فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_146 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_147
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سوار شدند.
_یه جوری خوابیده که آدم فکر میکنه...
_رامین؟
_جونم. میخوای بگی ببند دیگه. من نمیدونم چرا امروز اسکل زدم و به عقلم نرسید باید ماشین بیارم تا مزاحم دو تا مرغ عشق نشم.
زبانم را به کار گرفتم تا جوابش را بدهم.
_شما که سر جهازی امیرحسین هستین. خودتونو اذیت نکنین.
_اوهو؟ ممنون از این همه توجه. آقا اصلاً منو پیاده کن. پیاده برم بهتره. بهم برخورد.
_خب میکشیدین کنار تا نخوره.
_زنداداش قبلاً تا این حد نبودیا. کاری کردم؟ لابد از این که جات نشستم و مزاحمم، ناراحتی.
اوهومی گفتم و از حرف هایش بی صدا خندیدم. امیرحسین ترمز کرد و گوشهای نگه داشت. به عقب برگشت و نگاهم کرد. خندهام را که دید. پس گردنی به رامین زد.
_خنگه اسکلت کرده.
او هم برگشت و نگاهم کرد.
_واقعاً؟ چرا نفهمیدم پس.
_رامین از دیشب تا حالا اینقدر سر کارم گذاشته که تا نگاش نکنم نمیفهمم داره شوخی میکنه.
باز هم کوتاه نیامدم.
_مطمئنی نگاه کنی میفهمی؟
_نه. اعتراف میکنم نمیتونم.
رامین به خودش آمد و لب باز کرد.
_نکنه اون موقعا هم که جدی بودی و باهامون دعوا میکردیم تو دلت بهمون میخندیدی؟
جلوی دهانم را گرفتم و رو به پنچره کردم تا خنده ام دیده نشود
_اِ این چه حرفیه؟واسه چی اینکارو بکنم؟
رامین تا پیاده شدن هچنان حرف میزد و مسخره بازی در میآورد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_147 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_148
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقهای ایستاد. قبل از آنکه پیاده شویم. دستم را گرفت و نگاهش را به من دوخت.
_هلیا جان میخواستم یه چیزی بگم... ببین مامان اخلاقای خاصی داره. به یه دلیل که میدونی، ممکنه رفتارش باهات خوب نباشه. از طرفی وسواس داره و خیلی حساسه. اگه ازت خواست کاریو انجام ندی بدون تعارف انجام نده؛ چون شر میشه. هلیا من دوسِت دارم. نمیخوام تو اذیت بشی و من شرمندهت.
_امیرحسین جان خودتو اذیت نکن. مادرت دست خودش که نیست. اگه اذیتم بشم به دل نمیگیرم. خیالت راحت باشه. حالا بگو نمیخوای منو نمیبری خونه؟ چرا دم در نگهم داشتی؟
_اوه بانو بفرمایید قدم بر چشم ما بگذارید.
خندیدم اما خندهی او درد داشت. نمیدانستم چه برخوردی انتظارم را میکشد. سعی کردم نگرانیاش را نبینم و عادی برخورد کنم.پیاده که شدیم تا رسیدن به آسانسور و رفتن به طبقهی دوم دستم را گرفته بود و میفشرد. قبل از باز شدن در آسانسور بوسهای روی گونهاش کاشتم تا حالش بهتر شود. لبش به لبخند باز شد.
_شیطنت نکن خانومی. رسیدیم. جبران کنم زشته.
_دلم خواست.
درِ خانه را بهنام باز کرد و احوالپرسی کرد. همهی خانواده جز شاهین، شوهر عطیه، آنجا بودند. احوالپرسی از طرف مامان نفیسه و عطیه بیحس بود و از طرف خانوادهی امینه پر از محبت. دختر کوچک و چهار سالهی عطیه که فقط چند لحظهای در عقد دیده بودمش جلو آمد و خودش را به پای امیرحسین چسباند. امیرحسین بغلش کرد و او شروع به شیرین زبانی کرد.
_دایی جون بهاره بَده. عروسکمو نمیده.
امیرحسین او را بلند کرد و در آغوشش جا داد.
_بریم حسابشو برسیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از ڪوچہ احساس
چقدر زیباست 👌🌺🍃
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام
و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید ۵ نفر از
خوشبخت ترین مردم شهر را
بشناسی و از زبان آنها بشنوی
که خوشبختند. زن رفت و پس از
چند هفته برگشت، اما
اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن
آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که
فکر می کردم خوشبخت
ترینهایند رفتم، اما وقتی
شرح زندگیشان را شنیدم،
فهمیدم که خودم از همه
خوشبخت ترم. خوشبختی
یک احساس است و لزوما
با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و
شکرگزاری بابت داشته هاست،
نه افسوس بابت نداشته ها ...
خـــ♡ــــدایا شکرت 🌺🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_148 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقهای
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_149
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_بریم حسابشو برسیم؟
ذوق زده گردنش را سفت چسبید و حرفش را تایید کرد. امیرحسین به من اشاره کرد که همراش بروم. خانهای دو خوابه با سالنی بزرگ بود و آشپزخانهای زیبا و بزرگ داشت. دو اتاق و حمام و سرویس بهداشتی در راهرویی قرار دادشت. در اتاق سمت چپی را باز کرد. داخل شدیم. بهاره با دیدن ما از جا پرید و از گردنم آویزان شد. در حال ابراز احساسات بودیم که امیرحسین گوشش را کشید.
_آهای خانوم کوچولو، عروسک دخترمونو چی کارش کردی؟
دستش را به گوشش گرفت و اخم کرد.
_چرا از این وروجک نمیپرسی با من چی کار کرده؟
_بهاره بچه شدی؟
_دایی بچه چیه؟ داشتم واسه درسم پاور پوینت درست میکردم یه دیقه رفتم آب بخورم زد کار دو ساعت منو از روی لپ تاب پاک کرد. میزدم توی سرش خوب بود؟
از حالت حرف زدن و حرص خوردنش خندیدیم که حرصش بیشتر شد. دستش را گرفتم.
_بهاره جان اگه یه بار ذخیره کرده باشی میشه برش گردوند. حالا تو عروسک این خوشگل خانومو بده. قول میده دیگه از این کارا نکنه.
شایسته به طرف من خم شد. او را از امیرحسین گرفتم. بهاره چشمغرهای به او رفت و عروسکش را آورد. دخترک ذوق زده مرا بوسید. پایین پرید و سریع از اتاق بیرون رفت. سراغ لپ تاب بهاره رفتم و کمی که کار کردم توانستم فایلش را برگردانم. با خوشحالی تشکر کرد و لپ تاب به دست از اتاق خارج شد.
_نمیخوای لباس عوض کنی؟
کنار در ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. سر کج کردم.
_خب برو تا عوض کنم و بیام دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_149 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بریم حسابشو برسیم؟ ذوق زده گردنش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_150
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چی کارت دارم عوض کن دیگه. نمیخورمت که.
_نه پس. خجالت نکش بیا منو بخور.
به طرفم که خیز برداشت، از جا پریدم. جیغ خفهای کشیدم و خواستم فرار کنم که اسیر بازوهایش شدم. دو دستم را روی صورتم گذاشتم.
_چرا در میری؟ مگه نگفتی بیا منو بخور.
_اذیت نکن امیرحسین یکی میاد زشته. بذار برم بیرون. از کی تو اتاقم.
_خب بذار لباستو عوض کنم بعد برو.
دستم را برداشتم و به کمرم زدم.
_دیگه چی؟ مگه خودم چلاقم؟
_نه خیر. شما خانوم منی دلم میخواد کمکت کنم.
_جدی که نمیگی؟ امیرحسین جان کوتاه بیا.
بیتوجه به تعجب و خواهشم خونسرد و ساکت دکمههای مانتو را باز کرد و از پاکتم کتی که آورده بودم را به تنم کرد؛ بعد دامنم را به دستم داد و پیشانیام را بوسید.
_دیگه بقیه با خودت. میرم پیش بقیه.
به سالن که رفتم، متوجه شدم مامان نفیسه، امینه و عطیه در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل سفره بودند. خواستم برای کمک بروم. هنوز قدمی برنداشته بودم که با صدای مامان نفیسه سر جا خشک شدم.
_نیا توی آشپزخونه. دوست ندارم کسی بیاد اینجا. لطفاً هیچ وقت توی آشپزخونه نیا.
نمیتوانستم عکسالعملی نشان دهم. یعنی نمیدانستم چه برخوردی باید داشته باشم. فقط ادبم حکم کرد که بد برخورد نکنم. به زحمت لبخند محوی زدم. امینه سعی کرد اوضاع را مرتب کند. به طرفم آمد و با لبخند مرا با طرف سالن هل داد.
_هلیا جان، بیا برو پیش شوهرت بشین. عروس که نباید کار کنه. ما هستیم دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامقراردلهایمانمهدیجان♥️
مرغ دلم در قفس سینه چه بی تاب است ...
نفسم به شماره افتاده و دیدگانم مدام دو دو می زند ...
حال یتیمی را دارم کنج تنهایی ... که می داند مهربان پدرش در راه است ...
حال تشنه ای را دارم میان بیابانِ بی کسی ...
که بیقرار باران است ...
حال من ، حال منتظری است خسته و ملتهب و دل غمین اما ... امیدوار و مطمئن ...
بازآیید و میزان کنید حال دلم را ...
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_150 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی کارت دارم عوض کن دیگه. نمیخو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_151
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی اولین مبل نشستم و از او تشکر کردم اما ذهنم درگیر شد. با آنکه انتظار برخورد بد از طرف مادرش را داشتم و امیرحسین هم از قبل گفته بود اما اینکه هیچ وقت حق ورود به آشپرخانه نداشته باشم در حالی که امینه و عطیه آنجا بودند، اذیتم میکرد.
امیرحسین اسیر صحبتهای بهادر شده بود و مجبور بود به حرفش گوش کند اما نیم نگاهش به من بود. بهاره سرش در لپ تاب بود و بهنام با شایسته بازی میکرد. برای تابلو نشدن سرم را به گوشی مشغول کردم. با شنیدن صدایش کنار گوشم سرم را طرفش برگرداندم.
_حال خانومم چطوره؟
سر از گوشی برداشتم و نگاهش کردم. کنارم نشسته بود و خیره به من نگاه میکرد.
_خوبم. کی اومدی اینجا که نفهمیدم؟
_هلیا چیزی شده؟
_نه. اگه گذاشتی خانوم باشم و یه جا بشینم.
_هلیا خانوم فکر نکن حواسم بهت نیست. دیدم مامان یه چیز بهت گفت.
_اوهو حرف درنیار. دو به هم زنی اونم بین مادرشوهر و عروس. زشته آقا.
خندید و من هم با او ریز خندیدم. از چرخیدن سر بقیه به طرفمان معذب شدم.
_ممنون که اینقدر خانومی.
_خواهش میکنم. نوش جون.
با پهن شدن سفره، امیر حسین برای کمک رفت و من حتی جرات نکردم به کمک کردن فکر کنم. بعد از ناهار هم به جای قبلیام برگشتم و برای کمک نرفتم. شاید خیلیها خودشان علاقهای به کار و کمک کردن نداشته باشند اما برای من که مادرم این کار را در ذهنم نوعی احترام و فرهنگ معاشرت جا انداخته بود، بیتوجهی سخت بود. از آن بدتر بیصدا و آرام یک جا نشستن بود که بدترین شکنجه برایم به حساب میآمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_151 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی اولین مبل نشستم و از او تشکر ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_152
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_امیرحسین منو میبری خونه؟
_حوصلهت سر رفته. مگه نه؟
_فردا امتحان دارم باید بخونم. با این خستگی که از دیروز مونده نمیدونم چقدر بتونم بخونم.
_آها پس بگو خانوم خوابش میاد. خب بگیر همین جا بخواب بعدش میبرمت.
_امیرحسین، زشته الان بگیرم بخوابم دیگه. آخه...
_اینا که دارن میرن. چی زشته.
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهادر امینه و بچه ها را صدا زد تا آمادهی رفتن شوند. قرار بود عطیه را هم به خانهاش برسانند. آنها رفتند و من در فکر بودم که چه مهمانی عجیبی بود. کل مکالماتم با آنها از چند جمله بیشتر نشد. آن چند جمله هم به تعارفات معمول ربط داشت.
_مامان اگه کاری نداری یه چرت بزنیم.
_نه مادر. واسه شام خانومت میمونه. میخوام شام درست کنم.
_نه امتحان داره باید بره خونهشون.
سعی کردم به روی خودم نیاورم با اینکه کنارشان بودم حرفی با من زده نشد و از من پرسیده نشد. با اجازهای گفتم و با کشیده شدن دستم توسط امیرحسین با او همراه شدم. مرا به اتاقش برد. روسریام را از سرم در آورد و موهایم را هم باز کرد.
_بگیر یه کم بخواب بیدار شدی میریم.
بیحرف روی تختش که دونفره بود دراز کشیدم. سعی کردم خواب را بهانه کنم تا دلخوریام بروز نکند. امیرحسین از قبل گفته بود که رفتار مادرش ممکن است آزارم بدهد پس باید منتظر هر چیز عجیبی میبودم و از آن مهمتر آنکه نباید او را با مادر خودم مقایسه میکردم تا کمتر اذیت شوم. چشم که بستم، پتو رویم کشیده شده. متوجه نفسهای ناآرامش شدم. کمی که گذشت دراز کشید و دستش دورم حلقه شد. زیر گوشم زمزمه کرد.
_معذرت میخوام که نمیتونم چارهای واسه دلخوریات بکنم. ببخش که اذیت شدی.
غم صدایش اجازه نداد که بیتفاوت باشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
📌آسیب شناسی رمان مذهبی/ از نامهربانی در حوزه ها تا ضرورت تغییر در ذائقه مخاطب
🔹#رمان و ادبیات ابزار مدرنی است که با گذشت روزگار، به مصرف بالینی بسیاری از مردم خصوصا جوانان و نوجوانان با انواع سلایق تبدیل شده است. دیگر نمی توان رمان نویسی را یک پدیده لاکچری و برای قشر خاص و یا امری نخبگانی تلقی نمود. پی دی اف ها و اپلیکیشن هایی که در فضای وب، #رمان_خوانی را به یک امر روزمره و عادی تبدیل کرده و رگ های جامعه را چه خوب یا چه بد، درگیر خود کرده است.
🔹این مساله وقتی جدی می شود که مساله ای به نام رمان دینی یا رمان نویسی با ژانر مذهبی به تدریج در حال نضج گرفتن و شکل گیری است و وارد گود پرتلاطم و سنگین رقابت برای ذائقه سازی و مصرف اجتماعی_فرهنگی شده است. در همین رابطه پایگاه خبری تحلیلی صدای حوزه مصاحبه ای ترتیب داده با یکی از خواهران طلبه جوانی که وارد عرصه رمان نویسی شده و با یک چارچوب ذهنی دینی و ماموریت تبلیغی، تالیفاتی را به انجام رسانده و در کنار شغل و زندگی شخصی، به تدریس و تربیت نیرو برای این عرصه همت گماشته است.
مطالعه متن کامل مصاحبه در سایت #صدای_حوزه:
https://v-o-h.ir/?p=12035
صدای حوزه 💢 @sedayehowzeh