2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم آیینه روح است
💗کافی است به دلت یادآوری
کنی همیشه دلهایی هستند
که درد امانشان را بریده
و احتیاج به همدلی دارند…
💗مهربانی ساده است
کافی است به گوشهایت یاد دهی
که میتوانند سنگ صبور باشند
حتی اگر صبوری سنگینشان کند
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_238 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا! میخوام نامرد ماجرا من باشم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_239
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که به هم گره خورد، آغوش بازش را به جان خریدم. غرق در رفع دلتنگی بودیم که رامین به در تقه زد. از هم فاصله گرفتیم و او وارد شد. لبخند شیطنتباری زد.
_خب میبینم که وصل حاصل شد و دلتنگیا هم تموم شده. پاشو داداش آماده شو میخوایم بریم سر کار که زندگی خرج داره.
_امروزو بیخیال شو.
_چه حرفا؟ دو دوزه همدیگه رو ندیدین یه هفته میخواین رفع دلتنگی کنین؟ راه بیافت ببینم.
رامین موفق شد امیرحسین را برای رفتن به استودیو راضی کند. بیرون رفت تا امیرحسین با کمک من آماده شود. قرار بود با آنها به خانه بروم و عصر با آنها برگردم. دکمههای پیراهنش را میبستم که دو دستم را گرفت و به چشمهایم خیره شد.
_ممنون هلیا. ممنون که برگشتی. به خدا بدون تو با مرده فرقی ندارم. میمیرم.
_خدا نکنه.
خم شد. بوسهای نشاند و بوسهای پس گرفت. هنگام خارج شدن از خانه، مادرش از اتاق بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. سلام که کردم از حیرت درآمد. کمی جلوتر رسید.
_کجا داری میری؟
مشخص بود ترسیده است. امیرحسین بیتفاوت به راهش ادامه داد.
_استودیو دیگه. کجا برم؟
به در که رسید به طرفش برگشت.
_یادمه بهم گفته بودین جواب سلام واجبه.
منتظر نماند و مادرش را که جواب سلامم را نداده بود، با این حرف کیش و مات کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_239 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_240
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از آن روز به بعد هر روز با او به خانه خودمان میرفتم و با مادر برای خرید جهیزیه همراه میشدم. حلما به خاطر کلاس و درسش نمیتوانست با ما بیاید اما از من خواست تا همهی وسایلمان را یک جور برداریم. عصرها امیرحسین با رامین به آنجا میآمدند. اکثر شبها تا شام میماندیم و بعد از شام به خانهی آنها میرفتیم.
عصای زیر بغل تبدیل به تک عصای مردانه شد که برای حفظ تعادل استفاده میکرد. راه رفتنش راحتتر شده بود و برایش عذاب نبود. در این بین خانهی ثبت نامیاش آماده تحویل شد اما از آنجا که هزینه درمانش بالا بود و بسیاری از چکهای شاهین را هم پرداخت کرده بود، پول کافی برای تحویل نداشت. همین فکرش را مشغول کرده بود.
پدر هنوز نیامده بود و مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بود.
_چقدره بهت میگم کنسرت قبول کن. هی ناز میکنی. اگه یه تکون میدادی به خودت، الان گیر نبودی. شوخی که نیست هفت هشت ماهه از جیب میخوری با این هزینههای بالای درمانت.
_چی میگی رامین من با این وضع چه جوری میرفتم روی استیج؟ هزار بار گفتم از ترحم دیگران بدم میاد. نمیخوام منو چلاغ شده ببینن.
_برو بابا. ملت دارن خودشونو میکشن دوباره بری اون بالا. بله بگو؛ واست یه برنامه توپ جور کنم.
_نمیدونم واقعاً موندم. آخه نمیخوام با عصا باشم.
_کله خراب، واست صندلی میذاریم یه دیقه بالا رفتنه دیگه. جایی رو قبول میکنم که رفت و آمدت از بین مردم نباشه که مشکل پیدا کنی. حله؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
لبخند را به هڪدیگر هدیه بدهیم
غم ها را باهم درمان ڪنیم
تا باهم شادی و خوشبختی بچشیم
خوشبختے وآرامش همین
در ڪنار هم بودن هاست
کافیست مهربان باشیم
خوشبختی سهم هرروزتان
ان شاالله
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_240 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از آن روز به بعد هر روز با او به خ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_241
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم و به طرفش گردن کج کردم.
_ببین ما دو تا ماشین که احتیاج نداریم. همیشه هم با همیم. بیا ماشین منو بفروش.
اخمش را در هم کرد.
_دیگه چی؟ همینم مونده.
مادر با سینی چای وارد سالن شد. رامین ایستاد و سینی را از دستش گرفت و به ما تعارف کرد. مادر رو به روی امیرحسین نشست.
_امیرحسین جان، هلیا که بیراه نمیگه. ما به خاطر هزینه جهیزیه این دوتا دختر نمیتونیم کمکی بهت بکنیم اما پول ماشین هلیا رو بذار روی پولت. بعدها اگه ماشین لازم داشت میخری واسش.
_آخه مامان من همین جوریشم به خاطر هزینه بیمارستانم کلی به بابا بدهکارم. حالا بیام ماشین که شما واسه هلیا خریدینو بفروشم؟
_اول اینکه حامد تو رو پسر خودش میدونه؛ پس دیگه حرف بدهکاری و این حرفا رو نزن. دوم اینکه بین تو و هلیا دیگه من و تویی وجود نداره. شما یکی هستین و پشت هم. پس داستان درست نکن و بی حرف پیش پیشنهادشو قبول کن.
امیرحسین سرش را کمی خم کرد و پیچی به لبهای آویزانش داد. مسائل پیش آمده فکرش را مشغول کرده بود. رامین کنار مادر نشست و با اخم ساختگی نیش باز رو به او کرد.
_خب مامان زهرا خانوم، پس بابا حامد، امیرو پسر خودش میدونه. منم که اینجا هویجم.
مادر دستی به پشت رامین کشید.
_باز که تو خودتو لوس کردی پسر خوب. مگه ما فرقی بین شما قائلیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_241 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_242
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم درشت کرد و صدای اعتراضش بلند شد.
_رامین جان خوبه بابا همون اندازه واسه رهن خونه به شما هم کمک کردا.
دستهای رامین به تسلیم بالا رفت.
_آقای من غلط کردم. فقط خواستم تحویلم بگیرین. گناه دارم خب. همش امیر. همش امیر.
این بار امیرحسین شروع کرد.
_حسود خان خیلی هوس پس گردنی کردی انگار. پاشم خدمتت برسم؟
_اوف خدا به دادم برسه که تو دوباره مثل قبل راه بیافتی. رسماً بیچارهم.
_میگم رامین حالا که فکر میکنم، میبینم من با اجرا نداشتن به تو و بچههای گروه هم دارم ظلم میکنم. تو هم به خاطر شرایط من الان دستت خالی شده.
_صبح به خیر عالیجناب. زوده هنوز یه کم دیگه میفهمیدی.
_اِ خب شعور خرج میکردی خودت میگفتی. من به حال خودم بودم آخه؟ حالام ریش و قیچی دست خودت. هر جور خواستی برنامه ردیف کن.
رامین جستی زد و کنارش نشست. ایول گویان محکم به پشتش زد. چایی که در حال لب زدن به آن بود، روی پیراهنش ریخت.
_ایول و ... مگه آزار داری؟ ببین چی کار کردی؟
لبخند به لب ایستادم و کمکش کردم تا بایستد و به جای عصا خودم تکیهگاهش شوم.
_بیا بریم که باجناق فامیل نمیشه. خوشحالشم میکنی باید منتظر عواقبش باشی. فکر کنم حرصشو در بیاری بهتره.
رامین اعتراض کرد ولی ما بیتوجه به اتاق رفتیم. پیراهنش را عوض کرد و خواست تا آمدن پدر روی تختم دراز بکشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامهی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد.
-انگار کرهی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمیکشه.
امید که در پوست خود نمیگنجید، زمزمه کرد.
- من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمیدونین.
داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دستهایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند.
رمانی که به زودی پارتگذاری خواهد شد.
#رمان
#قلب_ماه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلاممولایمنمهدیجان♥️
سلامی از ذره ای کوچک به روشن ترین خورشید ...
سلامی از قلبی مضطرب به بزرگترین آرامش ...
سلامی از چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف ...
سلامی از من که تنهاترینم به تو که مولای منی ، دردم را می دانی ، اندوهم را می بینی ، دلواپسی ام را شاهدی ، صدایم را می شنوی و ... دعایم می کنی ...
#اللهمعجللولیکالفرج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_242 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم د
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_243
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دستی به موهایش کشیدم و در حال نوازشش به صورت متفکرش نگاه کردم.
_امیرحسین؟
نگاهش به سقف ماند.
_جانم.
_واسه عروسی فکری کردی؟ به اینکه قراره چیکار کنیم؟
_آره. خیلی.
_خب؟
_خب که خب. نظر تو چیه؟ چی کار کنیم؟
_من که به خاطر خطر پخش شدن فیلم و عکسم خیلی دلم میخواد از خیر عروسی گرفتن بگذرم. از طرفی اون دو تا دیوونههم خودشونو به ما وصل کردن و ممکنه اونام عروسی نگیرن. فکر نکنم بابا خوشش بیاد هر دو تا بچههاش بدون عروسی برن.
_یعنی بگیریم؟
_بیخیال امیرحسین. اگه نخوای با بابا و رامین اینا صحبت میکنیم. زیرآبی در میریم یه جایی به جای عروسی.
_واست مهم نیست که لباس عروس بپوشی و جشن بگیری؟
_یا مکن با فیلبانان دوستی، یا بنا کن خانهای در خورد فیل.
_الان من فیلم؟
اخمی کردم و دستش را کشیدم تا بنشیند.
_اِ اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که... اصلاً ولش کن. لباس عروسو که میپوشم عکاس عزیرمم برامون عکسای حرفهای و شیک میگیره. خودمم چاپش میکنم. فقط عروسی رو نمیگیریم. حله؟
_چی بگم؟ رییس شمایی.
_ریاست از خودته آقا.
آقایش را کشیدم و لبخندی هم چاشنیاش کردم. لپم را کشید و بعد به مهمانی آغوشش دعوتم کرد. ناگهان از جا پریدم که باعث تعجبش شد. دست به کمر گرفتم و اخم ساختگی درست کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739