#سلامقراردلهایمانمهدیجان♥️
مرغ دلم در قفس سینه چه بی تاب است ...
نفسم به شماره افتاده و دیدگانم مدام دو دو می زند ...
حال یتیمی را دارم کنج تنهایی ... که می داند مهربان پدرش در راه است ...
حال تشنه ای را دارم میان بیابانِ بی کسی ...
که بیقرار باران است ...
حال من ، حال منتظری است خسته و ملتهب و دل غمین اما ... امیدوار و مطمئن ...
بازآیید و میزان کنید حال دلم را ...
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_150 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی کارت دارم عوض کن دیگه. نمیخو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_151
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی اولین مبل نشستم و از او تشکر کردم اما ذهنم درگیر شد. با آنکه انتظار برخورد بد از طرف مادرش را داشتم و امیرحسین هم از قبل گفته بود اما اینکه هیچ وقت حق ورود به آشپرخانه نداشته باشم در حالی که امینه و عطیه آنجا بودند، اذیتم میکرد.
امیرحسین اسیر صحبتهای بهادر شده بود و مجبور بود به حرفش گوش کند اما نیم نگاهش به من بود. بهاره سرش در لپ تاب بود و بهنام با شایسته بازی میکرد. برای تابلو نشدن سرم را به گوشی مشغول کردم. با شنیدن صدایش کنار گوشم سرم را طرفش برگرداندم.
_حال خانومم چطوره؟
سر از گوشی برداشتم و نگاهش کردم. کنارم نشسته بود و خیره به من نگاه میکرد.
_خوبم. کی اومدی اینجا که نفهمیدم؟
_هلیا چیزی شده؟
_نه. اگه گذاشتی خانوم باشم و یه جا بشینم.
_هلیا خانوم فکر نکن حواسم بهت نیست. دیدم مامان یه چیز بهت گفت.
_اوهو حرف درنیار. دو به هم زنی اونم بین مادرشوهر و عروس. زشته آقا.
خندید و من هم با او ریز خندیدم. از چرخیدن سر بقیه به طرفمان معذب شدم.
_ممنون که اینقدر خانومی.
_خواهش میکنم. نوش جون.
با پهن شدن سفره، امیر حسین برای کمک رفت و من حتی جرات نکردم به کمک کردن فکر کنم. بعد از ناهار هم به جای قبلیام برگشتم و برای کمک نرفتم. شاید خیلیها خودشان علاقهای به کار و کمک کردن نداشته باشند اما برای من که مادرم این کار را در ذهنم نوعی احترام و فرهنگ معاشرت جا انداخته بود، بیتوجهی سخت بود. از آن بدتر بیصدا و آرام یک جا نشستن بود که بدترین شکنجه برایم به حساب میآمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_151 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی اولین مبل نشستم و از او تشکر ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_152
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_امیرحسین منو میبری خونه؟
_حوصلهت سر رفته. مگه نه؟
_فردا امتحان دارم باید بخونم. با این خستگی که از دیروز مونده نمیدونم چقدر بتونم بخونم.
_آها پس بگو خانوم خوابش میاد. خب بگیر همین جا بخواب بعدش میبرمت.
_امیرحسین، زشته الان بگیرم بخوابم دیگه. آخه...
_اینا که دارن میرن. چی زشته.
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهادر امینه و بچه ها را صدا زد تا آمادهی رفتن شوند. قرار بود عطیه را هم به خانهاش برسانند. آنها رفتند و من در فکر بودم که چه مهمانی عجیبی بود. کل مکالماتم با آنها از چند جمله بیشتر نشد. آن چند جمله هم به تعارفات معمول ربط داشت.
_مامان اگه کاری نداری یه چرت بزنیم.
_نه مادر. واسه شام خانومت میمونه. میخوام شام درست کنم.
_نه امتحان داره باید بره خونهشون.
سعی کردم به روی خودم نیاورم با اینکه کنارشان بودم حرفی با من زده نشد و از من پرسیده نشد. با اجازهای گفتم و با کشیده شدن دستم توسط امیرحسین با او همراه شدم. مرا به اتاقش برد. روسریام را از سرم در آورد و موهایم را هم باز کرد.
_بگیر یه کم بخواب بیدار شدی میریم.
بیحرف روی تختش که دونفره بود دراز کشیدم. سعی کردم خواب را بهانه کنم تا دلخوریام بروز نکند. امیرحسین از قبل گفته بود که رفتار مادرش ممکن است آزارم بدهد پس باید منتظر هر چیز عجیبی میبودم و از آن مهمتر آنکه نباید او را با مادر خودم مقایسه میکردم تا کمتر اذیت شوم. چشم که بستم، پتو رویم کشیده شده. متوجه نفسهای ناآرامش شدم. کمی که گذشت دراز کشید و دستش دورم حلقه شد. زیر گوشم زمزمه کرد.
_معذرت میخوام که نمیتونم چارهای واسه دلخوریات بکنم. ببخش که اذیت شدی.
غم صدایش اجازه نداد که بیتفاوت باشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
📌آسیب شناسی رمان مذهبی/ از نامهربانی در حوزه ها تا ضرورت تغییر در ذائقه مخاطب
🔹#رمان و ادبیات ابزار مدرنی است که با گذشت روزگار، به مصرف بالینی بسیاری از مردم خصوصا جوانان و نوجوانان با انواع سلایق تبدیل شده است. دیگر نمی توان رمان نویسی را یک پدیده لاکچری و برای قشر خاص و یا امری نخبگانی تلقی نمود. پی دی اف ها و اپلیکیشن هایی که در فضای وب، #رمان_خوانی را به یک امر روزمره و عادی تبدیل کرده و رگ های جامعه را چه خوب یا چه بد، درگیر خود کرده است.
🔹این مساله وقتی جدی می شود که مساله ای به نام رمان دینی یا رمان نویسی با ژانر مذهبی به تدریج در حال نضج گرفتن و شکل گیری است و وارد گود پرتلاطم و سنگین رقابت برای ذائقه سازی و مصرف اجتماعی_فرهنگی شده است. در همین رابطه پایگاه خبری تحلیلی صدای حوزه مصاحبه ای ترتیب داده با یکی از خواهران طلبه جوانی که وارد عرصه رمان نویسی شده و با یک چارچوب ذهنی دینی و ماموریت تبلیغی، تالیفاتی را به انجام رسانده و در کنار شغل و زندگی شخصی، به تدریس و تربیت نیرو برای این عرصه همت گماشته است.
مطالعه متن کامل مصاحبه در سایت #صدای_حوزه:
https://v-o-h.ir/?p=12035
صدای حوزه 💢 @sedayehowzeh
#سلاممولایمهربانم❤
عمریست که صبحگاهانمان
با اندوهِ ندیدنت مه آلود است
و شبانگاهانمان
در حسرت دیدارت اشکباران...
بیا تا روشنی
پرده ی شب راپس زند و
واژه ی دردآلود انتظار
از لغت نامه ها پاک شود.
🌼اللهم عجل لوليڪ الفرج🌼
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_152 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین منو میبری خونه؟ _حوصله
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_153
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
غم صدایش اجازه نداد که بیتفاوت باشم. به طرفش برگشتم. با دستهایم صورتش را قاب کردم.
_امیرحسینم، چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ تو مسئول رفتار بقیه نیستی عزیز من. اینکه تو، من و دلخوری که ممکنه برام پیش اومده باشه رو دیدی، یه دنیا برام میازره. بذار از کنار تو بودن لذت ببرم نه اینکه به خاطر نگرانیات همش استرس حال بد تو رو داشته باشم. بین خودت و خودم مشکلی نباشه هیچی دیگه واسم مشکل نیست. کم جوش بزن سلبریتی پرحاشیه.
_تو خیلی ماهی دختر. همین جوری پیش بریم مجنونو از رو میبرم توی درجهی عاشقی.
_لیلیت میشم. مجنونم شو. دوسِت دارم. عاشم شو.
بوسیدمش و او هم همین کار را انجام داد. آرام شده بود که سعی کردم بخوابم تا خودم هم آرام شوم.
با مادر که صحبت کردم رفتارم را تایید کرد و مثل همیشه سفارش به صبوری و گذشت کرد. کمی با خودم درگیر بودم تا بتوانم مغزم را با توصیههای مادر تنظیم کنم. توصیهاش این بود که صبر و گذشت در کمال آرامش نه بعد از حرص و جوش بیفایده.
کلاسهای روز بعد تا عصر ادامه داشت. بعد از کلاس با فرزانه به راه افتادیم. آنقدر خسته بودم که فقط میخواستم به خانه برسم و بخوابم. طی یک هفتهای که عقد کرده بودیم. امیرحسین تقریباً هر روز به خانهی ما میآمد. و تا شب میماند و برای شام یا بعد از شام میرفت تا مادرش تنها نباشد.
_خانوم صالحی؟
پنجرهی ماشین را پایین کشیدم. یکی از پسرهای کلاس بود که میخواست حرف بزند. بلهای گفتم.
_میشه چند دیقه وقتتونو بگیرم؟
_در مورد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_153 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 غم صدایش اجازه نداد که بیتفاوت با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_154
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_شما به من وقت بدین موردشم میگم. میشه غروب همدیگه رو توی کافهی روبرو ببینیم؟
ابرویم ناخودآگاه بالا رفت.
_ببخشید به چه دلیلی باید برای حرف چند دیقهای شما قرار کافی شاپ بزاریم؟َ
_اونجا رو واسه آشنایی بیشتر پیشنهاد دادم.
_عذر میخوام اما همسرم خوششون نمیاد از همچین قرارایی.
این بار ابروی او بالا رفت.
_باورم نمیشه شما که مجردین برای چی اینطور میگین.
_من یه هفتهای میشه که نامزد کردم. لازمه واسه شما توضیح بدم؟
_من خوب میدونم دخترای باحیایی مثل شما این جوری میگن که کسی مزاحمشون نشه. باور کنین من قصدم مزاحمت نیست.
_چی میگی واسه خودت؟ آقا من شوهر دارم ولم کن.
پنجره را بالا کشیدم و ماشین را از پارک درآوردم. حرکت که کردیم، فرزانه زبانش باز شد.
_بابا عجب زبون نفهمی بودا.
_دیوونهای بود واسه خودش. فکر کن اگه امیرحسین الان اینجا بود چی میشد.
زمان امتحانات ترم رسید با امیرحسین قرار گذاشتیم فقط بعد از هر امتحان یگدیگر را ببینیم و البته برای درسهای مشترک با هم بخوانیم. به همین دلیل آن روز از صبح به خانهاش رفته بودم.
همراه با شیطنتهایم مشغول درس خواندن در اتاقش بودیم که گوشیاش زنگ خورد با توضیح اینکه باید به بانک برود، لباس پوشید و رفت. با رفتنش به سالن رفتم تا از بازی با شایسته انرژی بگیرم. عطیه با دخترش از صبح آمده بود و مشغول پاک کردن سبزی برایش مادرش شد.
چون آشپرخانه برایم منطقه ممنوعه بود. شایسته را صدا زدم و او را روی مبل نشاندم. عاشق نون بیار و کباب ببر بود. تازه گرم بازی شدیم که امیرحسین وارد خانه شد. با اخمهای درهم و صدای بلند عطیه را صدا زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
مُشک را گفتند:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ
ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ
ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽﺍﻡ،
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽﺍﻡ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_154 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _شما به من وقت بدین موردشم میگم. م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_155
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با اخمهای درهم و صدای بلند عطیه را صدا زد. عطیه به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد.
_عطیه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اون شوهر بیآبروت با آبروی من بازی کنه حرمت تو و فامیل بودنمونو میذارم کنار. میرم واسه بقیه چکام ازش شکایت میکنم. اصلاً اعلام سرقت چک میکنم میندازمش زندون خیال خودمو راحت میکنم که هر دفعه کارمندای بانک مسخرهم نکن که اعتبار ندارم.
_داداش لابد نداشته که جای چکو پر کنه.
امیرحسین داد زد و شایسته از ترس از جا پرید. او را بغل کردم و به اتاق بردم اما صداها بلند بود و آنجا هم شنیده میشد. شروع به بازی کردم تا لااقل حواسش پرت شود.
_نداشته یا نخواسته بده؟ شایدم گفته گور بابای امیرحسین. چشمش کور مثل همیشه جاشو پر میکنه. بیآبروئه دیگه. اگه نباشه دست کم یه روز قبل بهم میگفت چک نره بانک و برگشت بخوره.
_امیرحسین، شاهین به مشکل برخورده. تو هم اینقدر سر من داد نزن. خوشم نمیاد جلوی زنت سر من داد میزنی.
_خوشت نمیاد؟ خوشت میاد آبروی من بره؟ اصلاً واست مهمه که شوهرت داره با من چیکار می کنه؟
_آره مهمه. چی کار کنم خب؟ مگه کاری ازم برمیاد؟
_چطور ازت برمیاد مامانو آنتریک کنی روی خوش به زنم نشون نده. ازت بر نمیاد شوهرتو جمعش کنی؟
_باز شروع کردی؟ بازم میخوای زنتو واسه ما جا بندازی؟
صدای مادرشان باعث شد هر دو ساکت شوند.
_بس کنید. با هر دوتونم. عطیه جمع کن پاشو برو تحمل جنگ و دعواتونو ندارم.
چند دقیقهای سکوت شد. بعد عطیه وارد اتاق شد. دست شایسته را کشید و با خود برد. از لای در نگاهی انداختم. امیرحسین روی مبل نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفت. حال بدش بیداد میکرد. با رفتن عطیه به طرف اتاق آمد. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود. روی تخت که نشست، کنارش نشستم. دستانش را گرفتم.
_حالت خوبه؟ امیرحسین ببینمت.
جواب نداد و سر بلند نکرد اما نفسهای عمیقش خبر از حال بدش میداد. مثل او ساکت شدم و سعی کردم با در آغوش گرفتنش آرامش را به او برگردانم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_155 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با اخمهای درهم و صدای بلند عطیه ر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_156
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چند دقیقهای که گذشت سر بلند کرد و چشمان سرخش را دیدم.
_هلیا یه مسکن واسم میاری؟ سرم خیلی درد داره. حالم داره بد میشه.
بوسهای به پیشانیاش زدم و از اتاق خارج شدم. مادرش نبود. چند لحظهای صبر کردم اما خبری نشد. ناچار و با استرس به آشپزخانه رفتم. جای قرصها را دیده بودم. مسکنی با یک لیوان آب برداشتم. خواستم از آشپزخانه خارج شوم که با مادرش روبرو شدم. با دیدنم اخمش را درهم کشید.
_مگه نگفتم حق نداری بیای تو آشپزخونه؟ واسه چی اومدی به گند کشوندی اینجا رو؟
_امیرحسین حالش خوب نیست اومدم قرص ببرم واسش.
صدایش را بلندتر کرد.
_نباید میاومدی به هر دلیلی. حالا باید کل آشپزخونه رو بشورم. همین که اومدنت توی خونه رو تحمل میکنم بسمه.
باز آمپرم بالا زد اما باز جای بروز نبود. لبم را بین دندان گرفتم و سعی کردم جوابهایی که برایش داشتم را فرو ببرم. بدون حرف راهم را گرفتم و به طرف اتاق رفتم. هنوز نرسیده بودم که امیرحسین با سرعت بیرون آمد. سوییچ و گوشیاش را از روی میز برداشت و رو به من کرد.
_وسایلتو جمع کن بیا پایین منتظرتم.
بعد رو به مادرش کرد.
_کاش به اندازه عطیه یا حتی لیلی واست مهم بودم که وسواست مهمتر از حال بدم نمیشد برات. مامان هر چی این دختر هیچی بهت نمیگه تو هر روز یه بازی جدید سرش در میاری که چی؟ چیو میخوای نشون بدی؟ اگه یکی این کارو با عطیه میکرد برخوردش چی بود؟ ها؟ تا حالا فکر کردی؟
همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم.
_چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739