eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_123 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به محض نشستن شروع کرد. _میشه بدونم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چیزی که من توی این مدت دیدم این بود که توی شرایط سخت فقط داد می‌زنید و همون عزیزانتونو ناراحت می‌کنین. _وقتی یکیو دوست داشته باشی و نتونی ازش محافظت کنی، قاطی می‌کنی دیگه. یه لحظه صبر کنین. چیزی که شما دیدین اینه که من تو شرایط خاصی قبلنا سر شما داد زدم. اونوقت از کجا می‌گین اون موقع جزو عزیزانم بودین؟ باز هم شیطنت می‌کرد و باعث شد از حرفی که زدم خجالت بکشم ولی زبان درازم نمی‌گذاشت کوتاه بیایم. _از اونجایی که تو راه برگشت از شمال خواب نبودم و همه‌ی حرفاتونو شنیدم. آه بلندی کشید و محکم به پیشانی‌اش زد. _یعنی شما چند ماهه از حس من خبر دارین و به روی خودتون نمیارین؟ پس چرا هنوز جوابی ندارین که بهم بدین؟ _چی رو باید به روی خودم می‌آوردم؟ من خیلی به حرفاتون فکر نکرده بودم چون هم ممکن بود مادرتون راضی نشن. هم اینکه نمی‌شد تا جلو نیومدین من احساس و ذهنمو درگیر چیزی که احتمال بروزش معلوم نبود، بکنم. _همین اخلاقاتونه شما رو خاص می‌کنه. خیلیا اگه همچین چیزیو می‌فهمیدن تمام تلاششونو می‌کردن که عاشق دل‌خسته‌شون نپره اما شما انگار نه انگار. به روی خودتونم نیووردین. راستی یه سوال. چه‌طور توی خانواده‌تون فقط شما چادر می‌پوشین؟ _من دبیرستان که بودم یه دوست خوبی داشتم که درباره‌ی حجاب خیلی واسم توضیح داد. ارزش چادر و کسی که اونو می‌پوشه رو بهم گفت. توضیح داد و تاکید کرد در مورد اینکه اگه تصمیم گرفتم چادری بشم باید اخلاقمم باهاش جور کنم و اینکه حجاب حرمت داره. اگه می‌تونم رعایت کنم، چادری بشم. به خودم قول دادم و چادری شدم. _مادر و خواهرتون چی؟ _اونا به خاطر حرف و حدیثا نتونستن اما بابا توی فامیل از من دفاع کرده. همین باعث شد محکم‌تر بشم. این شدم که هستم. البته اونام که دیدین بد لباس نمی‌پوشن. همیشه پوشیده هستن ولی چادر ندارن. شما با چادرم مشکل دارین؟ _نه. مگه دیوونه‌م که مشکل داشته باشم. به این فکر کردین که غش و ضعف رفتنای هوادارای دختر رو می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_123 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد از مدتی که آرام شد. آزاده چاره را پرسید. مریم به او اطمینان داد که خودش این پسرک را ادب خواهد کرد و او فقط باید بیشتر حواسش را جمع کند تا دوباره گول افرادی مثل او را نخورد. مریم در این مورد به پدر و مادر او چیزی نگفت اما به امید گفت و از او خواست برای کاری که می‌خواهد انجام دهد کمکش کند. برنامه این شده بود که آزاده قرار بگذارد و امید به عنوان راننده مریم را برساند تا خطری برایش نداشته باشد. وقت ملاقات مریم از آن پسر که کنار خیابان منتظر آزاده بود، خواست سوار ماشین شود. و او به راحتی سوار شد. امید حرکت کرد. _واسه چی سوار ماشین شدی؟ مگه منو می‌شناختی؟ -وقتی یه خانم محترم به آدم بفرما بزنه زشته که جواب رد بدم دیگه. -وقت داری چند دقیقه‌ای جایی بریم؟ - حتماً ولی نگفتین چرا سوارم کردید؟ کجا می‌خواین بریم. امید در یک کوچه خلوت ایستاد و ساکت گوش می‌کرد. قول داده بود هر اتفاقی بیافتد چیزی نگوید و حل آن را به مریم بسپارد. مریم فیلم و عکس‌هایی که از آن پسر داشت را نشانش داد. حالا دیگر متوجه داستان شده بود. -توکی هستی؟ اینا چیه؟ مأموری یا شرخر؟ -من به این چیزایی که میگی نمی‌خورم اما تو کی هستی؟ - خانم آوردی منو بازجویی کنی؟ این که من چی کار می‌کنم به خودم مربوطه. تو چی کاره‌ای؟ -من از طرف آزاده اومدم تا تو رو آدمت کنم که هیچ وقت طمع بی‌آبرو کردن دخترای پاک و ساده و سر کیسه کردنشونو نکنی. -تو چطور می‌خوای این کارو بکنی؟ تازه شم خانم دخترایی که پاک باشن که نمیان با یه پسر ندیده و نشناخته دل بدن و قلوه بگیرن. یه چیزیشون میشه که می‌افتن توی تور ما. امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از ماشین پیاده شد. درِ طرفی که پسر نشسته بود را باز کرد. از یقه او را گرفت. بیرون کشید و او را به ماشین چسباند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_123 _هوی. چه خبرته؟ سر می‌بری؟ اون بی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 امتحانات میان‌ترم را که دادیم، مادر خانواده زهرا را دعوت کرد‌. میزبان یک خانواده پنج نفره شدیم. پدر زهرا زیادی به مادرش می‌آمد و زوج جالبی را تشکیل می‌دادند. برعکس پدر خودم، خوش مشرب و زودجوش بود. مادرش را که قبل‌تر هم دیده بودم، چهره مهربانی داشت با چشم‌هایی گیرا. زهرا و خواهر کوچکش که ده سالی داشت، شبیه مادرشان بودند و برادرش که زهرا گفته بود مهندسی آی‌تی می‌خواند، شبیه پدرش بود. هر دو رسمی پوشیده بودند اما رسمی رفتار نمی‌کردند. بر عکس زهرا پوستی روشن و موهایی طلایی داشتند؛ با چشم‌هایی میشی. برادرش متفاوت از چیزی بود که جلوی مدرسه دیده بودم. کنار زهرا نشسته بودم و با هم پچ پچ می‌کردیم. _خوش به حالت زهرا. با این بابایی که تو داری، مامانت پیر نمیشه. مگه نه. _اول این‌که با ظاهر زندگی آدما در موردشون قضاوت نکن. اون چیزی که از آدما می‌بینی تیزر تبلیغاتی بیش نیست. دوم این‌که حدست درست بود. با بودن بابا کسی اجازه ناراحت بودت و فاز غم گرفتن نداره. خواستم به خاطر قسمت اول حرفش پس‌گردنی مهمانش کنم که با ابروی بالا پریده و اشاره زهرا متوجه موقعیتم شدم و به ژست خانم‌وارم برگشتم. _حالا تو مدرسه هستم خدمتت. چایم را تمام کردم و ادامه دادم. _راستی داداشتم دست کمی از بابات نداره‌ها. قشنگ معلومه به زور داره خودشو کنترل می‌کنه جدی بشینه. زهرا ریز خندید و چشم غره‌ای رفت. _شخصیت‌شناس کی بودی تو؟ اینم درسته. آتیش‌پاره‌ایه واسه خودش. کلی مامان بهشون سفارش کرده تا شدن این. _پس چرا اون روز جلوی مدرسه اخم و تَخم کرده بود و تو هم هیجان داشتی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_123 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا این طوریه. سال‌هاست کمتر با کسی درد دل می‌کنه. می‌ریزه توی خودش. این عجله و اصرار من کلافه‌ش کرده. بی‌چاره فکر نمی‌کرد کسی به این نزدیکی و آشنایی واسش در نظر بگیرم و یهو بگم بیا باهاش حرف بزن. هضم کردن این مساله واسش سخته. قول میدم جبرانش کنه. فهیمه خانم با شک نگاهی انداخت. پریچهر روی صندلی نشست. _اصلاً بیا یه کاری کنیم. من پدرمو عین کف دست می‌شناسم. الان زنگ می‌زنم و روی حالت بلندگو میذازم تا بشنوی حرفش چیه. البته اگه جوابمو بده. کاری که گفت را انجام داد. کمی گذشت تا جواب دهد. سلام سرد پدر نشان از شاکی بودنش داشت. _بابا، کجایی الان؟ _باید جواب پس بدم بهت؟ _نه عزیز دلم. چرا جواب؟ فقط با رفتن این‌جوریت، فهیمه خانوم فکر می‌کنه به خاطر اونه که رفتی و قبولش نداری. _وای پریچهر، من از دست تو چی کار کنم؟ از دستت سر به بیابون نذاشته بودم که الان گذاشتم. ببین چی کار می‌کنی. به دل اون بنده خدام بد آوردی. هر دیقه یه شاهکار میذاری دستم. _خب منم بودم همین طوری فکر می‌کردم. طرف بیاد حرف بزنه و بعد سر به بیابون بذاره و برنگرده... داد پیمان بلند شد. _ای خدا، من از دست این بچه چه کنم؟ من از کارای تو شاکیم چه ربطی به حرفای ما و قبول داشتنش داره؟ پریچهر ابرویی بالا داد و لبخند زد. _پس قبولش داشتی و توافق کردین. _در قبول داشتنش که شکی نیست؛ حرفامونم زدیم. پریچهر من هنوز تو شک کاریم که کردی. باید بهم فرصت می‌دادی. _زیاد فرصت دادم بابا جون. تو من و حرفامو جدی نگرفتی. حالا کی میای؟ _از دست کارای تو بیابونم نمی‌تونم برم. باید برگردم تا بیشتر سوءتفاهم نشد. _عاشقتم بابایی. یه دونه‌ای. شاه‌دوماد خودمی. پیمان اسمش را با حرص صدا زد و او فقط خندید و خدا حافظی کرد. رو به فهیمه خانم کرد. _دیدی الکی واسه خودت داستان درست کردی؟ طفلی، دلم واسش سوخت. خیلی اذیتش کردم. فهیمه خانم چی بگم"ی گفت و برای رسیدگی به کارها رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞