eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگزار می‎کند: تماشا و نقد فیلم "وارونگی" 📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی 📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹ 🕰زمان: ساعت ۱۵ الی ۱۸ 🌏مکان: قم، پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم، تالار امام حسن علیه السلام 🟢جلسه نقد به صورت مجازی نیز برگزار می‌گردد. 🆔 ثبت نام: @Mirhoo 🔸@familyevent
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_28 -نگران نباش! این چیزا تو ما خانوما طبیعیه؛ و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حالم خراب بود. سعی می‌کردم خودم را توجیه کنم که چیزی نیست؛ ولی هرچه بیش‌تر شواهد را کنار هم می‌گذاشتم، بیش‌تر به یقین می‌رسیدم. دلم نمی‌خواست به این راحتی‌ها بپذیرم. باید از آناهید می‌پرسیدم؛ طوری که نتواند دروغ تحویلم بدهد. من باید واقعیت را می‌فهمیدم! با عصبانیت مسیر سرویس بهداشتی تا اتاقمان را طی می‌کردم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، داد بکشم؛ اما باید دندان روی جگر می‌گذاشتم. نمی‌خواستم کسی چیزی بفهمد؛ به‌همین‌خاطر مجبور بودم تا رفتن شادی و فاطره از اتاق صبر کنم، فقط خداخدا می‌کردم به هردلیلی زودتر بیرون بروند. به اتاق که رسیدم، همه به سمتم برگشتند و لبخندی تحویلم دادند. آناهید جلوتر آمد و پرسید: -بهتری؟ سرم را کمی به‌سمت پایین تکان دادم. فاطره گفت: -ولی هنوز رنگ به رو نداری! من و شادی اول میریم نماز، بعدش میریم از این دورواطرف یه رستورانی، چیزی پیدا می‌کنیم، برات کباب می‌خریم. -البته برای خودمونم می‌خریم. همه به شادی نگاه کردیم. -چیه؟ نکنه شما اصلا هوس کباب نمی‌کنید؟ حتی اگه یه‌نفر جلوتر بخوره! بچه‌ها خنده‌شان گرفت اما من حالی برای خندیدن نداشتم و تنها به یک‌لبخند زورکی اکتفا کردم. شادی همانطور که روسری‌اش را درست می‌کرد به طرفم آمد و گفت: -حالا چرا اینطوری شدی؟ طبیعی بود؟ لبخند زورکی‌ام از روی حرص، عمق گرفت. سری تکان دادم تا فکر کند حالی که از سر گذراندم طبیعی بود! به محض رفتن بچه‌ها از اتاق و دور شدنشان، در را بسته و نگاه عصبی همراه با تهدیدم را حواله آناهید کردم. آناهید با دیدن حالاتم لبخندش جمع و به من خیره شد با لب‌هایی که به زور به سمت بالا کشیده می‌شد، پرسید: -چی‌شده تسنیم جون؟ خوبی؟ آرام‌آرام به سمتش قدم برمی‌داشتم و اوهم همزمان عقب می‌رفت، تا که چسبید به میله تخت. سرشانه لباسش را چنگ زده و با لحنی شاکی و پراز حرص زمزمه کردم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_29 حالم خراب بود. سعی می‌کردم خودم را توجیه کنم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -فکر کردی من خرم آناهید، آره؟! گفتی تسنیم ساده‌ست هرچی بگم باور می‌کنه، هان؟! چه اتفاقی می‌تونه اون‌شب افتاده باشه؟ اون تأخیر، اون درد زیاد عجیب‌وغریب، حالاهم که لخته خون... چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه جز... هان؟! کلمه آخرم را تقریبا با فریاد گفتم. آناهید از شدت صدایم، چشمانش را بست. اضطراب و حیرت از صورتش هویدا بود؛ گویا غافلگیر شده‌بود و انتظار همچین رفتاری از من نداشت. با صدایی که لرزشش واضح و کمی بالا رفته‌بود، ادامه دادم: -جواب بده! به دهانش زل زدم. انکار کن آناهید‍‌! انکار کن! به من بگو که اشتباه می‌کنم! به من بگو که تمام این‌ها می‌تواند در اثر یک مشکل دیگر باشند؛ من حتی به سرطان‌هم راضی‌ام، به مرگ! انکار کن آناهید! او با چانه‌ای لرزان دهان باز کرد و من با تپش قلب بالا، وشم بستم. در صدایش بغض و تأسف بود، بغض و تأسفی که تا عمق وجودم را می‌سوزاند! -تسنیم، من... من نمی‌دونستم اینجوری میشه! دوست نداشتم بهت بگم تا غصه بخوری و حالت بد شه. تو حالت دست خودت نبود و من... من فقط یه لحظه ازت غافل شدم، تا به خودم بیام دیدم اون لعنتی‌... اون لعنتی... اه! لعنت بهش! با حیرت به او چشم دوختم. احساس می‌کردم دیگر قلبم نمی‌زند. نفسم بالا نمی‌آمد؛ انگار بی‌هوا رویم یک‌سطل آب یخ خالی کرده‌اند! نمی‌دانم آناهید چه در صورتم دید که ابروهایش بالا رفته و چشمانش درشت شد! مدام لب‌هایش به‌هم می‌خورد و سرشانه‌هایم را تکان می‌داد؛ یکهو دستش را بالا برد و بر روی صورتم فرود آورد. با ضربه‌اش نفسم بالا آمد و به طور ناخودآگاه شروع کردم به جیغ زدن، جیغ‌های بلند و طولانی. آناهید سرم را در سینه اش فشرد و در گوشم مدام زمزمه می‌کرد ″آروم باش!″ نفهمیدم کی دورم شلوغ شد؛ همین‌قدر متوجه شدم که آناهید برای جیغ و کریه‌های بلندم، کما رفتن یکی‌از عزیزانم را بهانه کرد. دروغ گوی قهاری بود! زانوانم را بغل کردم. سرم را به میله تخت تکیه داده و به توجیهات آناهید گوش می‌دادم. -تسنیم به خدا نمی‌خواستم غصه بخوری. تو که از عمد این‌کار رو نکردی، حواست سرجاش نبوده. اگه خودت نمی‌فهمیدی هیچ‌وقت بهت نمی‌گفتم. دونستنش برات چه فایده‌ای داشت؟! الانم قابل جبرانه؛ با یه‌عمل ساده حل میشه! سریع چشمانم را به‌طرف او گردانده و چپ‌چپ نگاهش کردم. دوطرف لبش کمی پایین آمد و با تأسف نگاهم کرد. دستم را گرفت و خواست دهان باز کند که دستم را به‌ضرب از دستش بیرون کشیده و با صدای نسبتا بلندی گفتم: -بسه آناهید! نمی‌خوام صداتو بشنوم! آناهیدهم دیگر چیزی نگفت و فقط خودش را به سمت عقب کشاند و به تخت تکیه داد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کاربران فضای مجازی از خجالت اظهارات ضد ایرانی ترامپ در عربستان درآمدند https://eitaa.com/forsatezendegi
💠 فراخوان جذب خادم افتخاری قرارگاه مردمی اربعین 1404 در قم 📅 : (8 مرداد تا 8 شهریور ) 🕌: مواکب سطح استان قم 🌐لینک ثبت نام خادمی👇👇 🔹https://survey.porsline.ir/s/JrFIbq1Z شما هم رسانه باشید و منتشر کنید 🌺 ارسال این پست است 🌺 🖇 | کانال ایتا و اینستاگرام 🆔@hikarbala_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_30 -فکر کردی من خرم آناهید، آره؟! گفتی تسنیم سا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رفتن دستگیره در از ورودشان خبر می‌داد‌. با دست پر وارد شدند‌. با دیدن من خنده‌های روی لبشان خشک شد. هردو نگران به سمتم آمدند و کنارم زانو زدند: -چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ -چرا گریه کردی تسنیم؟ صورتت قرمزِ قرمزه. آناهید به جای من جواب داد: -یکی‌از نزدیکاشون رفته تو کما، خیلی دوستش داره. شادی عمیق نگاهم کرد. لب زد: -خدا شِفاش بده! -این را گفت اما چشم‌هایش فریاد می‌زد که باور نکرده! درست مثل فاطره که ان‌شاءالله گفت اما معلوم بود که به صدق حرفمان شک داشت. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت؛ گویا همگی در فکر بودیم. طولی نکشید که شادی سکوت بینمان را شکست و با صدایی که سعی داشت سرزندگی‌اش را حفظ کند، همه را به خوردن کباب دعوت کرد و البته بیش‌تر از همه، مخاطبش من بودم. نگاهی به کباب‌ها که روی نان سنگک چرب بودند، انداختم. از وقتی وارد اتاق شدند و بوی کباب در شامه‌ام پیچید تاژه متوجه ضعفم شدم؛ اما اصلا میلی به غذا نداشتم. شادی وقتی دید جلو نمی‌روم، برایم لقمه می‌کرد و به‌زور به خوردم می‌داد. قوت کباب به مذاق معده بیچاره‌ام خوش آمد‌. حس می‌کردم کمی جان به تنم برگشته؛ اما آن غصه لعنتی دردی روی قلب و روحم گذاشت که کمرم زیر فشارش خم شد. عفتم، شرافتم، آبرویم، همه و همه در یک مهمانی نحس با یک باده به باد رفت. تازه همه این‌ها بخشی‌از غصه‌هایم بود، خانواده‌ام را کجای دلم می‌گذاشتم؟! کاش پدرم هیچ‌وقت نفهمد و اگر فهمید زنده‌زنده آتشم بزند! حصار امن1 با چشم‌های بسته روی یکی‌از نیمکت‌های سازمان نشسته‌بود. دلش می‌خواست برای استراحت‌هم که شده، ذهنش را از همه‌چیز خالی کند. آخرین پرونده‌اش را تازه تمام کرده‌بود؛ پرونده‌ای سخت و پیچیده. لبخندی زد و زیرلب ″ شکرت خدا″ را زمزمه کرد. دستی روی شانه‌اش نشست‌. چشمانش را باز کرد و امیر را با لبخند همیشگی‌اش دید. معمولا شروع کننده حرف‌ها امیر بود، حرف‌هایی که با لحن طنزآمیزش به دل می‌نشست: -خسته‌نباشی داداش! حسابی سر این پرونده رُسِتو کشیدنا! لبخندی زد و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_31 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد. -آره ولی سید باید یه مرخصی درست‌ودرمون برات رد کنه! سپس با دست به خودش اشاره کرد و همزمان گفت: -و همین‌طور به کسایی که کمکت کردن! -سفارش دیگه‌ای نداری؟! -کجایین شما دوتا یه‌ساعته دارم دنبالتون می‌گردم! حسین با قدم‌های بلند به آن‌ها نزدیک شد و به جمع دونفره‌یشان پیوست. منتظر، نگاهش کردند. حسین کمی بینشان چشم چرخاند و گفت: -سید گفت تا نیم‌ساعت دیگه اتاق دو باشیم، کارمون داره. بعد بی‌اهمیت به صورت متعجب امیر برگشت و راه ساختمان را درپیش گرفت و ادامه داد: -از اون نیم‌ساعت، پنج دقیقه‌ش گذشته. انیر نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت: -پاشو ارمیاجان، پاشو! پاشو که غلط نکنم به‌جای مرخصی، یه پرونده دیگه تو راهه. ارمیا ایستاد. دستش را روی شانه امیر گذاشت و با لحن هشدارگونه‌ای گفت: -اولا هزاربار بهت گفتم منو تو سازمان حتی اگه خودمونم بودیم ارمیا صدا نکن. من علیم، علی! گرفتی امیرخان؟! امیر نفسش را پرصدا بیرون داد و چشمانش را در حدقه گرداند. علی لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: -ثانیا نق نزن! وقتی جلوجلو سفارش میدی، سید همین‌طوری حالتو می‌گیره دیگه! هردوتا خندیدند و گپ‌زنان تا داخل ساختمان همقدم شدند: جواد پایش را روی پایش انداخ و خیره به ویدئو پرژکتور خاموش لب باز کرد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋