فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ #استوری
🎤 #استاد_پناهیان ⊱"✨>
〖ماه رمضان ما امام زمانی نیست!!🤍 〗
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_116 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی به خانه رسیدم مادر زیر رگبار
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_117
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد.
_زهرا خانوم مشکلی پیش اومده؟ چی شده؟
_هلیا سرش انگار خیلی درد داره.
روی صحبتش را به من برگرداند.
_مادر بیا بریم دکتر. میخوای بگم امشب نیان؟
_یه آب بدین مسکن بخورم.
حلما دوید آب آورد. صدای رامین از درِ باز اتاق بلندتر میآمد.
_پاشین ببریمش دکتر. ظهرم یه مسکن خورده.
داد مادر بلند شد. آب را از دست حلما گرفت.
_تو از ظهر سردرد داری؟ پاشو بریم دکتر.
_ول کن مامان. فقط بذارین بخوابم درست میشه. حلما قرصو از کیفم بده.
مادر دست به کمر با اخم نگاهم کرد.
_دخترهی کله شق. بهت میگم پاشو بگو چشم.
با التماس به مادر نگاه کردم اما فایدهای نداشت. ناگهان معدهام شروع به جوشیدن کرد. تهوع بدی به سراغم آمد. به سرعت شالم را سرم کردم و به طرف سرویس بهداشتی دویدم. کمی که آرام شدم کنار روشویی نشستم. مادر به در تقه میزد و صدایم میکرد. رامین باز هم خود شیرینی کرد.
_ای بابا. بنده خدا ناهار نخورده بود. الانم که دل و رودهش اومد بالا.
مادر عصبی شد و صدایش کمی بالا رفت.
_مگه جنگ رفته بودین؟ چه خبر بود اونجا که حالش شده این؟
رامین با دستپاچگی مِن مِن کرد. امیرحسین خودش را وسط انداخت.
_زهرا خانوم واقعاً متاسفم. شرایط امروز بد بود...
_پسرم من تاسف تو رو نخواستم. میگم چی شده که حال این بچه این جوریه. کم پیش میاد این شکلی بشه.
برای تمام کردن آن بحث بیرون رفتم و دوباره خودم را به اتاق رساندم. با حرکت من صدای خداحافظی امیرحسین و بعد از آن رامین آمد. صدای بسته شدن در نشان از رفتن آنها داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_117 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای امیرحسین از بیرون اتاق آمد. _
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_118
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق را باز کرد. اخم غلیظی به ابرویش داده بود و دست به کمر گرفته بود.
_زود باش بگو ببینم امروز چه خبر بود. اینا چرا به تته پته افتاده بودن؟
با دیدن خشم مادر ناچار به تعریف کردن کل ماجرای آن روز شدم. از حرفهای نادر عصبی شد اما از حرفهای امیرحسین آرامش در چهرهاش پیدا شد. به راحتی میشد رضایت از این پیشنهاد را در چهرهاش دید اما من با سردردی که دست بردار نبود، غرق فکر کردن به اتفاقات آن روز بودم. با صدای مادر به خودم آمدم. با مهمانهای آن شب صحبت میکرد و توضیح داد که حالم خوب نیست اما آنها حرکت کرده بودند. مادر که وضع را به این شکل دید مسکنی دستم داد و از من خواست تا رسیدنشان بخوابم.
آن شب تمام شد ولی چون پدر از آنها خوششان نیامده بود، کار به صحبت کردن نکشید. بماند که من در حیرت رفتن ناگهانی آن دو دوست بودم و خوشحال از جدی نشدن درخواست مهمانها. بماند که مادر دیگر چیزی در مورد درخواست امیرحسین نپرسید تا خودم آن را حلاجی کنم و تصمیم بگیرم.
چند روزی با خودم درگیر بودم. کلاسهای مشترک را هم نرفتم تا با او روبرو نشوم و راحت فکر کنم. به کسی غیر از مادر نگفته بودم تا روی تصمیمگیریام اثر نگذارند. البته پدر به واسطهی مادر در جریان بود اما او هم به روی خودش نیاورد.
درگیریهایم به خاطر شهرتش بود و نوع زندگی که این شهرت تحمیل میکرد، حرفهایی از قبیل حرفهای نادر که ممکن بود به من نسبت داده شود، وجود دختر دایی که نبود اما دل مادرش با او بود، هوادارانی که همیشه و همه جا بودند. هم دوستش داشتند و هم از هر چیزی سوژه میساختند و کسانی که استاد شایعهپراکنی دربارهی افراد مشهوری مثل او بودند. با همهی این حرفها باید با دلم روراست میبودم. باید سنگم را با دلم وامیکندم. آیا امیرحسین جایی در دلم باز کرده بود؟ آیا آن مرد بهقدری برایم ارزش داشت که چشم روی همهی سختیها و تلخیها ببندم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_118 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_119
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم چه مدتی به سقف زل زدم. با صدای مادر از جا پریدم.
_چته دختر رفتی توی هپروتا. میدونی چند بار صدات کردم؟ نمیشنوی؟
_ببخشید حواسم نبود.
_اون که معلومه. هنوز به جوابی نرسیدی؟ نمیخوای بگی بیاد؟
_چی؟... آهان. نمیدونم گیج شدم. مغزم درد گرفت بس که فکر کردم.
_خب گل دختر وقتی شک داری یعنی نصف راه حله. واسه بقیهش بگو بیاد حرفاتونو بزنین. ببین میتونی به غلامی بپذیریش یا نه؟
_اِ مامان؟ ... میگم به نظرت من میتونم این جور آدمی رو تحمل کنم؟
_مادر جان، تحمل چرا؟ لااقل بگو میتونم دوسش داشته باشم یا نه؟ چرا که نه پسر خوبیه بیچاره. چشه مگه؟
_مگه گفتم چیزیشه؟ شرایطشو میگم. خب این شرایط تحمل میخواد دیگه.
_عزیزم تحملش عشق میخواد. تو دختر با حیایی هستی. واسه همین هنوز اونقدر بهش توجه نکردی که عاشقش شده باشی. اینه که تصمیمگیریو سخت میکنه. اگه یه ذره حسی بهش داری و اعتماد به شخصیت و اخلاقش، بگو بیاد. حرف بزن. سوال کن و با ذهن باز تصمیم بگیر. این جوری، گیج و گنگ، خل میشی میمونی رو دستم.
_مامان؟
"جانم"ی گفت و از اتاق رفت. به حرفهایش فکر کردم. این زن مشاور ویژهای بود برای خودش. درست میگفت. با آنچه گفت و دو دو تا چهار تایی که کردم به این نتیجه رسیدم که شاید بتوانم به او فرصت ابراز وجود بدهم. سراغ عکسهای بهاریاش رفتم. یادم آمد هنوز آنها را ندیده و گلچین نکرده. با دیدنشان و یادآوری اخلاق و حرفهایش مطمئن شدم میتوانم به او فرصت بدهم اما دلم همچنان استرس داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_119 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_120
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
استرس از آیندهای که معلوم نبود. با این حال تصمیم گرفتم اجازهی خواستگاری را صادر کنم. در جواب پیام روز قبلش که نظرم را پرسیده بود، برایش پیامی فرستادم.
_سلام با توجه به اینکه سوالای زیادی در مورد شما و درخواستتون دارم، هماهنگ کنید و تشریف بیارید تا ببینم به چه نتیجهای میرسم.
چند دقیقه بعد تماسی از او داشتم. در جواب سلام و احوالپرسی شادش، بیتفاوت و عادی جواب دادم.
_پیامتون یعنی بگم قرار خواستگاریو بزارن؟
_کی؟
_هان؟ کی یعنی چی؟ مادرم با مادرتون دیگه.
_مادرتون راضی شده؟
_بله. گفتم که روشای سریعتری هم واسه راضی کردنش هست.
_مثلاً چی؟
_صادقانهش اینه که با داییم صحبت کردم تا بیاد و راضیش کنه.ایشونم زحمتشو کشید. حتی قول داد واسه خواستگاریم بیاد.
صدایم را پایین بردم.
_همون دایی؟
صدای خنده بلندش در گوشی پیچید.
_واقعاً که. آره همون دایی. من کلاً یه دایی بیشتر ندارم.
_ باشه. فعلاً خداحافظ.
_به امید دیدار بانو.
شیطنتش فعال شده بود. شب، مادرش با شمارهی خانه تماس گرفت و برای دو شب بعد قرار گذاشت. حلما که تازه جریان را فهمیده بود، ذوق زده بالا و پایین میپرید. مادر شعلهی حرارتش را پایین کشید و تاکید کرد که تا وقتی من جواب قطعی ندادم، با کسی در اینباره صحبت نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✅ ارزش خود را در دیگران
جستجو نکنید ..
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید
یا برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید،
هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.
و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.
هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد.
ممکن است مردم داستانهای شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را میشناسند
اما هیچوقت نمیتوانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند.
هیچوقت نمیتوانند خودشان را جای شما بگذارند.
👈پس فراموش کنید دیگران چه فکری میکنند یا درمورد شما چه میگویند.
فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید
و به راهتان ادامه دهید.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_120 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 استرس از آیندهای که معلوم نبود. ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_121
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال گذشت و زمان آماده شدن برای خواستگاری رسید. پیراهن کرپ کلوش سورمهای رنگی که با نگین های آبی تزیین شده بود، پوشیدم و روسری سفید سورمهای ستش را هم مدلدار سرم کردم. مادر با دیدنم دعایی خواند و به رویم فوت کرد. هر سه عزیزم تحسینم کردند و من برای داشتنشان خدا را شکر کردم.
در حالی که من از شدت استرس گوشهی ناخنم را با دست دیگرم میکندم، رسیدند. برای استقبال جلوی در ایستاده بودیم ولی حلما جلوی ورودی آشپزخانه منتظر ماند. اول از همه مرد مسن و مهربانی که میشد حدس زد داییاش باشد، با مادرش که مثل دفعه قبل سرد و بی حس بود، وارد شد. بعد از آنها عطیه با مردی که از بازویش آویزان شده بود، آمدند. مطمئنا شوهرش بود. از همان برخورد اول میشد فهمید چقدر با آقا بهادر فرق دارد. عطیه با دیدن من جا خورد و به سرعت به طرف امیرحسین که با سبد گلی از رز سرخ در حال وارد شدن بود، برگشت. با غیض ولی زیر لبی گفت اما من شنیدم. حتما پدر و مادر هم شنیدند.
_عکاست؟ دیدی حق با من بود.
امیرحسین لبخند خجولی زد و سلام و احوالپرسی با پدر و مادر را بهانهای برای جواب ندادن به او کرد. به من که رسید، سبد گل را به طرفم گرفت. سرم را که بلند کردم با لبخند سلام متفاوتی داد و با بفرماییدش یادم آمد که باید گل را از دستش بگیرم. پدر و مادر با او وارد سالن شدند و من به طرف آشپزخانه رفتم. حلما هم که سلام و علیکی کرده بود، با من به آشپزخانه آمد. گل را از دستم گرفت مشغول عکس گرفتن از آن شد.
_دیوونهای؟ چی کار میکنی؟
_باید ثبت بشه. هر روز که امیرحسین آزاد واسه خواستگاری خونهی کسی نمیره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_121 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_122
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تقهای به سرش زدم و سراغ فنجانها رفتم. مادر از رسم صدا زدن برای بردن چای خوشش نمیآمد. میگفت: بیاحترامی به مهمان است که پذیرایی نشوند تا عروس خانم را صدا بزنند. چای را که ریختم، پدر را صدا زدم. این هم اعتقاد پدر بود که درست نیست یک خانم بین مردها خم و راست شود و پذیرایی کند. پشت سرش وارد سالن شدم و کنار مادر نشستم. امیرحسین خواست بلند شود و به جای پدر پذیرایی کند که پدر اجازه نداد. تعارفات و احوالپرسیها و حتی پذیرایی کردن هم تمام شده بود که داییاش سر بحث را باز کرد.
چین ابروی مادر و خواهرش خبر از نارضایتی میداد و برخورد زیبا و منطقی داییاش، زهر نگاه تلخ آنها را کم میکرد. به آنجا رسیدند که دختر و پسر صحبتهایشان را بکنند. آنقدر غرق فکر کردن به رفتار آن دو نفرِ تلخ مجلس بودم که با افتادن سایهای روی سرم، به خودم آمدم. امیرحسین روبرویم ایستاده بود. با گیجی نگاهش کردم. لبخندی زد. فهمید که در این دنیا سیر نمیکردم.
_نمیخواین صحبت کنید؟
هول از گیج بازیام سریع از جا بلند شدم. بفرماییدی گفتم و جلوتر به طرف حیاط به راه افتادم. من از جمله افرادی بودهام که میگویند پشت سرشان هم چشم دارد. به همین خاطر نگاه متاسف و لب آویزان عطیه که مشغول درگوشی حرف زدن با مادرش شده بود، از چشمم دور نماند. در حیاط، کنار باغچه، همیشه دو صندلی بود که همراه خلوت دو نفرهی پدر و مادر میشدند. به محض نشستن شروع کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739