فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_77 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_78
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده بودم و خوردم. فکر کنم واسه اون اینطوری شدم.
از پلههای درمانگاه پایین میآمدیم که با این حرفم آزاد با چشمانی گرد شده و ابروی بالارفته به طرفم برگشت. با صدای داد پدر بیخیال نگاه پر از خشم او شدم.
_یه کم خوردی یا باز دوباره زیادهوری کردی؟
_یه کم زیادهروی کردم.
با مظلوم شدن صدایم. صدای پوزخند آزاد را هم شنیدم.
_هلیا هنوز نمیتونی واسه اینچیزا خودتو کنترل کنی؟ مادرت بفهمه کشتت.
_شما که بهش نمیگین واسه چی حالم بد شد.
_من میتونم جلوش مقاومت کنم آخه؟ خب حالا واسه اومدن با آقای آزاد صحبت کردم قرار شده اون و دوستش بیان تو ماشین تو.
_آخه چرا؟ خودم یه کم دیگه راه میافتم.
_نه خیرم مادرت داره از نگرانی پس میافته. ضمناً با اون مسکنایی که بهت زدن حالا حالاها گیجی. حرف اضافه هم نباشه. راستی گوشیت کجاست؟
_خواستم از ماشین پیاده بشم از دستم افتاد زیر صندلی اونقدر حالم بد بود جون نداشتم دنبالش بگردم. اون آمپولای آرامبخشم که باعث شد برم تو هپروت و حواسم به چیزی نباشه.
بعد از خداحافظی متوجه شدم امینه در حال خنده است و آزاد هم سرش را به تاسف تکان میداد. هم حرص خوردم و هم خجالت کشیدم و لبم را گزیدم. به ماشین که رسیدیم با دیدن ماشین بهادر، آزاد و بهزاد و آنهمه آدم که منتظر بودند، شرمندهتر شدم. از همه عذرخواهی کردم و به احوالپرسیشان جواب دادم. دست آزاد جلویم دراز شد. سوالی نگاهش کردم.
_سوئیچ لطفاً.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_77 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _وایستا ببینم این خانوم پاستوریزه میدونه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_78
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتِ رفتنِ کارمندان، امید مکالمه حسابدار با دیگری را شنید که باعث شد مثل بشکهای باروت به حالت انفجار در بیاید.
_دیدی خانم صدریو. همون بود که میگفتم خیلی خانومه و واسه داداشم میخوایم ازش خواستگاری کنیم. واقعاً دختر به این همه چی تمومی تا حالا دیده بودی؟
_صاحبش خیر ببینه. حالا کی میخواین برین؟
_داداشم الان توی یه سمیناره وقتی برگرده بهش میگیم.
امید که کم مانده بود از کوره در برود، به طرف ساختمان برگشت. سر راه پدرش را دید. پدر متوجه حالت غیرطبیعی او شد. علتش را پرسید و امید حرفهای شنیده را گفت. پدر بلند بلند خندید.
_بابا، من عصبانیام اونوقت وایستادی بهم میخندی؟
_تو اگه از بیعرضگی خودت عصبانی باشی حق داری ولی پسرم هر دختری خواستگار داره. دیگران که لنگ دلبریای تو نمیمونن. تو قطعاً اولین خواستگار اون نیستی. پس دست بجنبون آخریش باشی.
_اصلا تقصیر شماست پس کی میخواستین برین خواستگاری؟
_بابا جان الان خیلی خستهای پرت وپلا میگی برو استراحت کن. بعد در موردش حرف میزنیم.
_امروز توی ساختمون نبودید ببینید خواهرزاده عزیزتون چطور منو بیآبرو کرد و اون دختره رو زیر سوال برد؟ من پرت و پلا نمیگم. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
_امید آروم باش. خیلی خب. درست میشه.
آخر شب امید که نمیتوانست تا شنبه صبر کند، تصمیم گرفت با پیامی از مریم عذرخواهی کند. این کار را کرد.
-سلام از حرفای پیش اومده امروز شرمندهم. امیدوارم بتونی وضعیتمو درک کنی و منو ببخشی.
مدتی گذشت اما جوابی نیامد. از خستگی گوشی در دست خوابش برد. با صدا و لرزش پیام از خواب پرید.
-سلام اون چیزی که مهمه واقعیتاست. حتی درک کردن و درک نکردن من هم مهم نیست.
بارها جملات را مرور کرد. چقدر بزرگوار بود. با دو جمله چه حس اعتماد به نفسی به او داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_77 روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_78
از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد. عزیزجون وقتی فهمید ارشیا آمده، عصا زنان به حیاط رفت. حامد هم برای کمک به او همراهیاش میکرد. سریع شال و مانتوام را برداشتم. میخواستم جایی بروم که چشمم به او نیفتد یا نه چشمش به من نیفتد. چشم چرخاندم. همان طور که لباس میپوشیدم، نگاهم به اتاق عمو حمید افتاد. کلیدش همیشه زیر فرش جلوی در بود. وارد اتاق شدم. از وقتی عمو رفت و برنگشت آنجا را ندیده بودم. بچه که بودیم خیلی دلمان میخواست یواشکی به این اتاق سرک بکشیم و به عکسهای روی دیوار نگاه کنیم. هنوز دیوارها پر از عکس بود اما عکسهای جدیدی جای آن عکسها را گرفته بود.
محو نگاه کردن به اطرافم بودم که با صدای ارشیا به خودم آمدم.
_عزیزجون زحمت نکش. خودم چایی میریزم. ترنم کو پس؟
_نمیدونم مادر. همین جا بود. شاید رفته اتاقش. حامد جان برو ببین خواهرت کجاست. بگو بیاد چایی بخوره.
_بذارین من سینیو بیارمش. عزیزجون، چه جوری این ترنم بداخلاقو تحمل میکنی.
_مادر، کم غیبت کن. چشه بچم؟ دختر به این مهربونی. خدا حفظش کنه. اونقدر خانومه که مطمئن میشم ترانه دخترشو عین خودش تربیت کرده.
_عزیزجون، مطمئنی الان در مورد دخترِ عمو حبیب صحبت میکنی؟
_نه پس دارم در مورد دختر عذرا خانوم صحبت میکنم.
صدای خنده ارشیا بلند شد. در دلم کوفتی نثارش کردم.
_باور کن ما جز دیوونهبازی و بداخلاقی چیزی ازش ندیدیم.
_هی پسر، اینو بفهم. دختری که نامحرما ازش روی خوش ببینن، به درد کوچه و بازار میخوره. قرار نبوده با امثال تو خوش اخلاق باشه.
_اِ عزیزجون؟ مگه من چمه. پسر این آقایی.
_چیزیت نیست. نامحرمی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_77 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_78
پریچهر به کنایه و متلکهایی که به خاطر پوشش متفاوتش میشد عادت کرده بود اما این بار به خاطر دو نفری که همراهش بودند و تصور میشد محافظانش هستند، مدل کنایهها عوض شده بود.
_پریچهر، لازم بود تو هم بیای؟ آخه خودتو با این وضع اسیر میکنی بیای که چی؟
_میام چون سلیقه داداشمون اصلاً خوب نیست. این باعث میشه لباسا روی دستش بمونه.
داریوش ادامه داد.
_سخت نگیر داداش. ایشون عادت کرده. مرغشم یه پا داره. هی بهش میگم تو بچه مایهدار که واسه خودت اون بالاها لباس میخری، چرا خوتو به خاطر من گرفتار این بازارای شلوغ میکنی؟ حرف گوش نمیده که.
_بیاین بریم. اینجا هم لباساش قشنگه، هم قیمتاش خوبه. اینقدرم نگران من نباشین. من عادت کردم. شمام گوشاتونو ببندین تا نشنوین.
_از دست تو که کوتاه نمیای.
داریوش در حال حساب کردن آخرین خریدها بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. به گوشهای رفت تا صحبت کند. داوود هم همراهش شد. سلام کرد.
_استاد، خوبین؟ خوب از دستم خلاص شدین. مگه نه؟
_نه دخترم. چه خلاصی؟ خودت نیستی، حرفت هست. طهورا خانوم یه سره سراغتو میگیره. میگه بهت عادت کرده.
_بهشون سلام برسونید. کاری داشتید؟
_سلامت باشی. آره یه کاری هست که میخوام ببینم تو انجامش میدی؟ کی میتونی بیای ببینمت؟
_چشم استاد. شما دستور بدین، میشه من انجامش ندم؟ میام پیشتون. الان مهمون دارم بشه شنبه اشکال داره؟
_نه اگه یادت نمیره، واسه شنبه ده صبح با طرفی که کار رو خواسته قرار بذارم.
قرار گذاشته شد. وقتی برگشت دو برادر خیره نگاهش میکردند.
_ببخشید معطل شدین. بیاین بریم.
به راه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_78
هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران میزند. اسلحه ژسهاش در دست دیگرش بود. لولهاش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد.
برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش میکردم. بقیه بچهها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند.
رزگاری نمکنشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحهاش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلولهها بیرون میآمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچهها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آنها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود.
دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه میداد. او در سختترین عملیاتها شرکت میکرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود میبرد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم.
-محمد جان، محمد، ... آهسته چشمهایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد.
-علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟
با این حرفش همه به گریه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤