eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_112 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالتون خوبه؟ نگرانتون شدیم. _الان
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به کار ادامه دادم. وقتی که تمام شد، رامین غذاها را که در ظرف‌های یونولیتی بسته بندی شده بود. برایمان آورد. امیرحسین پیشنهاد داد که روی چمن‌ها بنشینیم. مورد موافقت هم قرار گرفت. رامین گوشی به دست غذایش را گرفت و رفت. بین رفتنش فهمیدم به کسی از داخل ساختمان گفته بیرون بیاید. مشغول خوردن شدیم که امیرحسین سر حرف را باز کرد. _راحت نشستن روی زمینو از شما یاد گرفتم. فکر کنم امروز دیگه نتونم بیام خونه‌ی شما واسه عوض کردن لباس. _چرا؟ مشکلش چیه؟ _خب مهمون دارین دیگه. _اونا که شب میان. تازه مامان واسه قولی که به شما داده خیلی جدی‌تر از این حرفاست. دست از غذا کشید و نگاهی به من انداخت کمی این دست و آن دست کرد؛ بعد نگاهش را به زمین دوخت. قاشق غذا را به دهان بردم و نگاهش کردم. _می‌خوام یه چیزایی رو بهتون بگم... بذارین یه واقعیتی رو بگم بعد بقیه‌ی حرفمو بزنم. من تقریباً سه چهار سال پیش با دخترداییم نامزد کرده بودم یعنی عقد موقت. اونو می‌خواستمش اما دو ماه بعد نامزدی، موقعی که داشتیم واسه عروسی آماده می‌شدیم، بی‌خبر از همه فقط یه نامه گذاشت و رفت. حتی به پدر و مادرشم چیزی نگفته بود. نوشته بود میره تا آینده و زندگیشو بسازه. نمی‌تونه واسه منِ بچه دانشجو عمرشو تلف کنه. گفت می‌خواد زود رشد کنه. به قله برسه. این شد که رفت و هنوزم کسی ازش خبری نداره. یه مدتی افسرده شدم که رامین درستم کرد. کمکم کرد خواننده شدم و زندگیمو جمع و جور کردم‌. اولین ترمی که تصمیم گرفتم به درسم ادامه بدم، با شما برخورد کردم. اونم چه برخوردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_113 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به کار ادامه دادم. وقتی که تمام شد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برام عجیب بود. دختری رو می‌دیدم که شهرتم براش جذابیت نداشت که هیچ، ازشم فراری بود. من دور و برم همه رو تشنه‌ی جلب توجه به خودم دیدم. خیلی جالب بود برام بدونم چه جور آدمی هستین که به جای سلفی و امضاء گرفتن با من درافتادین. حین عکاسی‌هاتون مطمئن شدم همون جور که فکر می‌کردم متفاوت و خاص هستید. راستش من یه مدتیه، یعنی خیلی وقته دلم پیش شماست... بهتون فکر می‌کنم و می‌خوام حرف دلمو بگم اما یه چیزایی مانع شده. یکی از چیزایی که نذاشت زودتر از احساسم بگم این بود که مادرم هنوز منتظر اومدنشه و از اون عجیب‌ترم اینه که فکر می‌کنه با اومدنش من دوباره طرفش میرم. الان که فهمیدم براتون داره خواستگار میاد، نتونستم بیشتر صبر کنم. می‌خواستم مادرمو ذره ذره آماده کنم. اصلاً اون مهمونی خونه‌ی شما رو امینه ترتیب داد تا مامان شما رو ببینه و نرم بشه. حالا دیگه با این وضع مجبور میشم با روش دیگه‌ای راضیش کنم. خلاصه اینکه اگه اجازه بدین بیام خواستگاریتون. همان طور که با تعجب به حرف‌هایش گوش می‌کردم، نفسی بیرون داد و سرش را طرف ابتدای باغ چرخاند و بعد دوباره رو به من کرد. با آنکه از احساسش خبر داشتم، از بیانش به این شکل شوکه شدم. حالم را که دید ادامه داد. _می‌دونم نباید انتظار داشته باشم الان حرفی بزنید اما خواهش می‌کنم وقتی خواستین فکر کنین به شرایط منم فکر کنین. ببینین توی این چند ماه خیلی چیزا از شرایط کاریم فهمیدین. با وجود چالشایی که واسه من پیش میاد و حساسیتای خودتون، میشه بهم اعتماد کنین؟ سکوت کرد و سکوت من هم به آن اضافه شد. حواسم به اطراف نبود. با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلبم گذاشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺 برای تمام رنج‌هایی که می‌بری، صبر کن صبر اوج احترام به حکمت خداست.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_114 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برام عجیب بود. دختری رو می‌دیدم که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلبم گذاشتم. _اِ شما که غذاتونو نخوردین. بسه پاشین بریم. الان زهرا خانوم پوستمونو می‌کنه. _رامین آزار داری یهویی می‌پری وسط.... _وسط چی؟ ها؟ راستشو بگو. آخ آخ آخ چشم زهرا خانوم روشن. جمع کنین بریم که نادر بفهمه آبرو واسه دودمان سه تامون نمیذاره. _رامین می‌بندی یا ببندم. _چی کار به منِ زبون بسته داری. خودتو جمع کن. کلافه از حرف‌هایشان از جا بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. قبل از ناهار رامین وسایل را در ماشینم گذاشته بود. سوار شدم. از در باز باغ گذشتم و مقابل چشم‌های متعجب آن دو دور شدم. به شلوغی تهران که رسیدم، مغزم به کار افتاد یادم آمد که از رامش و همسرش تشکر و خداحافظی نکردم. شارژر موبایل را به ماشین وصل کردم و با رامین تماس گرفتم. سریع جواب داد. _سلام. خوبی؟ کجا رفتی تو با این سرعت؟ زنده‌ای؟ _سلام. یه نفسی بکشین. دست شما بود کفنمم کرده بودین. خواهرتون کجاست؟ الان یادم اومد ازشون خداحافظی نکردم. خیلی زشت شد. _اوه بابا توی این همه فکر مشغولی کسی ازت توقع نداره حواست به این چیزام باشه. راحت باش. می‌اومدیم بهش گفتم فکرت مشغول بوده. درکت کرد. حله. _وای از دست شما. لطف کنین هیچ وقت واسه کسی آبروداری نکنین. روزتون به خیر. _وایستا وایستا. امیر نیاز به سرویس‌کاری یعنی درست کردن دکوراسیونش داره. خونه‌ی ما واویلاست. _من که گفتم بیان خونه‌ی ما. مامان مشکلی نداره. _آفرین به تو دختر خوب که همه چیزت سر جاشه؛ پس میایم اونجا. باشه ای گفتم و خداحافظی کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_115 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی به خانه رسیدم مادر زیر رگبار بازخواستم گرفت که چرا گوشی‌ام خاموش است و چرا دیر برگشتم. یک جواب باعث شد جو عوض شود. _مامان گوشیم شارژ خالی کرد. فکر کنم باتریش مشکل داره. ضمنا آقای آزاد داره میاد اینجا سر و وضعشو درست کنه. نگاهی کرد و بعد به هول و ولا افتاد. _حلما مادر بدو. بیا برو حمومو چک کن ببین مشکلی نباشه. آقای آزاد داره میاد. هلیا تو هم برو شربت آماده کن. راستی کدوم اتاق مرتبه؟ _مامان یه کم آروم. اولین بار نیست که میاد. من سرم درد داره میشه حلما اتاقشو آماده کنه؟ حلما که ذوق زده بود، بعد از چک کردن حمام، قول داد اتاقش را مرتب کند. به اتاقم رفتم. بین احساسات مختلف گیج شده بودم و دست و پا می‌زدم. به همین خاطر تصمیم داشتم فعلاً با او روبرو نشوم. با همان لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم. سر دردم اوج گرفته بود. با دست شقیقه‌هایم را دورانی می‌فشردم. صدای در و بعد سلام و علیک‌ها خبر از آمدنشان داشت. صدای بلند رامین در سرم اکو می‌شد. _زهرا خانوم اون دختر تخس‌تون نیست؟ ماشینش که هست. _هست مادر. تو اتاقشه. راستی حلما برو ببین کجا مونده. آماده شده؟ حلما به اتاقم آمد و در همین بین رامین به امیرحسین برای عجله کردن غر می‌زد. حلما با دیدن وضعیتم هینی کشید و با صدای بلند داد زد. _هلیا هنوز لباسو عوض نکردی؟ با همین لباسا گرفتی خوابیدی؟ مامان... هیسی گفتم و چشم باز کردم. دستم را به سرم گرفتم. _حلما برو بیرون سرم درد می کنه. از درد نفس نفس می‌زدم که باعث شد نگران شود. مادر را صدا زد و او به اتاق آمد. _هلیا چی شده؟ چرا این‌جوری هستی؟ _چیزی نیست. بذارین یه کم بخوابم. خوب میشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_116 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی به خانه رسیدم مادر زیر رگبار
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد. _زهرا خانوم مشکلی پیش اومده؟ چی شده؟ _هلیا سرش انگار خیلی درد داره. روی صحبتش را به من برگرداند. _مادر بیا بریم دکتر. می‌خوای بگم امشب نیان؟ _یه آب بدین مسکن بخورم. حلما دوید آب آورد. صدای رامین از درِ باز اتاق بلندتر می‌آمد. _پاشین ببریمش دکتر. ظهرم یه مسکن خورده. داد مادر بلند شد. آب را از دست حلما گرفت. _تو از ظهر سردرد داری؟ پاشو بریم دکتر. _ول کن مامان. فقط بذارین بخوابم درست میشه. حلما قرصو از کیفم بده. مادر دست به کمر با اخم نگاهم کرد. _دختره‌ی کله شق. بهت میگم پاشو بگو چشم. با التماس به مادر نگاه کردم اما فایده‌ای نداشت. ناگهان معده‌ام شروع به جوشیدن کرد. تهوع بدی به سراغم آمد. به سرعت شالم را سرم کردم و به طرف سرویس بهداشتی دویدم. کمی که آرام شدم کنار روشویی نشستم. مادر به در تقه می‌زد و صدایم می‌کرد. رامین باز هم خود شیرینی کرد. _ای بابا. بنده خدا ناهار نخورده بود. الانم که دل و روده‌ش اومد بالا. مادر عصبی شد و صدایش کمی بالا رفت. _مگه جنگ رفته بودین؟ چه خبر بود اونجا که حالش شده این؟ رامین با دستپاچگی مِن مِن کرد. امیرحسین خودش را وسط انداخت. _زهرا خانوم واقعاً متاسفم. شرایط امروز بد بود... _پسرم من تاسف تو رو نخواستم. میگم چی شده که حال این بچه این جوریه. کم پیش میاد این شکلی بشه. برای تمام کردن آن بحث بیرون رفتم و دوباره خودم را به اتاق رساندم. با حرکت من صدای خداحافظی امیرحسین و بعد از آن رامین آمد. صدای بسته شدن در نشان از رفتن آن‌ها داشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_117 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد. _
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق را باز کرد. اخم غلیظی به ابرویش داده بود و دست به کمر گرفته بود. _زود باش بگو ببینم امروز چه خبر بود. اینا چرا به تته پته افتاده بودن؟ با دیدن خشم مادر ناچار به تعریف کردن کل ماجرای آن روز شدم. از حرف‌های نادر عصبی شد اما از حرف‌های امیرحسین آرامش در چهره‌اش پیدا شد. به راحتی می‌شد رضایت از این پیشنهاد را در چهره‌اش دید اما من با سردردی که دست بردار نبود، غرق فکر کردن به اتفاقات آن‌ روز بودم. با صدای مادر به خودم آمدم. با مهمان‌های آن شب صحبت می‌کرد و توضیح داد که حالم خوب نیست اما آن‌ها حرکت کرده بودند. مادر که وضع را به این شکل دید مسکنی دستم داد و از من خواست تا رسیدنشان بخوابم. آن شب تمام شد ولی چون پدر از آن‌ها خوششان نیامده بود، کار به صحبت کردن نکشید. بماند که من در حیرت رفتن ناگهانی آن دو دوست بودم و خوشحال از جدی نشدن درخواست مهمان‌ها. بماند که مادر دیگر چیزی در مورد درخواست امیرحسین نپرسید تا خودم آن را حلاجی کنم و تصمیم بگیرم. چند روزی با خودم درگیر بودم. کلاس‌های مشترک را هم نرفتم تا با او روبرو نشوم و راحت فکر کنم. به کسی غیر از مادر نگفته بودم تا روی تصمیم‌گیری‌ام اثر نگذارند. البته پدر به واسطه‌ی مادر در جریان بود اما او هم به روی خودش نیاورد. درگیری‌هایم به خاطر شهرتش بود و نوع زندگی که این شهرت تحمیل می‌کرد، حرف‌هایی از قبیل حرف‌های نادر که ممکن بود به من نسبت داده شود، وجود دختر دایی که نبود اما دل مادرش با او بود، هوادارانی که همیشه و همه جا بودند. هم دوستش داشتند و هم از هر چیزی سوژه می‌ساختند و کسانی که استاد شایعه‌پراکنی درباره‌ی افراد مشهوری مثل او بودند. با همه‌ی این حرف‌ها باید با دلم روراست می‌بودم. باید سنگم را با دلم وامی‌کندم. آیا امیرحسین جایی در دلم باز کرده بود؟ آیا آن مرد به‌‌قدری برایم ارزش داشت که چشم روی همه‌ی سختی‌ها و تلخی‌ها ببندم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا تو میدانی آنچه را که من نمی دانم و من میدانم آنچه تو می دانی پس با حکمت زندگی ام را آسان ده ... ‌ ‍‌‌🌟