eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کاربران فضای مجازی از خجالت اظهارات ضد ایرانی ترامپ در عربستان درآمدند https://eitaa.com/forsatezendegi
💠 فراخوان جذب خادم افتخاری قرارگاه مردمی اربعین 1404 در قم 📅 : (8 مرداد تا 8 شهریور ) 🕌: مواکب سطح استان قم 🌐لینک ثبت نام خادمی👇👇 🔹https://survey.porsline.ir/s/JrFIbq1Z شما هم رسانه باشید و منتشر کنید 🌺 ارسال این پست است 🌺 🖇 | کانال ایتا و اینستاگرام 🆔@hikarbala_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_30 -فکر کردی من خرم آناهید، آره؟! گفتی تسنیم سا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رفتن دستگیره در از ورودشان خبر می‌داد‌. با دست پر وارد شدند‌. با دیدن من خنده‌های روی لبشان خشک شد. هردو نگران به سمتم آمدند و کنارم زانو زدند: -چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ -چرا گریه کردی تسنیم؟ صورتت قرمزِ قرمزه. آناهید به جای من جواب داد: -یکی‌از نزدیکاشون رفته تو کما، خیلی دوستش داره. شادی عمیق نگاهم کرد. لب زد: -خدا شِفاش بده! -این را گفت اما چشم‌هایش فریاد می‌زد که باور نکرده! درست مثل فاطره که ان‌شاءالله گفت اما معلوم بود که به صدق حرفمان شک داشت. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت؛ گویا همگی در فکر بودیم. طولی نکشید که شادی سکوت بینمان را شکست و با صدایی که سعی داشت سرزندگی‌اش را حفظ کند، همه را به خوردن کباب دعوت کرد و البته بیش‌تر از همه، مخاطبش من بودم. نگاهی به کباب‌ها که روی نان سنگک چرب بودند، انداختم. از وقتی وارد اتاق شدند و بوی کباب در شامه‌ام پیچید تاژه متوجه ضعفم شدم؛ اما اصلا میلی به غذا نداشتم. شادی وقتی دید جلو نمی‌روم، برایم لقمه می‌کرد و به‌زور به خوردم می‌داد. قوت کباب به مذاق معده بیچاره‌ام خوش آمد‌. حس می‌کردم کمی جان به تنم برگشته؛ اما آن غصه لعنتی دردی روی قلب و روحم گذاشت که کمرم زیر فشارش خم شد. عفتم، شرافتم، آبرویم، همه و همه در یک مهمانی نحس با یک باده به باد رفت. تازه همه این‌ها بخشی‌از غصه‌هایم بود، خانواده‌ام را کجای دلم می‌گذاشتم؟! کاش پدرم هیچ‌وقت نفهمد و اگر فهمید زنده‌زنده آتشم بزند! حصار امن1 با چشم‌های بسته روی یکی‌از نیمکت‌های سازمان نشسته‌بود. دلش می‌خواست برای استراحت‌هم که شده، ذهنش را از همه‌چیز خالی کند. آخرین پرونده‌اش را تازه تمام کرده‌بود؛ پرونده‌ای سخت و پیچیده. لبخندی زد و زیرلب ″ شکرت خدا″ را زمزمه کرد. دستی روی شانه‌اش نشست‌. چشمانش را باز کرد و امیر را با لبخند همیشگی‌اش دید. معمولا شروع کننده حرف‌ها امیر بود، حرف‌هایی که با لحن طنزآمیزش به دل می‌نشست: -خسته‌نباشی داداش! حسابی سر این پرونده رُسِتو کشیدنا! لبخندی زد و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_31 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد. -آره ولی سید باید یه مرخصی درست‌ودرمون برات رد کنه! سپس با دست به خودش اشاره کرد و همزمان گفت: -و همین‌طور به کسایی که کمکت کردن! -سفارش دیگه‌ای نداری؟! -کجایین شما دوتا یه‌ساعته دارم دنبالتون می‌گردم! حسین با قدم‌های بلند به آن‌ها نزدیک شد و به جمع دونفره‌یشان پیوست. منتظر، نگاهش کردند. حسین کمی بینشان چشم چرخاند و گفت: -سید گفت تا نیم‌ساعت دیگه اتاق دو باشیم، کارمون داره. بعد بی‌اهمیت به صورت متعجب امیر برگشت و راه ساختمان را درپیش گرفت و ادامه داد: -از اون نیم‌ساعت، پنج دقیقه‌ش گذشته. انیر نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت: -پاشو ارمیاجان، پاشو! پاشو که غلط نکنم به‌جای مرخصی، یه پرونده دیگه تو راهه. ارمیا ایستاد. دستش را روی شانه امیر گذاشت و با لحن هشدارگونه‌ای گفت: -اولا هزاربار بهت گفتم منو تو سازمان حتی اگه خودمونم بودیم ارمیا صدا نکن. من علیم، علی! گرفتی امیرخان؟! امیر نفسش را پرصدا بیرون داد و چشمانش را در حدقه گرداند. علی لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: -ثانیا نق نزن! وقتی جلوجلو سفارش میدی، سید همین‌طوری حالتو می‌گیره دیگه! هردوتا خندیدند و گپ‌زنان تا داخل ساختمان همقدم شدند: جواد پایش را روی پایش انداخ و خیره به ویدئو پرژکتور خاموش لب باز کرد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
نتایج انجمن های علمی 1404 در سایت دانشگاه طلوع مهر منتشر شد. 👈 جهت مشاهده نتایج کلیک کنید 🔷 ارتباط با 🔸تلگرام | اینستاگرام | ایتا | بله | سایت 🔹دوره‌های مهارت‌افزایی طلوع مهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_32 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -دلم میخواد برم یه‌جا و باخیال راحت، بدون هیچ فکری استراحت کنم. سرم از کارهای کریه و عجیب آدمیزاد سنگین شده. امیر با شنیدن حرف جواد رو به علی ابرویی بالا داد و گفت: -نگفتم باید بهمون مرخصی میدادند؛ بفرما! علی سری به تأسف برایش تکان داد و خطاب به جواد گفت: -همه‌مون تو این حالیم آقاجواد حالا وقت زیاده واسه استراحت فعلا تا هستیم باید کار کنیم. -سلام به بچه های پرکار! خداقوت! بچه ها به احترام سید ایستاده و متقابلا سلام و خداقوتی گفتند. به اشاره دست سید همگی نشستند. سید پشت میز کار رفت و پس از روشن کردن لپ‌تاپ، شروع کرد: -بچه های مبارزه با اغتشاش اخیرا کسی رو دستگیر کردند به نام ماهان ناصری. حسین اخمی کرد و گفت: -ماهان ناصری؟ همون که از زمان دبیرستان تا دانشگاه، شبهه پراکنی می کرده؟ سید سری تکان داد: -آره قبلا کار میکردی روش؟ -یه‌مدت کوتاهی جزء تیم بودم بعدش منتقل شدم به یه‌پرونده دیگه. سید دستانش را در هم کرد و به پشتی صندلی تکیه داد: -می خواسته بیاد وسط خیابون که جمعش کردند. بهائیه! حسین برای لحظه ای درجا صاف و با چشمهای گشاد به سید خیره شد؛ اما سریع خودش را جمع کرد و با اخمی عمیق، به پشتی صندلی تکیه زد. بچه ها منتظر به سید چشم دوخته بودند. -یه دختر باعث بهائی شدنش شده. سید ویدئوپرژکتور را روشن کرد و عکس دختری را روی پرده به نمایش درآورد. ادامه داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_33 -دلم میخواد برم یه‌جا و باخیال راحت، بدون هی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با نام آناهید سپهری مشغول به فعالیته. تازگیاهم با یه‌دختری میره و میاد. دختری که اهل شیرازه و برای تحصیل در رشته صحنه‌آرایی وارد دانشگاه تهران میشه. ظاهراهم تو خوابگاه دانشگاه، باهم آشنا میشن. این دختر هیچ سابقه ای نداره و پاک‌ِپاکه خانم... تسنیم شکوری! و همزمان تصویرش در نمایشگر بالا آمد. علی با حیرتی فراوان به عکس تسنیم چشم دوخته و نفسش حبس شده بود. اصلا انتظارش را نداشت و حتی تصورش راهم نمی کرد. -على! با خطاب سید به خودش آمد و جهت نگاهش را به سمت سید تغییر داد. -چیزی شده؟ -نه چیزی نیست سید، بفرمایید! سید ادامه داد: -می‌خوام از آرزو صبوری برسید به مرکز تشکیلاتشون! -مرکزش که اسرائیله سید! -مسخره بازی نداریم امیر جدی میریم جلو و کارو تموم میکنیم تا بیش‌تراز این بچه هامون طعمه نشن! و لپ‌تاپش را جمع کرد و به سمت در رفت. -با نصراللهی هماهنگ کردم، برید و کل پرونده رو کامل ازش بگیرید. به در که رسید رو به علی برگشت: -مسئول پرونده‌هم تویی، ببینم چه میکنی! بچه ها به احترام سید بلند شدند و پس‌از خروج او دوباره نشستند. -فقط امیدوارم وسطش پیچیده نشه و به چیزای دیگه نخوریم؛ اصلا اعصاب به پرونده‌ی سنگین دیگه ندارم! -همینی که هست، نمیتونی به سلامت! امیر با تعجب به علی که حسابی ابروهایش درهم بود، نگاه کرد: -شوخی کردم بابا چرا یهو اینطوری شدی تو؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋