فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_ 48 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از سلام سردی که دادم و جوابش، او هم سرد شروع
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_49
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
خندیدم. حق با مادر بود. حلما که همانطور گنگ به ما نگاه میکرد، به حرف آمد.
_وای آبجی با آزاد دعوات شده. نبینم با آیدل من بد برخورد کنیا.
_اوهو یکی بیاد اینو جمع کنه. نه خواهر من. اون با من دعوا کرده. من فقط قهر کردم. خوبه حالا؟
_نه گناه داره خب. چرا باهاش قهر کردی.
_حلما پاشو برو تا نزدم نصفت کنم. بیغیرت، میگم اون منو دعوا کرد ناراحت نمیشی؟ واسه یه غربیه بیشتر از من غصه میخوری؟
مادر ما را به طرف سالن هل داد و با شوخی به سرمان ضربهای زد.
_قربون بچههای بیعقلم برم. برین مغز باباتونو بخورین. از ور دل منم برین کنار.
با خندیدن به حرفهایش بحث تمام شد.
عصر روز بعد به استودیو رفتم. وقتی در بسته و آیفون تصویری را دیدم لبخندی به لبم نشست. این یعنی حرفش خریدار داشت. زنگ زدم و یکی آن را باز کرد. با ورودم رامین و آزاد به راهرو آمدند. سلامی کردم و بدون احوالپرسی به سمت اتاقی که وسایلم در آن بود رفتم. مشغول آماده کردن آنها شدم. متوجه حضور هر دو نفرشان بودم ولی خودم را به ندیدن زدم. کارم انجام شد. به طرفشان که با تعجب به عکس العمل من نگاه میکردند، برگشتم. اخم کردم.
_لباس آبیتون چی شده؟ چرا این رنگی پوشیدین؟
_خب اون کثیف شده بود.
_من با این لباس نمیگیرم. کارو خراب میکنه.
_ای بابا چی کار کنم خب؟
رامین کمی جلوتر آمد.
_بلوز من خوبه؟ اینو بدم بهش؟
_نه مشکی زیاد گرفتم.
سریع از اتاق بیرون رفت و من مشغول تنظیم دوبین شدم. چند دقیقه بعد رامین با همهی اعضاء گروه برگشت.
_نگاه کن ببین کدومو قبول داری. فقط سجاد سایزش فرق میکرد که نیاوردمش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
از عشقش گذشت
تا رسم عاشقی
باقی بماند ...😔
#شهیدانه
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات🌹
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_49 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خندیدم. حق با مادر بود. حلما که هما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_50
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
لبخندی به کار خلاقانهاش زدم و نگاهی به لباس همه انداختم. در نهایت بلوز فرشاد که سبز یشمی بود را مناسب دیدم. رو به آزاد کردم.
_بیزحمت لباس آقا فرشادو بپوشین.
بدون آنکه منتظر عکس العمل کسی باشم. مشغول تنظیم نور اتاق شدم. وقتی همه برگشتند، آزاد با لباس فرشاد، گیتار به دست روی مبل روز قبل نشست. یاد خواهرش افتادم. ناخودآگاه اخمی به پیشانیام نشست. با صدایش به خودم آمدم.
_با این اخمی که شما کردین، حس خوندن آدم کور میشه.
با تعجب نگاهش کردم.
_چی؟
_هیچی بابا. شما راحت باش. هر چی میخواین اخم کنین ولی نزنین ما رو.
زیر لب استغفراللهی گفتم و دستور شروع کردن دادم. کارم که تمام شد دوربین را دستش دادم تا نظرش را بدهد و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم. دوربین را که روبرویم گرفت، نگاهش کردم.
_بفرمایید. کارتون عالیه هم اون پاییزیا که خودم خیلی ازشون خوشم اومده بود، هم اینا که فکر کنم خیلی صدا کنه. ممنونم ازتون.
_خواهش میکنم. سعی میکنم اینا رو هم زودتر بهتون برسونم.
به عقب برگشت و روی مبل نشست. به میز نگاه میکرد.
_عطیه یه کم که نه، خیلی تلخ و عصبیه. دیروز حسابی منو به هم ریخته بود. البته میدونم توجیه خوبی نیستا ولی خواستم بگم دست خودم نبود بازم... معذرت میخوام.
وسایل را جمع کرده بودم. خواستم با شیطنت حرصم را خالی کرده باشم. تعدادی را به دست گرفتم و به طرف در رفتم.
_اشکالی نداره پیش میاد. به قول مامان آمیزاده دیگه یه وقتایی رد میده. میشه بگین بقیه وسایلمو بیارن بالا؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_50 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 لبخندی به کار خلاقانهاش زدم و نگاهی به لباس همه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 51
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
منتظر عکس العملش نشدم. به زحمت لبخندم را کنترل کردم و از استودیو خارج شدم. آخرین لحظه که به گمانم تازه از شوک خارج شده بود، صدای شلیک خندهاش به گوشم خورد. در حال جابجا کردن وسایل در ماشین بودم که صدایش را پشت سرم شنیدم.
_شما از اون آدمایی هستین که میگن نصفتون زیر زمینه. ممنون که به خاطر جنون اَدواریم منو بخشیدین.
برگشتم و دیدم که خودش باقی آنچه مانده بود را با خود آورد. کلاه و عینک استتارش را هم گذاشته بود. یکی یکی از دستش گرفتم و سعی کردم نسبت به حرفش خودم را بیتفاوت نشان دهم. با خونسردی خداحافظی کردم و رفتم. بماند که بعد از دور شدن حسابی به حرفش خندیدم.
تا قبل از امتحانات میان ترم کار عکسها و تیزرش تمام شد و تحویل دادم. طی اخباری که حلما از فضای مجازی میداد و مرا هم مجبور به همراهی میکرد، تیزر و بعضی عکسها که در صفحهی رسمی آزاد بارگذاری شده بود، غوغا کرده بود. مدام مرا میبوسید و تشکر میکرد اما من فقط به کارش میخندیدم.
ترم به پایان رسید و به خاطر نداشتن عکاسی جدید با خیال راحت به امتحانات رسیدم. میخواستم برای عکس در فضای زمستانی، پیشنهاد سری جدید عکاسی بدهم که رامین پیشدستی کرد و یک روز تماس گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی با همان لحن خاص خودش شروع به صحبت کرد.
_واسه بیست و دو بهمن توی فریدونکنار یه برنامهای دارن که امیرو دعوت کردن. خواستم ببینم میتونی بیای اونجا واسه عکاسی. آخه کمتر پیش میاد اینجوری با گروه بریم شمال. معمولاً واسه کنسرتا میریم. اونقدرم خسته میشیم که جونی برامون نمیمونه اما این دفعه فرق میکنه یه برنامهست که امیر فقط چند تا اجرا بینش داره. حله؟
_میخواین یه نفسی بگیرین بعد ادامه بدین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_50 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 لبخندی به کار خلاقانهاش زدم و نگاهی به لباس همه
اینم پارتهای امروز تقدیم نگاهتون.
عذر تقصیر بابت تاخیر.
♥️🌱
#مهدی_جان
🌼خودت گفتے وعده در بهاراسٺ
🌼بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ
🌼بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز
🌼بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_ 51 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 منتظر عکس العملش نشدم. به زحمت لبخندم را کنترل ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_52
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_اه خب گفتم کامل توضیح بدم که بدونی داستان چیه.
_فکر خوبیه. خودم میخواستم واسه عکسای زمستون پیشنهاد بدم. هم میشه توی راه عکسای زمستونی بگیرم هم کنار دریا رو میشه گرفت. خیلی زمینهی کار میده. فرصت عالیه. اگه این کارو بکنم فکر کنم تا مدتها واسه عکس تامین میشین و نیازی بهم ندارین.
بلند خندید.
_خیال خام نکن که از دست ما راحت بشی.
_اینکه کی و چطور میخواین برین رو بهم بگین تا با خانواده صحبت کنم و اجازهشو بگیرم.
_اوهو یه جوری میگی انگار بچه دبیرستانی هستی و واسه تفریح میخوای بری شمال. واسه کارم باید اجازه بگیری دختر گنده؟
حرصم در آمده بود. تقریباً غریدم.
_آقای مرادی منش... من به پدر و مادرم احترام میذارم. درسته که دیگه بچه نیستم و واسه کار میرم اما یه خط قرمزایی هست که با وجود همهی صمیمیتهای بینمون، باید رعایتشون کنم. با اصول پدرم پیش میرم چون دوسش دارم و نمیخوام ناراحتی و شکستنشو ببینم.
_میخوای حالا تو یه نفسی بگیر بعد ادامه بده.
_خبر بدین برنامهتون چیه تا ببینم چی کار میکنم.
رامین پوفی کرد و نفسش را بیرون داد. پدر به خانه آمده بود. کنارش نشستم و در مورد زمینه کار جدید برایش توضیح دادم او هم با این جواب که مشکلی نیست و برای رفتن فکری خواهد کرد، خیالم را راحت کرد.
تعطیلات بین ترم تمام شده بود و ترم جدید را به همان شکل ترم قبل آغاز کردیم. با این تفاوت که من ترم آخری بودم. با آزاد هم یک درس مشترک داشتیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_52 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اه خب گفتم کامل توضیح بدم که بدونی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_53
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
زودتر از بقیه رسیده بودیم. با فرزانه، مهلا و شمیم گوشهی کلاس مشغول گفتن و خندیدن بودیم. سر به سر مهلا که دختری خجالتی و آرام بود گذاشتم.
_دختر تو که اینقدر خجالتی هستی چطور خرید میری یا به کارات میرسی؟
_به سختی. باور کن آب میشم تا بخوام یه نون بخرم. همین دیروز مامانم بهم گفته بود سر راه از سر کوچهمون سبزی خوردن بگیرم. اونقدر خجالت کشیدم، اصلاً نگاه نکردم ببینم چی گذاشته هر چی گِل و آشغال بود بهم داده بود. همونم با کلی تته پته حساب کردم و رفتم. وای نمیدونی مامانم داشت منو میکشت. بیچاره چقدر حرص خورد.
_این که خیلی بده. با این خجالتت سوژههاتو دق میدی تا عکس بگیری. لابد اول یه سری التماسشون میکنی بعدم روت نمیشه از تو لنز نگاشون کنی و دستت میلرزه عکس بگیری.
صدایی از پشت سرم توجه همه را جلب کرد. به طرف عقب برگشتم. رامین بود.
_خدا رحم کنه به کسی که سوژهی تو بشه. چکشی و یخ.
اخم غلیظی به ابرویم نشست. بعد یک ابرویم را بالا دادم. آزاد پشت سرش میآمد و ریز میخندید. چشم غرهای هم به او رفتم.
_من همینم که هستم هر کی خوشش نمیاد میتونه خودشو سوژهی من نکنه.
آزاد در حالی که مینشست کلاهش را برداشت، بی آنکه به من نگاه کند لبخند به لب دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد که باعث خندهی فرزانه شد. بقیه با تعجب به فرزانه و خندهاش نگاه میکردند. مشتی به بازویش زدم. آرام طوری که فقط خودش بشنود تهدیدش کردم.
_ای کوفت. ببند اون نیشتو تا به هم ندوختمش.
سعی کرد خندهاش را جمع کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
امید را از نجاری آموختم،
که مغازه اش سوخت،
ولی او با همان چوب های سوخته مغازه ذغال فروشی باز کرد.
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─