فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_114 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برام عجیب بود. دختری رو میدیدم که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_115
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلبم گذاشتم.
_اِ شما که غذاتونو نخوردین. بسه پاشین بریم. الان زهرا خانوم پوستمونو میکنه.
_رامین آزار داری یهویی میپری وسط....
_وسط چی؟ ها؟ راستشو بگو. آخ آخ آخ چشم زهرا خانوم روشن. جمع کنین بریم که نادر بفهمه آبرو واسه دودمان سه تامون نمیذاره.
_رامین میبندی یا ببندم.
_چی کار به منِ زبون بسته داری. خودتو جمع کن.
کلافه از حرفهایشان از جا بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. قبل از ناهار رامین وسایل را در ماشینم گذاشته بود. سوار شدم. از در باز باغ گذشتم و مقابل چشمهای متعجب آن دو دور شدم. به شلوغی تهران که رسیدم، مغزم به کار افتاد یادم آمد که از رامش و همسرش تشکر و خداحافظی نکردم. شارژر موبایل را به ماشین وصل کردم و با رامین تماس گرفتم. سریع جواب داد.
_سلام. خوبی؟ کجا رفتی تو با این سرعت؟ زندهای؟
_سلام. یه نفسی بکشین. دست شما بود کفنمم کرده بودین. خواهرتون کجاست؟ الان یادم اومد ازشون خداحافظی نکردم. خیلی زشت شد.
_اوه بابا توی این همه فکر مشغولی کسی ازت توقع نداره حواست به این چیزام باشه. راحت باش. میاومدیم بهش گفتم فکرت مشغول بوده. درکت کرد. حله.
_وای از دست شما. لطف کنین هیچ وقت واسه کسی آبروداری نکنین. روزتون به خیر.
_وایستا وایستا. امیر نیاز به سرویسکاری یعنی درست کردن دکوراسیونش داره. خونهی ما واویلاست.
_من که گفتم بیان خونهی ما. مامان مشکلی نداره.
_آفرین به تو دختر خوب که همه چیزت سر جاشه؛ پس میایم اونجا.
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_115 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_116
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
وقتی به خانه رسیدم مادر زیر رگبار بازخواستم گرفت که چرا گوشیام خاموش است و چرا دیر برگشتم. یک جواب باعث شد جو عوض شود.
_مامان گوشیم شارژ خالی کرد. فکر کنم باتریش مشکل داره. ضمنا آقای آزاد داره میاد اینجا سر و وضعشو درست کنه.
نگاهی کرد و بعد به هول و ولا افتاد.
_حلما مادر بدو. بیا برو حمومو چک کن ببین مشکلی نباشه. آقای آزاد داره میاد. هلیا تو هم برو شربت آماده کن. راستی کدوم اتاق مرتبه؟
_مامان یه کم آروم. اولین بار نیست که میاد. من سرم درد داره میشه حلما اتاقشو آماده کنه؟
حلما که ذوق زده بود، بعد از چک کردن حمام، قول داد اتاقش را مرتب کند. به اتاقم رفتم. بین احساسات مختلف گیج شده بودم و دست و پا میزدم. به همین خاطر تصمیم داشتم فعلاً با او روبرو نشوم. با همان لباسها روی تخت دراز کشیدم. سر دردم اوج گرفته بود. با دست شقیقههایم را دورانی میفشردم. صدای در و بعد سلام و علیکها خبر از آمدنشان داشت. صدای بلند رامین در سرم اکو میشد.
_زهرا خانوم اون دختر تخستون نیست؟ ماشینش که هست.
_هست مادر. تو اتاقشه. راستی حلما برو ببین کجا مونده. آماده شده؟
حلما به اتاقم آمد و در همین بین رامین به امیرحسین برای عجله کردن غر میزد. حلما با دیدن وضعیتم هینی کشید و با صدای بلند داد زد.
_هلیا هنوز لباسو عوض نکردی؟ با همین لباسا گرفتی خوابیدی؟ مامان...
هیسی گفتم و چشم باز کردم. دستم را به سرم گرفتم.
_حلما برو بیرون سرم درد می کنه.
از درد نفس نفس میزدم که باعث شد نگران شود. مادر را صدا زد و او به اتاق آمد.
_هلیا چی شده؟ چرا اینجوری هستی؟
_چیزی نیست. بذارین یه کم بخوابم. خوب میشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ #استوری
🎤 #استاد_پناهیان ⊱"✨>
〖ماه رمضان ما امام زمانی نیست!!🤍 〗
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_116 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی به خانه رسیدم مادر زیر رگبار
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_117
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد.
_زهرا خانوم مشکلی پیش اومده؟ چی شده؟
_هلیا سرش انگار خیلی درد داره.
روی صحبتش را به من برگرداند.
_مادر بیا بریم دکتر. میخوای بگم امشب نیان؟
_یه آب بدین مسکن بخورم.
حلما دوید آب آورد. صدای رامین از درِ باز اتاق بلندتر میآمد.
_پاشین ببریمش دکتر. ظهرم یه مسکن خورده.
داد مادر بلند شد. آب را از دست حلما گرفت.
_تو از ظهر سردرد داری؟ پاشو بریم دکتر.
_ول کن مامان. فقط بذارین بخوابم درست میشه. حلما قرصو از کیفم بده.
مادر دست به کمر با اخم نگاهم کرد.
_دخترهی کله شق. بهت میگم پاشو بگو چشم.
با التماس به مادر نگاه کردم اما فایدهای نداشت. ناگهان معدهام شروع به جوشیدن کرد. تهوع بدی به سراغم آمد. به سرعت شالم را سرم کردم و به طرف سرویس بهداشتی دویدم. کمی که آرام شدم کنار روشویی نشستم. مادر به در تقه میزد و صدایم میکرد. رامین باز هم خود شیرینی کرد.
_ای بابا. بنده خدا ناهار نخورده بود. الانم که دل و رودهش اومد بالا.
مادر عصبی شد و صدایش کمی بالا رفت.
_مگه جنگ رفته بودین؟ چه خبر بود اونجا که حالش شده این؟
رامین با دستپاچگی مِن مِن کرد. امیرحسین خودش را وسط انداخت.
_زهرا خانوم واقعاً متاسفم. شرایط امروز بد بود...
_پسرم من تاسف تو رو نخواستم. میگم چی شده که حال این بچه این جوریه. کم پیش میاد این شکلی بشه.
برای تمام کردن آن بحث بیرون رفتم و دوباره خودم را به اتاق رساندم. با حرکت من صدای خداحافظی امیرحسین و بعد از آن رامین آمد. صدای بسته شدن در نشان از رفتن آنها داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_117 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد. _
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_118
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق را باز کرد. اخم غلیظی به ابرویش داده بود و دست به کمر گرفته بود.
_زود باش بگو ببینم امروز چه خبر بود. اینا چرا به تته پته افتاده بودن؟
با دیدن خشم مادر ناچار به تعریف کردن کل ماجرای آن روز شدم. از حرفهای نادر عصبی شد اما از حرفهای امیرحسین آرامش در چهرهاش پیدا شد. به راحتی میشد رضایت از این پیشنهاد را در چهرهاش دید اما من با سردردی که دست بردار نبود، غرق فکر کردن به اتفاقات آن روز بودم. با صدای مادر به خودم آمدم. با مهمانهای آن شب صحبت میکرد و توضیح داد که حالم خوب نیست اما آنها حرکت کرده بودند. مادر که وضع را به این شکل دید مسکنی دستم داد و از من خواست تا رسیدنشان بخوابم.
آن شب تمام شد ولی چون پدر از آنها خوششان نیامده بود، کار به صحبت کردن نکشید. بماند که من در حیرت رفتن ناگهانی آن دو دوست بودم و خوشحال از جدی نشدن درخواست مهمانها. بماند که مادر دیگر چیزی در مورد درخواست امیرحسین نپرسید تا خودم آن را حلاجی کنم و تصمیم بگیرم.
چند روزی با خودم درگیر بودم. کلاسهای مشترک را هم نرفتم تا با او روبرو نشوم و راحت فکر کنم. به کسی غیر از مادر نگفته بودم تا روی تصمیمگیریام اثر نگذارند. البته پدر به واسطهی مادر در جریان بود اما او هم به روی خودش نیاورد.
درگیریهایم به خاطر شهرتش بود و نوع زندگی که این شهرت تحمیل میکرد، حرفهایی از قبیل حرفهای نادر که ممکن بود به من نسبت داده شود، وجود دختر دایی که نبود اما دل مادرش با او بود، هوادارانی که همیشه و همه جا بودند. هم دوستش داشتند و هم از هر چیزی سوژه میساختند و کسانی که استاد شایعهپراکنی دربارهی افراد مشهوری مثل او بودند. با همهی این حرفها باید با دلم روراست میبودم. باید سنگم را با دلم وامیکندم. آیا امیرحسین جایی در دلم باز کرده بود؟ آیا آن مرد بهقدری برایم ارزش داشت که چشم روی همهی سختیها و تلخیها ببندم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_118 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_119
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم چه مدتی به سقف زل زدم. با صدای مادر از جا پریدم.
_چته دختر رفتی توی هپروتا. میدونی چند بار صدات کردم؟ نمیشنوی؟
_ببخشید حواسم نبود.
_اون که معلومه. هنوز به جوابی نرسیدی؟ نمیخوای بگی بیاد؟
_چی؟... آهان. نمیدونم گیج شدم. مغزم درد گرفت بس که فکر کردم.
_خب گل دختر وقتی شک داری یعنی نصف راه حله. واسه بقیهش بگو بیاد حرفاتونو بزنین. ببین میتونی به غلامی بپذیریش یا نه؟
_اِ مامان؟ ... میگم به نظرت من میتونم این جور آدمی رو تحمل کنم؟
_مادر جان، تحمل چرا؟ لااقل بگو میتونم دوسش داشته باشم یا نه؟ چرا که نه پسر خوبیه بیچاره. چشه مگه؟
_مگه گفتم چیزیشه؟ شرایطشو میگم. خب این شرایط تحمل میخواد دیگه.
_عزیزم تحملش عشق میخواد. تو دختر با حیایی هستی. واسه همین هنوز اونقدر بهش توجه نکردی که عاشقش شده باشی. اینه که تصمیمگیریو سخت میکنه. اگه یه ذره حسی بهش داری و اعتماد به شخصیت و اخلاقش، بگو بیاد. حرف بزن. سوال کن و با ذهن باز تصمیم بگیر. این جوری، گیج و گنگ، خل میشی میمونی رو دستم.
_مامان؟
"جانم"ی گفت و از اتاق رفت. به حرفهایش فکر کردم. این زن مشاور ویژهای بود برای خودش. درست میگفت. با آنچه گفت و دو دو تا چهار تایی که کردم به این نتیجه رسیدم که شاید بتوانم به او فرصت ابراز وجود بدهم. سراغ عکسهای بهاریاش رفتم. یادم آمد هنوز آنها را ندیده و گلچین نکرده. با دیدنشان و یادآوری اخلاق و حرفهایش مطمئن شدم میتوانم به او فرصت بدهم اما دلم همچنان استرس داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_119 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_120
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
استرس از آیندهای که معلوم نبود. با این حال تصمیم گرفتم اجازهی خواستگاری را صادر کنم. در جواب پیام روز قبلش که نظرم را پرسیده بود، برایش پیامی فرستادم.
_سلام با توجه به اینکه سوالای زیادی در مورد شما و درخواستتون دارم، هماهنگ کنید و تشریف بیارید تا ببینم به چه نتیجهای میرسم.
چند دقیقه بعد تماسی از او داشتم. در جواب سلام و احوالپرسی شادش، بیتفاوت و عادی جواب دادم.
_پیامتون یعنی بگم قرار خواستگاریو بزارن؟
_کی؟
_هان؟ کی یعنی چی؟ مادرم با مادرتون دیگه.
_مادرتون راضی شده؟
_بله. گفتم که روشای سریعتری هم واسه راضی کردنش هست.
_مثلاً چی؟
_صادقانهش اینه که با داییم صحبت کردم تا بیاد و راضیش کنه.ایشونم زحمتشو کشید. حتی قول داد واسه خواستگاریم بیاد.
صدایم را پایین بردم.
_همون دایی؟
صدای خنده بلندش در گوشی پیچید.
_واقعاً که. آره همون دایی. من کلاً یه دایی بیشتر ندارم.
_ باشه. فعلاً خداحافظ.
_به امید دیدار بانو.
شیطنتش فعال شده بود. شب، مادرش با شمارهی خانه تماس گرفت و برای دو شب بعد قرار گذاشت. حلما که تازه جریان را فهمیده بود، ذوق زده بالا و پایین میپرید. مادر شعلهی حرارتش را پایین کشید و تاکید کرد که تا وقتی من جواب قطعی ندادم، با کسی در اینباره صحبت نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739