فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_114 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_115
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دایی سپیده پچ پچ میکرد.
_میبینی چقدر پرروئه؟ طرفو توی ده راه نمیدن، سراغ کدخدا رو میگیره. خوبه هیشکی تحویلش نمیگرفت، این جور خودشو انداخته وسط.
هر کسی چیزی میگفت و تقربیاً همه دخترها حساس شده بودند و همهمه میکردند.
-اگه هیچ کس برنده نشه چی؟
-خوب معلومه من برنده میشم. چون جوابو میدونم و گلدونم خودم میگیرم. حالا سوال اینه کی میدونه تاریخ تولد مادرجون چه روزیه؟
همه به فکر رفته بودند تا حالا به این مسأله فکر نکرده بودند همه در روز مادر برای مادربزرگ هدیه میگرفتند ولی کسی به تولدش فکر نکرده بود. حتی خالهها هم سالها بود چنین چیزی را از یاد برده بودند. با سوال مریم دخترها به تکاپوی جواب افتادند اما خالهها به فکر فرو رفتند که چطور چنین تاریخی را کامل فراموش کردهاند. تلاشها فایدهای نداشت. مریم از قبل پرس و جو کرده بود و میدانست سالهاست کسی تولد مادربزرگ را به او تبریک نگفته. مریم گوشی را به دست گرفت. آرام چیزی گفت و قطع کرد. وقتی همه اظهار بیاطلاعی کردند، زنگ در به صدا در آمد. مریم از آزاده خواست با او برود و کمک کند.
چند لحظه بعد مریم با یک کیک و گیتارش که روی دوشش گذاشته بود و آزاده با چند کادو وارد شدند. مریم و آزاده کیک و کادوها را جلوی مادر بزرگ گذاشتند و مریم کنار او شروع کرد به زدن آهنگ تولدت مبارک مادر قشنگم و برایش خواند که مادربزرگ از شوق اشک ریخت و بقیه دست میزدند. وقتی به آخرش رسید: بازم بخون در گوشم با صدای نازت از عشق مادر قشنگم، مادربزرگ او را در آغوش گرفت و این کار تحسین اکثریت و عصبانیت بعضی را در پی داشت. اما مادربزرگ بسیار خوشحال شد و برایش جالب بود بداند او چطور تاریخ تولدش را میدانست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_115 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دای
#رمان_قلب_ماه
#پارت_116
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-مادرجون شما از سهام دارای شرکت بودید اونجا از روی کنجکاوی به تاریخ تولد شما نگاه کردم و دیدم که اتفاقاً نزدیک شده. این بود که تو ذهنم موند.
همه صدا و نوازندگی مریم را تحسین میکردند و باور نمیکردند اینقدر زیبا بتواند اجرا کند. تا غروب دست از سوال و دوره کردن مریم برنداشتند و بازم هم او را مجبور به خواندن کردند.
موقع اذان آرایشش را پاک کرد، وضو گرفت و نمازش را اول وقت خواند و بعد از آن حجاب کرد. وقتی اولین نفر از مردها آمدند چادر طرح دار راحتی که با خود آورده بود سرش کرد. تفاوت مریم قبل و بعد از حضور نامحرمها برای دخترها جالب بود.
سر شب بود. مریم متوجه شد آزاده مرموزانه از سالن بیرون رفته. بیآنکه توجه کسی را جلب کند، دنبال او رفت و فهمید روز بعد با کسی قرار گذاشته از صحبتهای آنها محل قرار را شناخت. چیزی نگفت و برگشت.
وقتی مردها آمدند دخترها شروع کردند به تعریف کردن از مریم و کاری که کرده بود دایی.ها و پدربزرگ از او خیلی تشکر کردند و حتی پدربزرگ در بین جمع پیشانی مریم را بوسید. دخترها از مریم خواستند همان آهنگ را اجرا کند. مریم توضیح داد که نمیتواند بین مردها بخواند اما میتواند آهنگ را اجرا کند و بین امید و پدرش نشست و اجرا کرد. همه شروع کردند به تشویق او. امید در این میان از شوق و غرور در پوست خود نمیگنجید. در گوشش زمزمه کرد.
_بهت افتخار میکنم بینظیر همه چی تموم من.
مریم خجالت کشید و بعد متوجه شد پدر شوهرش دستش را روی دست او گذاشته.
_اون روز که خودتو انداختی تو اتاق شرکت، حدسشم نمیزدم یه روز توی این جمع کنارم باشی و من هر روز یه جور هنر جدید ازت ببینم.
مادر هم به خاطر اینکه از زبان بقیه نجاتش داد از او تشکر کرد. موقع رفتن، مادربزرگ که فهمیده بود مریم از گل های او خوشش آمده، گل بسیار زیبایی به او هدیه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شما نمی توانید صبر کنید تا اوضاع بهتر شود، آن وقت تصمیم بگیرید که نگرش بهتری داشته باشید.
شما باید در آن جایی که هستید، بهترین باشید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_116 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مادرجون شما از سهام دارای شرکت بودید او
#رمان_قلب_ماه
#پارت_117
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز، مریم کسی که برایش تحقیقات انجام میداد را خبر کرد. آدرس محل قرار آزاده را به او داد و عکسش را که در گوشی داشت به او نشان داد. از او خواست کسی که با آن خانم ملاقات میکند را تعقیب کند، در موردش همه چیزی را بفهمد و اگر خلاف و مشکلی از او دید فیلم بگیرد و مستند کند.
*
بعد از توزیع کودها در بازار و استقبال خوب از آن، خبرش به گوش رقیب رسید و به فکر چاره افتاد. از طرف او با مریم تماس گرفتند و گفتند رییسشان میخواهد او را ببیند. مریم جهت احتیاط را رعایت کرد و گفت اگر میخواهند، باید بیایند جلوی شرکت و همان جا ملاقات کنند. آنها رفتار مریم را توهین میدانستند اما در نهایت قبول کردند. مریم امید را در جریان گذاشت.
-منم باهات میام. نمیشه تنها بری.
-عزیز من میدونی که نمیشه. اونا تو رو ببینن که جلو نمیان. من باید بفهمم چی تو فکرشونه. جلوی شرکت قرار گذاشتم که بتونی ببینی و خیالت راحت باشه.
-آخه مگه من طاقت میارم؟ لااقل بذار به بابام بگیم.
-نه وقتی برگشتم، چشم. اون موقع میگیم. فقط تو توی نگهبانی بمون که اگه اتفاقی افتاد، کاری بکنی. خواهش میکنم جلو نیا.
وقتی مریم به ماشین آنها رسید، از او خواستند سوار شود. او که چارهای نمیدید، سوار شد اما پایش را بین در گذاشت تا در بسته نشود. نگاه به مردی که کنارش نشسته بود، انداخت. محمودیان خودش سراغ او آمده بود.
-سلام خانم صدری چرا کامل نمیشینی توی ماشین. میخوام باهاتون حرف بزنم.
- سلام آقای محمودیان. من میدونم کی و کجا باید احتیاط کنم. شما حرفتونو بزنید. باید زود برگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_117 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن روز، مریم کسی که برایش تحقیقات
#رمان_قلب_ماه
#پارت_118
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در موردتون تحقیق کردم. شما همون کسی هستند که جرأت کرده انحصار بازار کودو از دستم بگیره. میخوام از این به بعد با من همکاری کنین و مشاور من بشین. هر چی در عوضش بخواین براتون تضمین میکنم.
-من رقابت کردم. مثل شما کلک و رشوه به کار نبستم. در ضمن شما انگار متوجه نشدین چی ازم می خواین. من توی این شرکت علاوه بر اینکه کار میکنم و تعهد دارم، عروس آقای پاکروان هستم. یاد بگیرید به کی چی پیشنهاد بدین. اگه قبل از اینکه عروسشون بشم هم پیشنهاد داده بودین، قبول نمیکردم چون من با آدمایی که به هر قیمتی میخوان به اهدافشون برسن کار نمیکنم.
- من متوجه هستم اما پیشنهادی که دادم باید وسوسه برانگیز باشه. من بهتون گفتم هر چیزی که بخواین. فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم هر چیزی که میگم چقدر سخاوتمندانه میتونه باشه.
-آقا من فروشی نیستم. اهل خرید و فروش خانواده هم نیستم. بار آخری باشه که منو مسخره خودتون و اهدافتون میکنین.
-خانم محترم خودتونم که میدونین تا حالا نشده چیزی که میخوامو به دست نیارم. بهتره سریع جواب ندی و فکر کنی چون دفعه بعد با این روش ازتون نمیخوام.
-منم تا حالا نشده به زور با کسی معامله کنم. اونم وقتی پای خانوادهم در میون باشه.
قبل از پیاده شدن محمودیان آخرین شانسش را امتحان کرد.
-الحق که دختر صدری مرحوم هستی. همون طور آرمانگرا و پر مدعا. بچه جون فکر میکردم با این همه زرنگی و جاهطلبیت با پدرت فرق داری و عاقلتری. تو که برای ازدواج به کمتر از پسر رییس شرکت همتا راضی نشدی، پس باید به پیشنهاد من فکر کنی شاید بیشتر از اون برات در نظر گرفته باشم.
مریم با اخم غلیظ و چهرهای برافروخته به طرفش برگشت.
-تا حالا کسی بهم اینطور توهین نکره بود. چون در مورد پدرم گفتین، باید جوابتونو بدم. من دختر همون پدرم و همون اندازه آرمانگرا. اگه پدرمو میشناختین میدونستین دختر اون پدر، هیچوقت خانواده و اعتقاداتشو به پیشنهادای چرب و نرم نمیفروشه. اولین بار بود در مورد ازدواجم و زندگیم حرف زدین ولی یادتون نره آخرین بار باشه؛ چون دفعه بعد جوری جوابتونو میدم که تا آخر عمر فراموش نکنین.
_هی خانوم تا یه هفته وقت داری فکر کنی.
کارتی از جیبش بیرون آورد و به طرفش گرفت و ادامه داد.
_بعد از یک هفته اگه زنگ نزنی و با من همکاری نکنی، باید منتظر هر چیزی باشی که ممکنه پشیمون بشی.
بدون ایکنه کارت را بگیرد، از ماشین پیاده شد در حالی که نمیتوانست لرزش دستانش از شدت عصبانیت را پنهان کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#تربیتی
هفت میم که هر روز باید به فرزندان هدیه دهیم :
❣تو محبوبی
❣تو محترمی
❣تو مطرحی
❣تو مهمی
❣تو مفیدی
❣تو میفهمی را به فرزندانمان انتقال دهیم
میم هفتم
👈موفقیت است که خود به خود می آید.
@nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_118 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در
#رمان_قلب_ماه
#پارت_119
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به طرف شرکت رفت. محمودیان که مردی هم سن پدرش بود به یاد آورد تنها کسی که جرأت کرده بود با او این طور با جسارت حرف بزند پدر مریم بود که همین عصبانیتش را بیشتر میکرد.
امید با دیدن حال مریم به طرف او دوید. دستانش که میلرزید را گرفت و او را اتاقش برد. دست دور کمرش گذاشت و کنارش نشست. تمام وجودش میلرزید. مریم در آغوش امید کمی آرام شد. امید به پدرش تلفن کرد و از او خواست به اتاق مریم برود. پدر از او خواست، بگوید چه اتفاقی افتاده. مریم فقط توانست صدایی که ضبط کرده بود را پخش کند. امید و پدرش با شنیدن حرفها خیلی درهم شدند. امید به این طرف و آن طرف میرفت و تعادل نداشت. همین که خوست حرفی بزند، با اشاره پدر ساکت شد. وقتی دید نمیتو اند خودش را کنترل کند، از اتاق بیرون رفت. پدر هم دنبال او رفت و جلوی او را گرفت.
_هیچ کاری نمیکنی. جاییم نمیری. چرا نمیفهمی الان فقط باید به فکر آروم کردن زنت باشی. بعد که حالش خوب شد یه فکری میکنیم.
امید به اتاق برگشت تا مریم آرام شود.
_مریم جان پاشو بریم. باید حالت خوب بشه.
_امیدم من ترسیدم. میترسم یه وقت بلایی سر تو یا خانوادهم بیارن. اونوقت من چی کار کنم؟ من...
امید باز هم کنارش نشست و دستهای یخ کردهاش را بین دستهای خود گرفت.
_عزیز من اینقدر خودتو عذاب نده. دعا کن کسی چیزیش نشه.
بعد از آرامشِ مریم از شرکت خارج شدند. در ماشین مریم سکوت کرده بود و امید همه تلاشش را برای عوض کردن حال و هوایش میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_119 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_120
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا بریم؟
_هر جا. فرقی نمیکنه.
_بازم که تلخی خانوم خوشگه. بریم کوه؟ اصلا میخوای بریم باغ لواسون؟ اونجا هیچ کس نیست تو هم تا دلت بخواد میتونی آزادِ آزاد شیطنت کنی.
_فکر خوبیه. من حتی اونجا رو درست ندیدم. ناسلامتی باغ آقامونه.
_ای جانم. خوشم میاد تو هر حالی دست از دلبریات نمیکشی.
_باید خبر بدیم که اونجا میریم. یه وقت بابا کاری نداشته باشه.
_تو به مامان فاطمه زنگ بزن. منم به بابا میگم.
هر دو تماس گرفتند و بعد به لواسان رفتند. درِ باغ با ریموت باز شد. وارد که شدند، سرایدار به طرف ماشین دوید و خودش را رساند.
_سلام مش صابر. خوبی؟
_سلام آقا. خوش اومدید. تابستون تموم شد. چشمم به در موند و شما فقط همون برنامه که داشتین اومدین.
_مش صابر اگه واسه بله گرفتن از بعضیا قرار باشه چند وقت بدویی همین جوری میشه دیگه.
با سر به مریم اشاره کرد و مش صفر لبخند زنان رو به مریم کرد.
_به به سلام خانوم. خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه. شما همون استاد اون روز هستین. مگه نه؟
مریم به گرمی با او احوالپرسی کرد و حرفش را تأیید کرد. امید در حالی که از ماشین پیاده میشد، غر زد.
_انگار نمیخوای بزاری ما پیاده بشیم. نه؟
_ببخشید آقا ذوق کردم. حواسم پرت شده.
امید دست مریم را گرفت و به داخل ساختمان میرفتند که دوباره به طرف مش صابر برگشت. پولی را کف دستش گذاشت.
_سیستم گرمایشو راه بنداز. بعدش هر جا خواستی برو. تا شام راحت باش. فقط زحمت بکش با این پول برای ما و خودت شام بخر. ببینم چی کار میکنی.
_اینکه خیلی بیشتر از شامه.
_هر چی موند، مال خودت. شیرینی ازدواجمه. یه چیز دیگه. تا غروب طرف باغ و حیاط نیا. میخوام خانومم اینجا راحت باشه.
خم شد و در گوش مش صابر چیزی گفت.
_ان شاءالله خوشبخت بشین. چشم خیالتون راحت. سایه منم این ورا نمیبینین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌹
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اقتدار هستم.
خداوندا سپاسگزارم🙏🏻
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi