فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_67 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_68
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دست دور گردنش انداخت.
_دایی مگه شما فریدونکنار نبودین؟ کی اومدین ما نفهمیدیم.
_سازامون جای زیاد گرفت دیدیم ما هم بخوایم اونجا بخوابیم جامون نمیشه. شب اومدیم. گفتیم بیصدا بیایم کسی رو بیدار نکنیم.
بهنام ادامه داد.
_درست همون موقعی که تو نصفه شبی داشتی ادای آواز خوندن منو درمیآوردی.
همه خندیدند و من رنگ به رنگ شدم. همان موقعی را میگفت که من به اداهای بهاره میخندیدم و او با حس بیشتری ادامه میداد. تقریباً آبرویی برایم نمانده بود. آزاد رو به من کرد.
_امروز میریم کنار دریا عکساتونو بگیرین. یه جای خلوت سراغ داریم که بتونیم راحت باشیم.
_اگه میشه بعد ناهار بریم که تا غروب بمونیم یه سری موقع غروب میخوام بگیرم.
_باشه پس من با بچهها هماهنگ میکنم که بعدازظهر بیایم اونجا و تا شب بمونیم.
از جابلند شد و رو به امینه کرد.
_آبجی دستت درد نکنه. بعدازظهر میای دیگه؟
_آره داداش معلومه که میام.
_واسه شب جوجه میگیریم همون جا شامو ردیف میکنیم. به آقا بهادرم بگو شب بیاد.
_باشه ولی کاش بزاری خودم یه غذا درست کنم.
_نه دیگه امشبو استراحت کن. فعلاً خداحافظ.
بهنام هم بلند شد و هر دو پالتوی خود را برداشتند. ایستادم و صدایش زدم که برگشت به طرفم.
_بابت صبح عذر میخوام. متوجه شما نشدم.
ناگهان صدای شلیک خندههایشان در خانه پیچید و من باز هم خجالت کشیدم. بهنام زودتر با حرف آمد.
_وای باز یادم اومد. قیافهی دایی چه بامزه شده بودا.
_بهنام تو نمیخوای همراه من بیای؟
بعد رو به من کرد.
_مشکلی نیست. اتفاقه دیگه. پیش میاد.
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
من به کنار
برای تولدت چراغ ها گردنبند کوچه ها شده اند میوه ها به اوج رسیده اند
خنده ها از ته دل شده اند...
برای تولدت فرشته ها کار و زندگی رها کرده اند آمده اند استقبال...
خوش آمدی دلیل هستی😍❤️
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_68 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست دور گردنش انداخت. _دایی مگه شما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_69
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند. بعد از جمع کردن و شستن ظرفهای صبحانه طبق وعدهام با بهاره به ساحل رفتیم و با هم مشغول عکس گرفتن و پس از آن آب بازی شدیم. پاهایمان کامل خیس شده بود اما شیطنتمان تمام نشد که امینه تماس گرفت و برای ناهار خبرمان کرد.
_ببخشید امینه خانوم حسابی به زحمت افتادین. شرمنده اصلاً کمکتون نکردم.
_چه حرفیه عزیزم واسه خودمون که باید غذا درست میکردم. کار خاصی نمیکنم که.
خدا را شکر کردم که اخلاق امینه مثل عطیه نبود. بعد از ناهار عصرانه و امکاناتی که امینه آماده کرده بود را در ماشینم گذاشتیم و به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. جای خلوت و ساکتی بود. امینه به خاطر حساسیت به نور آفتاب در ماشین به استراحت پرداخت. همین که زیلو را پهن و وسایل را پیاده کردیم، من و بهاره هر کدام به جهت مخالف دراز کشیدیم طوری که سرمان کنار باشد. یاد فرزانه افتادم با او تماس گرفتم و کمی سر به سرش گذاشتم؛ بعد به آسمان نگاه کردم و شروع به حرف زدن با بهاره کردم.
_بهاره، دوست داری تهران زندگی کنی یا اینجا؟
_مگه عقلم کمه بخوام تهران زندگی کنم. درسته تهران امکانات خوبی داره ولی خداییش همین یه لحظه که اینجایی و آرامشش رو دلت میاد با اون امکانات عوض کنی؟
_یعنی الان من عقلم کمه که دارم تهران زندگی میکنم؟
_منم که عقلم کم نیست ولی داییش حتماً کم عقله.
همزمان با شنیدن صدای رامین، قامت او و آزاد بالای سرمان ظاهر شد. مثل برق گرفتهها از جا پریدم طوری که قولنج کمرم شکست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_69 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_70
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاده شدن و پیاده کردن یک سری وسیله بودند. سلامی کردم و به طرف ماشین رفتم تا دوربین و تجهیزات عکسبرداری را آماده کنم. در تعجب بودم که چطور آمدند و ما متوجه نشدیم. با یاد اینکه ماشین آنها سر و صدا ندارد، لبخندی به لبم نشست. پایهی دوربین را که برداشتم دستی آن را کشید. رامین وسایل را از دستم گرفت و روی زیلو گذاشت. آزاد شیطنتش گل کرده بود.
_به به رامین جون خوب وظیفهتو یاد گرفتی. داری راه میوفتی.
_خیلی پررویی امیر. اصلاً به من چه؟ سوژه یکیه و عکاس یکی دیگه. حیف که حس انسان دوستانهم یه لحظه گل کرد.
_ نه پسرم تو الان پست حمالی بهت برازنده شده. فیت فیت خودته.
داد رامین در آمد و به طرف آزاد حمله کرد و او هم پا به فرار گذاشت. کنار ساحل دنبال هم میدویدند. آزاد با خنده و رامین با تهدید. امینه با سر و صدای آنها بیدار شده بود و با بهت نگاهشان میکرد. بقیه هم به کارشان میخندیدند. همه نشستند و بعد از آنکه دو دوست نفس زنان خود را روی زیلو ولو کردند، امینه برای همه چای ریخت و عصرانه را وسط گذاشت. چایم را زودتر از بقیه تمام کردم و گشتی زدم تا زمینهی عکسها را تعیین کنم. دست به دوربین شدم. فیلم و عکس زیادی گرفتم. روز آفتابی بود و دریا زیبا و آبی. خودم از عکسای گرفته شده راضی بودم. نزدیک غروب پسرها آتشی درست کردند و چوب زیادی هم جمع کرده بودند تا طولانی مدت کنارش بنشینند. از آزاد در حال غروب آفتاب عکس گرفتم. قسمتهایی از آلبومش را هم خواند و من برای تیزر و کلیپهایش فیلم گرفتم. کنار آتش که نشست، همچنان دوربین فیلمبرداری در دستم بود و ثبت میکردم که رامین رو به او کرد.
_امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامهی فرداشبم بشه. بچههام باید مثل آدم برخورد کننا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
و خـ💗ـدایی هست مهربان تر از حد تصور
فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
و تنها سلطانیست كه ...
دلش با بخشیدن آرام می گیرد،
نه با تنبیه كردن...!
همیشه و همه جا ... خدا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_70 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_71
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامهی فرداشبم بشه. بچههام باید مثل آدم برخورد کننا.
_باشه بگیر فقط یه جور بشین خانوما پشت سرت باشن.
بهاره اعتراض کرد.
_اِ چرا دایی منم میخوام کنارت باشم. میخوام دوستام بدونن خواهرزادهتم و باهات بیرون اومدم.
آزاد چشم غره بدی به او رفت که خودش را جمع کرد
_با اون همه عکس دو نفره که گرفتیم دوستات نفهمیدن و فقط وسط لایوی که چند هزار نفر میبینن باید فامیل بودنتو ثابت کنی؟
از غیرتی که خرج میکرد، خوشم آمده بود. لبخند محو گوشهی لبم جا گرفت اما بهاره دلخور از ضایع شدن و ناراحتی داییاش، با اخم کنارم نشست. رامین خواست شروع کند که آزاد مکث داد. با یک جست خودش را بین امینه و بهاره جا کرد و دست دور شانهی بهاره انداخت.
_خانوم کوچولو اینجوری اخم میکنی که امشبو کوفتم کنی؟ دلم نمیخواد هر کس و ناکسی در موردت حرف بزنه. بین این آدما کسایی پیدا میشن که مشکل دارن یا... اصلا بیخیال همه. آشتی آشتی؟
بهاره گونهاش را بوسید و لبخند عمیقی زد.
_آشتی آشتی. شروع کن دایی جون که پیشنهاد خوبی دارم. میخوام خودمم ازت لایو بگیرم. این جوری یه تیر و دو نشونه.
_آفرین بچه زرنگ.
سجاد هم به حرف آمد.
_آقا حالا که دور دوره لایوه و شما میگیرین بزار یه کار کنیم. پیشنهاد من اینه همه با هم شروع کنیم لایو گرفتن. خیلی جالب درمیاد تو یه لحظه یه عالمه پخش زنده از اینجا شروع میشه. یعنی به معنای واقعی میترکونیم
_فکر بدی نیست چه یکی چه شیش تا. خب شروع میکنیم. فقط بچهها گیتارا رو بیارین میخوام با هم بزنیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_71 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ بر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_72
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آماده که شدند و هر کدام سرجای خود نشستند، گوشیها مشغول به کار شدند. آزاد با هوادارنش سلام و احوالپرسی کرد و در مورد برنامه شب بعد و آدرسش توضیح داد. وقتی سر و کلهی هوادارن پیدا شد و پیامهایشان ارسال شد، هر کدام سوال و نظرات مهم را بلند میخواندند تا آزاد جواب دهد. بعضی خندهدار میپرسیدند و بعضی بیادبانه. تعدادی هم درخواست خواندن آهنگ خاصی را داده بودند. با شروع درخواست آهنگها آزاد دو آهنگ معروفش را انتخاب کرد و آن را خواند که گویا استقبال زیادی از آن شده بود. گوشی رامین جوری قرار گرفته بود که میتوانستم پیامهای دریافتی را ببینم. برایم جالب بود که با هر خنده و حتی تکان خوردن موهایش در حال خواندن، ملتی قربان صدقهاش میرفتند. یکی از هواداران آهنگ چالهی دل را خواست که علی آن را اعلام کرد و آزاد با عذرخواهی خواست از آن بگذرند ولی در چند ثانیه موجی از پیامها رسید که همان را خواسته بودند. او شروع کرد اما نگرانی را در چهره رامین و بهاره که در زاویهی دیدم بودند به وضوح میشد فهمید. او شروع کرد و من به خاطر آن حالت نگران به متن ترانهاش توجه کردم:
《تویی که رفتی و پشت پا به این دل عاشق زدی
گناه من چی بود بگو خواستی منو راهم ندی
روزی که رفتی یادمه دنیا سیاه و تیره بود
روزی که رفتی یادمه دلم به راهت خیره بود
رفتی و فهمیدم تا حالا مستاجر دلت بودم
منو که انداختی بیرون مستاجر جدید کیه
جای خالیت شده یه چاله میون غمباد دلم
خاطرههاتو چال کردم میون چالهی دلم
همه میخوان پر کنن جای خالیتو واسم
نه دیگه جایی نداری توی قلب زخمیام
تو رو به عشقی که داشتم نه به عشقی که نداشتی
برنگرد سراغ اونکه اونکه هیچ زمون دوسش نداشتی
مرسی که رفتی نموندی پای اون دروغ زشت و
مرسی که گفتی نمیخوای منه عاشق و اسیرو...》
تمام که شد، سر آزاد پایین بود. چند دقیقهای سکوت حکمفرما شد؛ بعد دستی به صورتش کشید و سر بلند کرد.
_دوستتون دارم. امیدوارم شاد و سلامت باشید. شب همتون به خیر.
همه ضبط را قطع کردند و به آزاد نگاه میکردند که او از جا بلند شد و به ساحل نزدیک. حال بقیه گرفته شده بود و من در این بین مانده بودم که چه چیزی حال او و به تبع حال همه را خراب کرده. صدای امینه در آمد.
_الهی خیر نبینه لیلی که داداش بیچارم هنوز هر وقت یادش میوفته عذاب میکشه.
بهاره زیر گوش من که با بهت به امینه نگاه میکردم پچ پچ کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتپناهمهدیجان♥️
پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ...
پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ...
پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ...
پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ...
پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ...
پناه می آورم و آرام می شوم ...
#اللهمعجللولیکالفرجالساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🌱