eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هفت میم که هر روز باید به فرزندان هدیه دهیم : ❣تو محبوبی ❣تو محترمی ❣تو مطرحی ❣تو مهمی ❣تو مفیدی ❣تو میفهمی را به فرزندانمان انتقال دهیم میم هفتم 👈موفقیت است که خود به خود می آید. @nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_118 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به طرف شرکت رفت. محمودیان که مردی هم سن پدرش بود به یاد آورد تنها کسی که جرأت کرده بود با او این طور با جسارت حرف بزند پدر مریم بود که همین عصبانیتش را بیشتر می‌کرد. امید با دیدن حال مریم به طرف او دوید. دستانش که می‌لرزید را گرفت و او را اتاقش برد. دست دور کمرش گذاشت و کنارش نشست. تمام وجودش می‌لرزید. مریم در آغوش امید کمی آرام شد. امید به پدرش تلفن کرد و از او خواست به اتاق مریم برود. پدر از او خواست، بگوید چه اتفاقی افتاده. مریم فقط توانست صدایی که ضبط کرده بود را پخش کند. امید و پدرش با شنیدن حرف‌ها خیلی درهم شدند. امید به این طرف و آن طرف می‌رفت و تعادل نداشت. همین که خوست حرفی بزند، با اشاره پدر ساکت شد. وقتی دید نمی‌تو اند خودش را کنترل کند، از اتاق بیرون رفت. پدر هم دنبال او رفت و جلوی او را گرفت. _هیچ کاری نمی‌کنی. جاییم نمیری. چرا نمی‌فهمی الان فقط باید به فکر آروم کردن زنت باشی. بعد که حالش خوب شد یه فکری می‌کنیم. امید به اتاق برگشت تا مریم آرام شود. _مریم جان پاشو بریم. باید حالت خوب بشه. _امیدم من ترسیدم. می‌ترسم یه وقت بلایی سر تو یا خانواده‌م بیارن. اونوقت من چی کار کنم؟ من... امید باز هم کنارش نشست و دست‌های یخ کرده‌اش را بین دست‌های خود گرفت. _عزیز من اینقدر خودتو عذاب نده. دعا کن کسی چیزیش نشه. بعد از آرامشِ مریم از شرکت خارج شدند. در ماشین مریم سکوت کرده بود و امید همه تلاشش را برای عوض کردن حال و هوایش می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_119 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا بریم؟ _هر جا. فرقی نمی‌کنه. _بازم که تلخی خانوم خوشگه. بریم کوه؟ اصلا می‌خوای بریم باغ لواسون؟ اونجا هیچ کس نیست تو هم تا دلت بخواد می‌تونی آزادِ آزاد شیطنت کنی. _فکر خوبیه. من حتی اونجا رو درست ندیدم. ناسلامتی باغ آقامونه. _ای جانم. خوشم میاد تو هر حالی دست از دلبریات نمی‌کشی. _باید خبر بدیم که اونجا میریم. یه وقت بابا کاری نداشته باشه. _تو به مامان فاطمه زنگ بزن. منم به بابا میگم. هر دو تماس گرفتند و بعد به لواسان رفتند. درِ باغ با ریموت باز شد. وارد که شدند، سرایدار به طرف ماشین دوید و خودش را رساند. _سلام مش صابر. خوبی؟ _سلام آقا. خوش اومدید. تابستون تموم شد. چشمم به در موند و شما فقط همون برنامه که داشتین اومدین. _مش صابر اگه واسه بله گرفتن از بعضیا قرار باشه چند وقت بدویی همین جوری میشه دیگه. با سر به مریم اشاره کرد و مش صفر لبخند زنان رو به مریم کرد. _به به سلام خانوم. خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه. شما همون استاد اون روز هستین. مگه نه؟ مریم به گرمی با او احوال‌پرسی کرد و حرفش را تأیید کرد‌. امید در حالی که از ماشین پیاده میشد، غر زد. _انگار نمی‌خوای بزاری ما پیاده بشیم. نه؟ _ببخشید آقا ذوق کردم. حواسم پرت شده. امید دست مریم را گرفت و به داخل ساختمان می‌رفتند که دوباره به طرف مش صابر برگشت. پولی را کف دستش گذاشت. _سیستم گرمایشو راه بنداز. بعدش هر جا خواستی برو. تا شام راحت باش. فقط زحمت بکش با این پول برای ما و خودت شام بخر. ببینم چی کار می‌کنی. _اینکه خیلی بیشتر از شامه. _هر چی موند، مال خودت. شیرینی ازدواجمه. یه چیز دیگه. تا غروب طرف باغ و حیاط نیا. می‌خوام خانومم اینجا راحت باشه. خم شد و در گوش مش صابر چیزی گفت. _ان شاءالله خوشبخت بشین. چشم خیالتون راحت. سایه منم این ورا نمی‌بینین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اقتدار هستم. ‌خداوندا سپاسگزارم🙏🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_120 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش را همانجا بگذارد به باغ بروند. مریم چادر، مانتو و روسری اش را در سالن گذاشت. _امید یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی؟ _تو بگو. سعی می‌کنم ناراحت نشم. _توی گوش مش صابر در مورد فرق من با مهمونای قبلی گفتی؟ _اَه لعنت. تو چرا اینقدر تیزی. نمیشه هیچیو ازت مخفی کرد. مریم با لبخند چشمکی زد. _مگه می‌خوای چیزیو مخفی کنی؟ امید او را در آغوش گرفت. _چرا منو اینقدر شرمنده می‌کنی؟ الان تو از چیزی که فهمیدی باید ناراحت باشی اونوقت نگران ناراحتی منی؟ _ببخشید. نمی خواستم شرمنده‌ت کنم. خودش را جدا کرد. موهایش را باز کرد و سریع خودش را به در سالن رساند. _بیا تا ته باغ مسابقه بدیم. من رفتم. شروع کرد به دویدن. _اِ قبول نیست. وایستا ببینم. مریم به دویدن ادامه داد. امید بعد از او نفس نفس زنان رسید. همین که رسید، مریم با شیطنت برگشت و به سمت استخر فرار کرد. چند قدم مانده به استخر، امید او را نگه داشت. از پشت مریم را گرفت و سرش را در موهای او فرو برد و نفسی تازه کرد. _دختره آتیش پاره کُشتی منو. صدای خنده مریم در حیاط پیچید. _دو بار باختی. _بدجنس، جلوی من می‌دویی و موهاتو میدی دست باد. انتظار داری دست و پام سست نشه. _بهونه نیار باختی. باید جورشم بکشی. _قبول هر چی بگی. حالا بگو شنا بلدی؟ _وای امید سردم میشه. _هنوز هوا گرمه. آماده‌ای؟ سه دو یک. همان طور که دستش دور شکم مریم بود، او را به طرف استخر برد و هر دو داخل آب افتادند. کمی بعد، وقتی بیرون آمدند، مریم هینی کشید. _چی شده خانومی؟ _من لباس ندارم الان با این لباس خیس چی کار کنم؟ _بزار واست حوله بیارم بعد ببین توی لباسایی که اینجا دارم چیزی پیدا می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_121 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به امید رساند. مریم یک تیشرت و شلوار جذب که قبلاً امید آن را می‌پوشید، پیدا کرد و پوشید. لباس جذب امید برای اندام مریم در حد لباس‌های راحتی‌اش شده بود. همین که وارد سالن شد، امید شروع کرد به خندیدن. _چقدر بهت میان انگار الان رفتیم از ترکیه واست خریدم. _بی‌مزه. حالا خوبه اون موقع‌ها لباس جذب می‌پوشیدی وگرنه الان من باید لباسی می‌پوشیدم که توش گم می‌شدم. خنده امید از تصور مریم در لباس‌های گشادش، شدت گرفت. مریم خودش را در آینه دید. _اُه اُه چه خوش تیپ شدم. آهای پسر خوشگله پایه‌ای شام دو نفره‌مونو توی بالکن بخوریم؟ _آهای دختر خوش تیپه افتخار میدی نفسم باشی؟ همه کسم باشی؟ _باید فکر کنم. تا شام نخورمم فکرم خوب کار نمی‌کنه. بعد شام بهت جواب میدم. _پس بزار نماز که خوندیم بریم. یه وقت سرما نخوری؟ سردت نمیشه بریم بیرون؟ _با تو که باشم سردم نمیشه. شام را در بالکن خوردند. از وسط شام امید در افکارش غرق شد. مریم چند بار صدایش کرد. حواسش نبود. دستش را روی دست او گذاشت. به خودش آمد. مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد. _امید جان حالت خوبه؟ _مریم تو خیلی خوبی. امروز با وجود وسوسه انگیز بودنِ پیشنهاد محمودیان حتی شک هم نکردی. داشتم فکر می‌کردم اگه به من این پیشنهاد می‌شد، من چی کار می‌کردم. _نفس جان، شامتو بخور اومدیم اینجا که در موردش حرف نزنیم. بزار با این فضای عاشقانه دو نفره زیر نور ماه کیف کنیم. _یه چیز بگم؟ _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🍃خطبه 203 نهج البلاغه بسیار زیبا .... 🍃امام علی علیه السلام فرمودند : اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى منزل جاودانه توشه برگيريد، 🍃 پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند..... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_122 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادته گفتی داستان مردایی که هر غلطی بخوان می‌کنن و واسه ازدواج میرن سراغ پاک‌ترین دخترا، درست نیست؟ _امید. _بزار بگم مریم جان. زندگی‌، زن زندگی می‌خواد. این‌که مردا دنبال زنای پاک می‌گردن اشتباه نیست. چون واسه زندگی باید کسی کنارت باشه که حتی با قوی‌ترین وعده و وعیدها پات بمونه و بهت وفادار باشه. تو علاوه بر این فداکاری، بزرگترین گذشتو هم کردی و بهم اعتماد کردی. _امیدم، اگه من به خود تو فکر می‌کردم، جوابم همون بود که بار اول بهت گفتم ولی من به خدایی که تو باهاش قول و قرار گذاشته بودی اعتماد کردم و باور کردم که دیگه اون آدم قبل نیستی. خواهش می‌کنم دیگه در موردش حرف نزن. من دارم با الانِ تو زندگی می‌کنم. همین طور که پاکی و عاشقتم. بعد از چند روز تصمیم گرفتند اگر خواستند دوباره مزاحم مریم شوند، امید و پدرش هر دو همراه او باشد. * در این حین کسی که مریم برای تحقیق فرستاده بود، خبر داد آزاده با پسری قرار داشته که با تعقیب او فهمیده پسری خلاف‌کار است. توانسته بود فیلمی از او بگیرد که با دوستش صحبت می‌کرد. در مورد اینکه دختری پولدار پیدا کرده و می‌خواهد با او صمیمی شود تا بتواند از غفلت او استفاده کرده فیلم و عکسی بگیرد و خانواده‌اش را مجبور کند برای پخش نکردن آن فیلم پول خوبی بدهند. مریم همه مدارک را از او گرفت و به فکر بود که با آن پسر چه کار کند. در نهایت تصمیم گرفت با آزاده صحبت کند. اول آزاده نمی‌خواست زیر بار این مسأله برود. با مریم تندی کرد که چرا در کار او دخالت می‌کند و کارهایش به خودش مربوط است اما با دیدن فیلم و عکس‌ها کمی نرم شد و شروع کرد به اشک ریختن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_123 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد از مدتی که آرام شد. آزاده چاره را پرسید. مریم به او اطمینان داد که خودش این پسرک را ادب خواهد کرد و او فقط باید بیشتر حواسش را جمع کند تا دوباره گول افرادی مثل او را نخورد. مریم در این مورد به پدر و مادر او چیزی نگفت اما به امید گفت و از او خواست برای کاری که می‌خواهد انجام دهد کمکش کند. برنامه این شده بود که آزاده قرار بگذارد و امید به عنوان راننده مریم را برساند تا خطری برایش نداشته باشد. وقت ملاقات مریم از آن پسر که کنار خیابان منتظر آزاده بود، خواست سوار ماشین شود. و او به راحتی سوار شد. امید حرکت کرد. _واسه چی سوار ماشین شدی؟ مگه منو می‌شناختی؟ -وقتی یه خانم محترم به آدم بفرما بزنه زشته که جواب رد بدم دیگه. -وقت داری چند دقیقه‌ای جایی بریم؟ - حتماً ولی نگفتین چرا سوارم کردید؟ کجا می‌خواین بریم. امید در یک کوچه خلوت ایستاد و ساکت گوش می‌کرد. قول داده بود هر اتفاقی بیافتد چیزی نگوید و حل آن را به مریم بسپارد. مریم فیلم و عکس‌هایی که از آن پسر داشت را نشانش داد. حالا دیگر متوجه داستان شده بود. -توکی هستی؟ اینا چیه؟ مأموری یا شرخر؟ -من به این چیزایی که میگی نمی‌خورم اما تو کی هستی؟ - خانم آوردی منو بازجویی کنی؟ این که من چی کار می‌کنم به خودم مربوطه. تو چی کاره‌ای؟ -من از طرف آزاده اومدم تا تو رو آدمت کنم که هیچ وقت طمع بی‌آبرو کردن دخترای پاک و ساده و سر کیسه کردنشونو نکنی. -تو چطور می‌خوای این کارو بکنی؟ تازه شم خانم دخترایی که پاک باشن که نمیان با یه پسر ندیده و نشناخته دل بدن و قلوه بگیرن. یه چیزیشون میشه که می‌افتن توی تور ما. امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از ماشین پیاده شد. درِ طرفی که پسر نشسته بود را باز کرد. از یقه او را گرفت. بیرون کشید و او را به ماشین چسباند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا