریو گرفتم و شروع به خوندن کردم. توی اون مدت با مسئولای جایی که سنندج توش فعالیت داشتم، نامه نگاری می‌کردم. هر ماه یه نامه دستم می‌رسید که اوضاع سنندجو توضیح می‌دادن و منم در عوضش، وضعیت دانشگاهو واسشون می‌نوشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا