eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ... پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ... پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ... پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ... پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ... پناه می آورم و آرام می شوم ... بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🌱
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_72 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آماده که شدند و هر کدام سرجای خود ن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دایی چند سال پیش با دختر داییش نامزد کرده بود. قبل از اینکه عقد کنن دختره اونو گذاشته و بی‌دلیل رفته که مثلاً به آرزوهاش برسه. از اون موقع، تا یادش می‌افته حالش گرفته میشه. اصلاً رامین واسه اینکه از اون حال در بیاد پیشنهاد داد خواننده بشه. اون آهنگم واسه رفتن لیلی بی‌شعور خونده. هر وقت می‌خونه دوباره به هم میریزه. کمی گذشت. بعد از آنکه پسرها مشغول درست کردن کباب شدند، رامین رو به من کرد. _خانوم صالحی میشه یه خواهش ازت بکنم؟ _بفرمایید. _بیزحمت برو امیرو برگردون. به خودش باشه تا صبح همون جا میشینه و غمبرک می‌زنه. _چرا من؟ _خب وقتی حالش گرفته‌ست پاچه می‌گیره اما تو اگه بری بگی می‌خوای عکس ازش بگیری، تو رودروایستی قبول می‌کنه بیاد. امینه هم با چشمان نگران حرفش را تایید کرد. کلافه پوفی کشیدم و با دوربینی که هنوز از گردن آویزان بود، به طرف او که روی صخره‌ای نزدیک آب نشسته بود، رفتم. شب شده بود و در تاریکی چهره‌اش پیدا نبود. به فامیلی‌ که خواندمش، نیم نگاهی کرد و دوباره رو به دریا کرد. _میشه بیاین چند تا عکس دیگه بگیریم؟ می‌خوام وسایلو جمع کنم. _فکر خودتونه یا رامین؟ _چی؟ _اینکه بیاین اینجا و بگین بازم می‌خواین عکس بگیرین. آخه خودتون گفتین کارتون تموم شده. از گیج بازی خودم لجم گرفته بود که باعث شد ضایع شوم. _همه نگران شمان. خواهرتون دل تو دلش نیست. شما ‌که نمی‌خواین خاطره‌ی حال خرابتون تو ذهن بچه‌ها بمونه. مثلاً امشبو قرار بود بهشون خوش بگذره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_73 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دایی چند سال پیش با دختر داییش نام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میشه می‌مونه سر گلو. نه میزارن پایین بره که خلاص شی نه بالا میاد که بندازیش دور. البته حق با شماست. باید امشب خاطره‌ی خوبی بشه واسه همه. ببخشید شمام اذیت شدین. دستی که به صورتش کشید، نشان دهنده‌ی اشکی بود که نخواست کسی آن را ببیند و من در تحیر مردی که به خاطر نامردی یک زن گریه کرده بود، مانده بودم. از جا بلند شده بود و روبرویم ایستاد. _نمیاین بریم؟ به خودم آمدم و نگاهی به او انداختم. _بله ولی روی همین صخره بشینید بزارین با فلش و امکاناتم عکس شبم از این منتظره بگیرم. _لطفاً نگیرین. چون با دیدنش باز یاد حال الانم می‌افتم. _ببخشید. حواسم نبود. پس بریم. _راستی ‌فردا شب سالن به اختیار ما نیست. اگه سختتونه نمی‌خواد فیلم و عکس بگیرین. رامین بهشون میگه هر چی گرفتن واسمون بفرستن. _باشه ممنون. اومدم اونجا می‌بینم. اگه شد کارمو می‌کنم وگرنه دیگه هیچی. پشت سرش حرکت کردم. با رسیدن آزاد، صدای کف و سوت همه بلند شد. آقا بهادر هم آمده بود. کباب‌ها که آماده شد بین شوخی و خنده‌ها شام را خوردیم‌. بماند که حلما زنگ زد و کلی سرم غر زد که چنین جایی با آزاد هستم ولی او نیست. بماند که نصف کباب‌ها که فرهاد و بهروز پخته بودند سوخته بود و بقیه که سجاد زحمتش را کشید نپخته. رامین هم مدام از پیام‌های هوادارن گزارش می‌داد که نگران حال آزاد بودند. وقتی دیدند پیام‌ها تمامی ندارد. چند لحظه‌ای از آزاد فیلم گرفت و پست گذاشت تا ملت، خواننده محبوبشان را دوباره شاد و سرحال ببینند و خیالشان راحت شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱 ❤️ 💞 💝 در مسیر عاشقی‌ هر لحظه‌ دل‌ دل میکنیم درمیان موج دریا فکر ساحل ‌میکنیم ای‌ امید روز های بی‌کسی رخصت ‌دهی ما میان‌خیمه عشق‌ تو منزل میکنیم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم می نویسم روی هر گل نام زیبای تو را تا که شاید این جمعه ملاقاتت کنم 🌸السلام علیک یاصاحب الزمان🌸 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_74 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای مناسب را گرفتم، امینه هم خواست که همراهم شود. خرید کردیم و باز هم مهمان آن‌ها بودم. غروب وسایلم را جمع کردم و آمده شده بودم. چون شب باید برای برنامه می‌رفتیم و من صبح بعدش می‌خواستم به خانه برگردم. ذوق زیادی برای برگشت داشتم. کوله‌‌ام را هم از تجهیزات عکاسی پر کرده بودم تا با آن به مراسم بروم و در دسترسم باشند. وقتی همه آماده شدیم، با آقا بهادر به محل برنامه رفتیم. قرار بود اجرای آزاد بین برنامه‌ها باشد. با آنکه زود رفتیم، جمعیت زیادی در سالن نشسته و خیلی‌ها بیرون ایستاده بودند. بهاره توضیح داد که جمعیت بیرون سالن به امید اینکه آزاد و بقیه هنرمندان برنامه را از نزدیک ببینند آنجا ایستاده‌اند. اولین اجرای آزاد اوایل برنامه‌ها بود. بین بهاره و امینه نشسته بودم و با اعلام مجری برای عکسبردای به طرف سکو قدم برداشتم. به انتظامات برنامه که خواستند مانعم شوند توضیح دادم که عکاس آزاد هستم و آنها هم با وجود چهره متعجبشان مانعم نشدند. از لحظه ورود تا آخرین اجرایش را فیلم و عکس گرفتم. برایم مانند کشف دنیایی جدید بود. اولین بار بود که اجرا کننده‌ی چنین برنامه‌‌ای را از نزدیک می‌شناختم. در کل اولین بار بود که به جزئیات اجرای یک خواننده توجه می‌کردم. او کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید پوشیده بود. البته بهاره گفته بود به خاطر رسمی بودن مراسم، لباس رسمی به تن کرده و بیشتر اوقات اسپرت‌ می‌پوشیده. چهره‌اش خندان بود و به ابراز احساسات مردم جواب می‌داد. با آن آزاد که تا به حال شناخته بودم و خصوصاً آزاد شب قبل تفاوت زیادی داشت. نمی‌شد گفت بهتر یا بدتر اما متفاوت بود. در حین کار ابراز علاقه‌ها را می‌شنیدم. با توجه به اینکه آن‌طور ابراز احساس نسبت به یک مرد را جز به افراد خانواده‌ام نداشتم، نمی‌توانستم درکشان کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_75 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای منا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت، امینه با برادرش تماس گرفت. آزاد خبر داد که فعلاً بین هواداران گیر کرده و به این زودی نمی‌رسد. قبل از تمام شدن تماس امینه چشمم به دکه‌ای افتاد که انواع آلو و لواشک و زغال اخته می‌فروخت. بی‌اختیار به طرفش رفتم و بی‌‌اختیار چند نوع از آنها را خریدم. در طول مسیر تا رسیدن به خانه‌ی امینه با بهاره دلی از عزا در آوردیم. وسایلم آماده برای رفتن بود و قبل از خواب از امینه و خانواده‌اش بابت مهمان‌نوازی تشکر و بابت زحمت عذرخواهی کردم. اعلام کردم که صبح زود حرکت می‌کنم. کمی با بهاره حرف زدم و باز هم از لواشک‌ها خوردم. بهاره ترجیح داد زیاده روی نکند اما من دیوانه‌وار لواشک خور بودم و مادر هم نبود تا مانعم شود. همان بی‌عقلی‌ام باعث شد که صبح با دل‌درد بیدار شوم. آماده که شدم، وسایل باقی مانده را در ماشین جا کردم. اکثر آن‌ها شب، با کمک بهادر در ماشین گذاشته شده بود. می‌خواستم سر راه چای و نباتی بگیرم و دل‌ دردم را مداوا کنم اما هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که درد امانم را برید. طوری که کناری زدم و جیغ هایم کابین ماشین را لرزاند. در خلوت صبح دنبال عابری گشتم تا آدرس درمانگاهی را بگیرم. پیرمرد رفتگری را دیدم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و آدرس را پرسیدم. به زحمت خودم را به درمانگاهی که کمی جلوتر از خیابان خانه امینه بود، رساندم. دکتر بعد از معاینه اعلام کرد باید سرم و مقداری مسکن و آمپول برای درمان تزریق شود. داروها را از داروخانه‌ی همان‌جا تهیه کردم. چند دقیقه که از تزریق آمپول‌ها در سِرم گذشت خوابم برد. چشم که باز کردم، چشم‌ها و سپس صدای امینه در ذهنم مرور شد. _داداش بیا چشماشو باز کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_76 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت،
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره به چشمانش گیج‌تر از قبل نگاه کردم. _تو که ما رو کشتی دختر چرا گوشیتو جواب ندادی. می‌دونی از کی داریم توی شهر دنبالت می‌گردیم؟ آخر سرم اتفاقی بهنام ماشینتو دید که پیدات کردیم. ببخشیدی گفتم که همزمان شد با کنار رفتن پرده و ورود آزاد. تا خواستم چیزی بگویم، با صدای بلند که می‌شد بگویم سرم داد زد، مرا شوکه کرد. _خجالت نمی‌کشین؟ همه رو اسیر و نگران خودتون کردین. بی‌ملاحظه‌ به همه، جواب گوشیتونم نمی‌دین. مگه بچه‌این که متوجه نگرانی بقیه نمی‌شین؟ به شدت به غرورم برخورد که این‌طور با من حرف زد. _سعی می‌کنم دفعه بعد که حالم خواست بد بشه همه‌ی شهرو خبر کنم. سعی می‌کنم رو به مرگم که شدم دنبال گوشیم بگردم پیداش کنم. با اخم رو برگرداندم تا حلقه‌ی اشک چشمم دیده نشود. با تشر امینه آزاد از آنجا رفت. فکرم به حرفی که امینه به او گفته بود، رفت. _سه ساعت بال بال زدی پیدا بشه؛ بعدشم تا الان بال بال زدی بیدار بشه. واسه چی؟ که بتونی دادتو بزنی سرش؟ بسه دیگه. مسخره‌شو در نیاد برادر من. سِرم که تمام شد، پرستار خبر داد دکتر مرخصم کرده‌. دلم خوب شده بود. با امینه از درمانگاه خارج می‌شدیم که آزاد گوشی‌اش را به طرف من گرفت و گفت پدرم پشت خط است. هنوز اخم روی پیشانی‌اش پر رنگ بود. با سلام من صدای نگران پدر در گوشم پیچید. _بابا جان تو که نصف عمرم کردی. خوبی بابا؟ _ببخشید بابایی دست خودم نبود؟ _چی شده بود؟ مسموم شده بودی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_77 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده بودم و خوردم. فکر کنم واسه اون این‌طوری شدم. از پله‌های درمانگاه پایین می‌آمدیم که با این حرفم آزاد با چشمانی گرد شده و ابروی بالارفته به طرفم برگشت. با صدای داد پدر بی‌خیال نگاه پر از خشم او شدم. _یه کم خوردی یا باز دوباره زیاده‌وری کردی؟ _یه کم زیاده‌روی کردم. با مظلوم شدن صدایم. صدای پوزخند آزاد را هم شنیدم. _هلیا هنوز نمی‌تونی واسه این‌چیزا خودتو کنترل کنی؟ مادرت بفهمه کشتت. _شما که بهش نمی‌گین واسه چی حالم بد شد. _من می‌تونم جلوش مقاومت کنم آخه؟ خب حالا واسه اومدن با آقای آزاد صحبت کردم قرار شده اون و دوستش بیان تو ماشین تو. _آخه چرا؟ خودم یه کم دیگه راه می‌افتم. _نه خیرم مادرت داره از نگرانی پس می‌افته. ضمناً با اون مسکنایی که بهت زدن حالا حالاها گیجی. حرف اضافه هم نباشه‌. راستی گوشیت کجاست؟ _خواستم از ماشین پیاده بشم از دستم افتاد زیر صندلی اون‌قدر حالم بد بود جون نداشتم دنبالش بگردم. اون آمپولای آرامبخشم که باعث شد برم تو هپروت و حواسم به چیزی نباشه‌. بعد از خداحافظی متوجه شدم امینه در حال خنده است و آزاد هم سرش را به تاسف تکان می‌داد. هم حرص خوردم و هم خجالت کشیدم و لبم را گزیدم. به ماشین که رسیدیم با دیدن ماشین بهادر، آزاد و بهزاد و آن‌همه آدم که منتظر بودند، شرمنده‌تر شدم. از همه عذرخواهی کردم و به احوالپرسی‌شان جواب دادم. دست آزاد جلویم دراز شد. سوالی نگاهش کردم. _سوئیچ لطفاً. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739