فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_56 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتنش اشک دیگر به مریم مجال نداد. بیآ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_57
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
رییس که به پاکی و نجابت کارمندش شک نداشت، به امید زنگ زد و از او خواست سریع به شرکت برود. همین که از در وارد شد، مورد حمله پدرش قرار گرفت.
-پسره پر حاشیه و بیدر و پیکر نمیتونی مثل آدم زندگی کنی؟ قضیه عکسا چیه؟
- هیچی. من اون شبِ جشن هلنا چند تا عکس از خانم صدری گرفته بودم. واسه اینکه بقیه نبینن و براش شر نشه ریختم تو گوشیم حالا مامان دیده و گیر داده که واسه چی عکسشو داری؟
- خوب برای چی داری؟ اصلاً برای چی عکس گرفتی و تو گوشیت داری؟
امید ساکت شد اما سکوت فایدهای نداشت آقای پاکروان عصبانی بود و جوابی درست و کامل از او میخواست. امید هم از اول تا آخر داستان از اتفاقات اسپانیا تا عشقی که درگیرش شده و بود نمی توانست از آن بگذرد را برای پدرش تعریف کرد. پدر از شدت عصبانیت جاخودکاری را به طرف امید پرت کرد. که امید نخورد. کم پیش آمده بود پدر را این طور عصبانی ببیند.
-من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم. بیست و هشت سالته پس کی میخوای آدم بشی؟ آخه تو چه تناسبی با اون دختر بیچاره داری. تو یه غلطی میکنی مادرتم فکر نکرده میره میذاره کف دست دختره. دختر بیگناه بیخبر از همه جا حالش بد شده و رفته. چطور این گندتونو جمع کنم؟ گمشو از جلوی چشمام دور شو ریختتو نبینم. لعنت به من که با این که تو رو میشناختم فرستادمت باهاش بری سفر.
آقای پاکروان مثل اسپند روی آتش شده بود و نمیدانست چه باید بکند. امید هم با فهمیدن کاری که مادرش کرده بود، بیقرار شد. زنگ زد و از آقای علیپور آدرس منزل مریم را گرفت. کنار ساختمانشان مدتی در ماشین نشست. نمیدانست چه باید بگوید. در نهایت عزمش را جزم کرد و خودش را مقابل در او دید. مادر مریم در را باز کرد. با دیدن امید جا خورد. امید اجازه خواست تا وارد شود. مادر که میترسید حرفی پیش بیاید و همسایهها بفهمند او را به خانه راه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از مشق عشق | م.م جوادی
معجزه های زندگیت وقتی شروع میشن که به همون اندازه که به ترس هات فکر میکنی، به رویاهات هم بها بدی و براشون انرژی بذاری.
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_57 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 رییس که به پاکی و نجابت کارمندش شک نداشت،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_58
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم را که در اتاقش بود را صدا کرد.
-مریم جان مهمون داریم. یه دیقه بیا.
وقتی چشمش به مریم افتاد، حسابی از خودش شرمنده شد. چهره مریم نشان از گریه زیادش داشت. مریم با دیدن او شروع کرد به داد زدن.
-چی از جون من میخواین؟ چرا ولم نمی کنین؟ بس نبود اون همه ماجرا؟ بس نیست که مادرتون هر تهمتی خواست بهم زد. الان دیگه اومدین کجای زندگیمو خراب کنین؟
مادر دست مریم را که به شدت می لرزید در دستش گرفت و او را نشاند. از امید هم خواست که بنشیند. امید سر به زیر نشست. نفس را با صدا بیرون داد.
-من چند سال قبل به یه دختری دل بسته بودم بعدِ یه مدتی که قول قرارامونو گذاشته بودیم. درست همون روزی که قرار خواستگاری باهاش گذاشتم، اتفاقی اونو با یه پسر دیگه دیدم. گفتم شاید اشتباه میکنم و نسبتی باهاش داره. تحقیق و تعقیب و پرس و جو کردم. باهاش نسبت داشت. نامزدش بود. اون قبل از این که با من قول و قراری بذاره نامزد داشت. همون باعث شد از همه زنا متنفر بشم و بخوام ازشون انتقام بگیرم. میگفتم اونا که میخوان به بازیم بگیرن، پس بیام خودم اونا رو به بازی بگیرم. تو ایران که بودم هر کجا میرفتم یاد فریبی که خوردم، میافتادم. به خاطر همین آواره کشورای مختلف شدم. عیاشی شده بود عادتم. هیچ هدفی برای زندگیم نداشتم. پول خرج میکردم که گذر عمرو نفهمم.
تا اینکه شما رو دیدم. شما با همه آدمایی که میشناختم فرق داشتید. حتی با مادر و خواهرامم فرق داشتید. باورم نمیشد دختری وجود داشته باشه که به یه پسر پولدار، اونم پسر رییسش، نزدیک باشه و به جای آویزون شدن، ازش فراری باشه. پایبندی مذهبیتونم وسط اروپا برام قابل باور نبود. بعد از اون ماجرای بیشتر به هم ریختم. من که واسه دخترا ارزشی قائل نبودم، کسیو میدیدم که حتی توی خلوتترین جا بدون اینکه کسی حضور داشته باشه، عفت داره و پاکه. بعد از اومدن به ایران دیدم هر کاری که میکنم نمیتونم فراموشتون کنم. حتی بعد از اون برخورتون تو شرکت. توی مهمونی هلنا وقتی داشتم عکس میگرفتم، چند تا عکس از شما گرفتم که نذاشته بودم بقیه ببینن. شما که اجازه نمیدادین ببینمتون میخواستم مثلا دلمو آروم کنم اما بازم مثل همیشه خرابکاری کردم. مادرم عکس شما رو توی گوشیم دید. خواهش میکنم منو ببخشید و به دلم رحم کنید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_58 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم را که در اتاقش بود را صدا کرد. -مریم
#رمان_قلب_ماه
#پارت_59
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت و امید که غصه بر دلش سنگینی میکرد، فقط چشم به رفتنش دوخت. مادر خواست چایی برای او بیاورد اما امید تشکر کرد از آنجا رفت. دیگر نمیتوانست کاری کند چون میترسید کار را خرابتر کند.
وقتی محمد وارد خانه شد و چشمان قرمز شده مریم را دید کنجکاو و نگران دلیلش را پرسید. مادر برای اینکه دست بردارد در این حد توضیح داد که پسر رییس شرکت از او خوشش آمده اما مادرش که فهمیده با مریم دعوا کرده.
-خواهر من اینکه گریه نداره به نیمه پر لیوان نگاه کن مهم اینه که پسر رییس شرکت همتا از تو خوشش اومده. تجربه نشون داده مادر شوهرا یا قبل از ازدواج به خاطر پسرشون راضی میشن یا بعد از ازدواج مهر عروسه به دلشون میشینه.
-محمد بس کن اون اصلاً پسره رو قبول نداره.
-خواهر من همین کارا رو کردی که داری دختر ترشیده می شی یادمه از نوجوونیت خواستگار داشتی تا حالا. کم هم نبودن اما روی هر کدوم یه عیبی گذاشتی. از آسمون که قرار نیست شوهر بباره. تخم مرغ شانسی هم که برای این کار طراحی نشده.
دو روز گذشت اما مریم به شرکت نرفت. حال خوبی نداشت حتی به این فکر کرد که دیگر به شرکت نرود. رییس نگران وضعیت او و همینطور شرکت بود. نهایتاً تصمیم گرفت به مریم زنگ بزند. مریم به سردی جواب داد.
-خانم صدری نمیخواین بیاین سر کارتون؟ چند تا کار فوری داریم.
-قربان من حالم مناسب نیست. اگه میشه...
-هیچی نمیشه. دو روزه کارم گیره. تازه بازم بهونه در میاری؟
-قربان لطفا یه مشاور دیگه بیارید. من دیگه نمی تونم ادامه بدم.
-میفهمی چی میگی؟ مشاور که نخود و کشمش نیست برم از مغازه بخرم بیارم. همین که گفتم تا ظهر خودتو میرسونی. تو که میگفتی کارتو با مسائل شخصی قاطی نمیکنی.
_وقتی کارمو به زندگیم ربط بدن. تنها راهش تموم کردن این ربطه.
_ببین دختر تو نسبت به شرکت تعهد داری. نمیشه تا یه تقی به توقی می خوره بگی نمیای. این یعنی برامون کلاس میذاری. کاری با رفتار خانوادهم ندارم. البته برای اون مساله واقعاً متاسفم اما همین حالا باید سریعتر بیای شرکت. بیشتر از این نمیتونم صبر کنم.
مریم تا خواست حرف دیگری بزند رییس خداحافظی کرد و تماس را قطع.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا داشته ام فقط تو را داشته ام
🍃💖با نام تو، قد و قامت افراشته ام
🍃🌸بوی صلوات می دهد دستانم
🍃💖از بس که گل محمدی کاشته ام
🍃🌸اللّهم صلّ علی مُحمّد
🍃💖و آلِ محمّد
🍃🌸و عجّل فرجهم
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_59 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_60
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش به شرکت باعث میشد رییس که به کار او نیاز دارد، در صدد حل این مشکل بربیاید. در آن صورت اوضاع بدتر میشد و همسرش حساستر. مریم که حرفهای منطقی مادرش را شنید، به شرکت رفت. رییس با دیدن چهره خسته و به هم ریخته او فهمید وضع از آن چیزی که فکر میکرد، بدتر است. سرش را پایین انداخت.
-خانم صدری من واقعاً از شما شرمندهام. نمیدونم چه طور از شما عذرخواهی کنم. من...
-قربان نیازی به عذرخواهی شما نیست. همونطور که گفتید نباید کارو با بقیه مسائل قاطی کنم. اگه الان اینجام به خاطر اینه که تونستم بین این دو تا خط مرزی بکشم. امرتونو بگین.
رییس دیگر نتوانست حرفی بزند. با آمدن آقای علیپور فضا عوض شد. تمام ساعتهای باقی مانده اداری را به مسائل کاری پیش آمده پرداختند.
آقای پاکروان که با دیدن مریم به عمق حرفهایی که همسرش پی برده بود، تصمیم گرفت همه ماجرا را به همسرش بگوید. هر چند به عکسالعملش امیدوار نبود. همسرش همیشه عادت داشت در هر شرایطی، از پسرش دفاع کند. حتی وقتی کاملاً مقصر بود اما رگ خواب این زن هم در دستانش بود؛ پس در خلوت همه چیز را برای همسرش تعریف کرد. مدتی سکوت حاکم بود. مهسا خانم نمیدانست چه بگوید. فکر میکرد که کاش قبل از برخورد با آن دختر به شوهرش گفته بود اما چه فایده؟ آب ریخته که برنمیگشت.
آقای پاکروان با دیدن سکوت همسرش از فرصت استفاده کرد و در مورد مریم، ویژگیهایش و تقیداتش گفت و برایش توضیح داد، اگر این دختر به اصطلاح آفتاب مهتاب ندیده با آن همه عقل و تدبیر به پسر بیقید و بندشان جواب مثبت بدهد، خیالشان از آینده پسرشان راحت میشود و یادآوری کرد که در آن چند سال چقدر به خاطر بیخبری و نگرانی از وضعیت پسرش در کشورهای مختلف، گریه و زاری کرده. از او خواست اجازه دهد امید تلاشش را برای به دست آوردن مریم بکند و او دخالتی نکند. مهسا خانم که عقل شوهرش را قبول داشت و پسرش را هم بیاندازه دوست داشت، این بار مخالفتی نکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_60 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش ب
#رمان_قلب_ماه
#پارت_61
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
شب پدر با امید حرف زد و خبر جدید را به او داد.
_ببین پسر، من در مورد خانوم صدری تونستم مادرتو قانع کنم که مخالفتی نکنه.
امید ذوق زده رو به پدر نشست.
_جون من راست میگی بابا؟ عاشقتم.
_نمیخواد عاشق من باشی. فعلا از عهده اون یکی بر بیا.
لبخندش محو شد.
_راست میگین مشکل جدی جای دیگهست. چطور میتونم کسیو که این همه دردسر و بدی در حقش کردم، راضی کنم تا باهام با او ازدواج کنه. اصلاً چه جوری حرفامو باور کنه؟
_دیگه این کار خودته. فقط باید یه چیزو بهت بگم. اگه واقعاً تصمیم گرفتی آدم باشی، برو پی راضی کردنش. وگرنه بفهمم بازم هوا و هوس بوده، خودم نابودت میکنم.
باید کاری میکرد. نمیتوانست به نداشتنش فکر کند. یک دست لباس رسمی آماده کرد. به پدر گفت میخواهد با او به شرکت بیاید و کار کند. تنها راهی که به ذهنش رسید، همین بود.
صبح مادر امید که پسرش را با کت و شلوار رسمی و موهایی مرتب دید باورش نمیشد پسرش بعد از چند سال میخواهد دوباره سر به راه شود. با دیدن سر کار رفتن امید، بیشتر به عقل شوهرش اعتماد کرد. پدر و پسر به شرکت رسیدند. آقای پاکروان برای اینکه تغییرات پسرش را به مریم نشان دهد، به عمد جلسهای ترتیب داد. همه آمده بودند. هر بار که در باز میشد، چشمان امید دنبال مریم میگشت. مریم آخرین نفر بود که وارد شد. به همه سلام کرد. چشمش به امید افتاد. با دیدن تغییر صد در صد ظاهر او و اینکه در جلسه شرکت حضور پیدا کرده، تعجب کرد. تنها جایی که میتوانست بنشیند روبهروی امید بود. در طول جلسه مدام حواس مریم به تغییرات امید پرت میشد. به همین خاطر نتوانست خیلی اظهار نظر کند. بعد از جلسه، آقای پاکروان پسرش را امیدوار کرد.
_ دیدی کلاً حواسش پرت شده بود. اون که توی جلسهها مثل بلبل نظر میداد، مدام زیر چشمی به تو نگاه میکرد و نمیتونست حرف بزنه.
_من جرأت نداشتم نگاهش کنم. اون روز که رفتم خونه شون تا کار مامانو جمعش کنم، اونقدر حالش بد بود که هنوز جرأت نمیکنم باهاش روبهرو بشم.
پدر تکیه اش را از صندلی گرفت و با اخم خم شد.
_تو کی رفتی خونهشون بچه؟ تو هم مثل مادرت غیر قابل کنترلی. رفتی چی گفتی آخه؟ اون چی گفت؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌼نیکی به پـــدر و مــادر
🌱داستانی است
🌼که تو آن را می نویسی
🌱و فرزندانت آن را
🌼برایت حکایت می کنند
🌱پس خوب بنویس ...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_61 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب پدر با امید حرف زد و خبر جدید را به او
#رمان_قلب_ماه
#پارت_62
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_همه چیو در مورد خودم گفتم و قضیه عکسم توضیح دادم. اونم به اصرار مادرش نشسته بود. بدون اینکه عکسالعملی نشون بده رفت تو اتاقش. چون هیچی نگفت، میترسم یه جایی دق دلیشو سرم در بیاره.
_ خب چرا حالا میگی؟ هر غلطی که خارج میکردیم گفتی؟
_کجای کاری پدر من. تو همون فرودگاه که رفتم راضیش کنم باهام بیاد اسپانیا، فهمیدم در مورد من تحقیق کرده و همه چیزو میدونه. من فقط علت کارامو توضیح دادم.
پدر با دست به پیشانیاش زد.
_پس بگو چرا از روز اول از تو بدش میاومد و اون همه دست و پا میزد. دختر بیچاره.
امید کمی مِن مِن کرد.
_اون حتی عکسایی که اونور با خیلیا گرفتمم دیده بود.
_یا خدا... منظورت از خیلیا دخترای اروپایی با اون سر و وضع که نیست؟
امید با شرم سری به نشانه تأیید تکان داد. پدرش نفسش را محکم بیرون داد.
_وای تو باهاش چی کار کردی؟ پسر، الان با چه رویی انتظار داری بهت جواب مثبت بده و باورت کنه. تو دیگه چه رویی داری. منو بگو چقدر سادهم که مادرتو راضی کردم.
*
امید هر روز به شرکت میرفت و به دیدن دورادور و حتی لحظهای مریم دلخوش بود. روزی آقای پاکروان، آقای علیپور، مریم و امید را خبر کرد و از آنها خواست به قزوین بروند، اوضاع کارخانه طرف قراردادشان را بررسی کنند و بفهمند مشکل عدم سوددهیشان از کجاست. مریم با کمی شرم سوالش را پرسید.
_قربان بودنِ من ضرورت داره؟
_اگه ضرورت نداشت، آزار که ندارم بگم فلانی و فلانی بیان. امروز میرین و تا غروب برمیگردین. به منشی گفتم با راننده هماهنگ کنه.
مریم که برخورد رییس را دید، فهمید این مورد جایی برای بحث ندارد و در ضمن دلش به بودن آقای علیپور خوش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739