eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_59 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای غر زدن و پچ پچشان را می‌شنیدم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده بودما. _ببخش بابا جان حواسم نبود. لباسات که خیلی داغون شده. خودت چیزیت نشده؟ _فکر کنم چیزیم نشده باشه. آزاد هم عذرخواهی کرد و با غصه نگاه به چادر گلی‌ام می‌کرد. به گمانم تصور می‌کرد اگر خودش جای من بود چطور این وضعیت را تحمل می‌کرد. _بیاین بریم این‌جوری که نمی‌تونین ادامه بدین. _چی چیو بریم؟ کارمون تموم نشده. فعلاً مجبورم همین جوری بمونم موقع رفتن یه کاری می‌کنم. چند تا عکس مونده. فعلا یه تیکه از کارای آلبومتون رو بخونین تا فیلم بگیرم. کار را که تمام کردم آزاد به بقیه اعلام آزاد باش کرد و آنها هم بین طبیعت خود را با عکس و برف بازی سرگرم کردند. پدر رو به آزاد که با گِل کفشش درگیر بود، کرد. _آقای آزاد اقامتتون کجاست؟ _برای ما یه ویلا ترتیب دادن البته خودم هنوز ندیدمش که چه جوریه البته دخترتون رو اگه خودشون مشکلی نداشته باشن قصد دارم ببرم خونه‌ی خواهرم که بابلسر زندگی می کنه و شهر کناریشه. هم امن‌تره هم خیالمون راحت‌تر. پدر نفس راحتی کشید و به من نگاه کرد اما من با تصور جیغ‌ها و توهین‌های عطیه درهم شدم. خواستم دهان به اعتراض باز کنم که فکر کنم از چهره‌ام همه چیز را فهمید. _نگران نباشید این خواهرم با عطیه خیلی فرق می‌کنه. امینه شبیه پدرمه. آروم و مهربون و ریلکسه. حالا می‌بینیدش. _حالا من با این سر و وضع مهمونیم برم؟ اونم خونه‌ی خواهر شما؟ شما خودتون جرات می‌کنید این جوری برید خونه‌تون؟ _من که گفتم امینه با مامان اینا فرق داره. خیلی راحته. وقتی خواستند حرکت کنند کنار ماشین از پدر خواستم کمی صبر کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_59 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش به شرکت باعث می‌شد رییس که به کار او نیاز دارد، در صدد حل این مشکل بربیاید. در آن صورت اوضاع بدتر می‌شد و همسرش حساس‌تر. مریم که حرف‌های منطقی مادرش را شنید، به شرکت رفت. رییس با دیدن چهره خسته و به هم ریخته او فهمید وضع از آن‌ چیزی که فکر می‌کرد، بدتر است. سرش را پایین انداخت. -خانم صدری من واقعاً از شما شرمنده‌ام. نمی‌دونم چه طور از شما عذرخواهی کنم. من... -قربان نیازی به عذرخواهی شما نیست. همون‌طور که گفتید نباید کارو با بقیه مسائل قاطی کنم. اگه الان اینجام به خاطر اینه که تونستم بین این دو تا خط مرزی بکشم. امرتونو بگین. رییس دیگر نتوانست حرفی بزند. با آمدن آقای علیپور فضا عوض شد. تمام ساعت‌های باقی مانده اداری را به مسائل کاری پیش آمده پرداختند. آقای پاکروان که با دیدن مریم به عمق حرف‌هایی که همسرش پی برده بود، تصمیم گرفت همه ماجرا را به همسرش بگوید. هر چند به عکس‌العملش امیدوار نبود. همسرش همیشه عادت داشت در هر شرایطی، از پسرش دفاع کند. حتی وقتی کاملاً مقصر بود اما رگ خواب این زن هم در دستانش بود؛ پس در خلوت همه چیز را برای همسرش تعریف کرد. مدتی سکوت حاکم بود. مهسا خانم نمی‌دانست چه بگوید. فکر می‌کرد که کاش قبل از برخورد با آن دختر به شوهرش گفته بود اما چه فایده؟ آب ریخته که برنمی‌گشت. آقای پاکروان با دیدن سکوت همسرش از فرصت استفاده کرد و در مورد مریم، ویژگی‌هایش و تقیداتش گفت و برایش توضیح داد، اگر این دختر به اصطلاح آفتاب مهتاب ندیده با آن همه عقل و تدبیر به پسر بی‌قید و بندشان جواب مثبت بدهد، خیالشان از آینده پسرشان راحت می‌شود و یادآوری کرد که در آن چند سال چقدر به خاطر بی‌خبری و نگرانی از وضعیت پسرش در کشورهای مختلف، گریه و زاری کرده. از او خواست اجازه دهد امید تلاشش را برای به دست آوردن مریم بکند و او دخالتی نکند. مهسا خانم که عقل شوهرش را قبول داشت و پسرش را هم بی‌اندازه دوست داشت، این بار مخالفتی نکرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_59 مادر ادامه داد. _ترنم من حوصله‌ حر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر از استرس، به مدرسه جدید رفتم. مدرسه‌ای ‌که کسی را نمی‌شناختم. روز قبل آن با سعیده زیاد حرف زده بودم اما دلم می‌خواست روز اول مدرسه او را کنارم داشته باشم. وارد کلاس شدم. به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم و کلاس تقریباً پر شده بود. یک ردیف به آخر کلاس، یک میز خالی مانده بود. همیشه از نشستن آخر کلاس متنفر بودم. چند دقیقه بعد از من، دختری چادری وارد کلاس شد. جای خالی، جز کنارم، باقی نمانده بود. او هم مثل من حق انتخاب نداشت‌. به میز نزدیک شد. چهره‌ای با نمک داشت. سبزه بود و ریز نقش. نمی‌دانم چشمان سیاهش او را با نمک می‌کرد یا لب‌های غنچه و ریزش. _سلام می‌تونم کنارت بشینم‌. شانه‌ای بالا انداختم. _چاره‌ی دیگه‌ایم هست مگه؟ _ببخشید همنشین اجباریت شدم. _بیا بشین‌. امیدوارم همو تحمل کنیم. _امیدوارم. من زهرا هستم قربانی. _منم ترنم سالارنژادم. خدا را شکر کردم که اخلاق همنشین اجباری‌ام خوب است‌. چادرش را درآورد و کنارم نشست. دبیرها حضور و غیاب می‌کردند و از سوال‌ و جوا‌ب‌های پیش آمده، معلوم شد بیشتر هم‌کلاسی‌هایم از مدرسه‌ کناری آمده بودند و بعضی‌ها مثل من از مدرسه دیگری آمدند. با این اطلاعات فهمیدم چرا اکثر بچه‌ها با هم گرم گرفتند و غریبی نمی‌کردند. زنگ‌های تفریح سرم را روی میز می‌گذاشتم و در خیالات خودم غرق می‌شدم. بعد از سه روز، زنگ تفریح دوم که خورد، همین‌که چشم‌هایم را بستم، گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. چشم باز کردم. زهرا بود. در همان حال چشمانم را گرد کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_59 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد. _اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمی‌کنی؛ اون‌وقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟ پریچهر انگشت اشاره‌اش را طرف خودش گرفت. _من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟ _منظورم قبول کردن خواستگاریشه. _اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم. _پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول می‌کنی بیام؟ _حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیال‌پردازی کن. در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت. _راستی اولت یعنی می‌خوای جواب منفی بدی. آره؟ _بسه دیگه. باز روت زیاد شدا. صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب می‌آمد. قبل از رسیدن مهمان‌ها، پیمان و بی‌بی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آن‌ها فرصت اعتراض بدهد، بی‌خبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانه‌ای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه می‌کرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد. بعد از احوالپرسی‌ها، سهراب رو به بی‌بی کرد. _بی‌بی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت. بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد. _شمام خوب خوش تیپ کردی‌. اعیونی پوش شدی آقا پیمان. پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمی‌توانست آرام بگیرد. می‌دانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و می‌دانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، می‌خواهد زهرش را بریزد. _خوبه که چشمتو گرفته. فکر می‌کردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_59 مادر دستپاچه اسمم را صدا می‌زد و ای
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه خانواده آماده رفتن به کردستان شدم. خود را به سپاه کرمانشاه رساندم و روز بعد برای آموزش پزشکی به بیمارستان سنندج اعزام شدم. با رسیدن به سنندج، خاطره محمد برایم زنده شد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم مسیرم به شهر او بخورد. آدرسی از او نداشتم تا خبرش را بگیرم. در بیمارستان سنندج از صدها دانشگاه بیشتر چیز یاد گرفتم. آنچه هر روز می‌دیدم، در برابر آنچه در تهران به نام دلسوختگان خلق دیده بودم و در روزنامه‌ها خوانده بودم، بسیار فرگیرتر و وحشتناک‌تر بود. درگیری‌های ایران و عراق هم به درگیری‌های مرزی آن استان اضافه شده بود. حتی به فرودگاه سنندج هم با هواپیمای جنگنده حمله شد. مجروحانش را آوردند؛ پاسداری به خاطر نبود جراح مغز در بیمارستان شهید شد. در همان روزها که پر از صحنه‌های دردناک بود، پاسداری را به بخش جراحی آوردند که پوست سرش از وسط بریده و آن را کشیده بودند. طوری که پوست تا بناگوش آویزان بود. از دوستش که او را آورده بود، جریان را پرسیدم. -دیشب کومله‌ها سر راهش کمین زده بودن. به عنوان اسیر این بلا رو سرش آوردن. به سختی خود را کنترل می‌کردم. دیدن این سنگ‌دلی‌ها راحت نبود. اینها فرقی با ساواک نداشتند. ساواک مته در سر آیت الله سعیدی فرو کرده بود و کومله‌ها پوست از سر پاسدار کَندند. بعد از اتمام دوره کارآموزی، به مأموریتی در بیجار و بانه رفتم. وقتی برگشتم، در دادگاه انقلاب سنندج مشغول رسیدگی به وضع بیماران زندانی آن دادگاه شدم. شب سوم، خبرم کردند که در یکی از سلول‌ها مریض بدحالی هست که باید برای معاینه او بروم. وارد سلول که شدم، سلام دادم. همگی بلند شدند. چشمم به کسی افتاد که گوشه‌ای نشسته بود و نگاهش به سقف بود. در فکر و خیالش غرق بود. با همهمه بقیه نگاهش را به من داد. با دیدن دوباره‌اش لبخند به لبم نشست. مرا که شناخت، به سرعت از جا پرید. بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤