eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_135 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جلسه، مریم از آقای پاکروان تقاضای
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشک دیگر مجالی به مریم نداد. شانه‌های امید تکیه‌گاهش شده بود. مدتی اشک ریخت و امید سعی کرد به او دلداری دهد. صدای هق هق گریه او به جایی رسید که بقیه هم شنیدند و برایش غصه خوردند. وقتی آرام شد، بین جمع برگشتند. پدر برای این‌که حال مریم بهتر شود، پیشنهاد داد همگی به همراه مادر و برادر مریم به شمال بروند. مریم تذکر داد که اوضاع بورس مناسب نیست و تا آخر هفته صبر کنند. _بیخیال بورس. اونو که تو توی خونه هم که باشی مدیریتش می‌کنی اوناییم که باید کاری کنن سر کارشون هستن و انجام میدن. مادر و برادرتو دعوت کن و بگو فردا صبح آماده باشن تا بریم. مریم به مادرش خبر داد و گفت که وقت رفتن به دنبال آن‌ها خواهند رفت. مجالی برای مخالفت به مادر نداد. طی هفته قبل مادر به خاطر مریم غصه زیادی خورده بود. این سفر برای او هم خوب بود. صبح، بعد از صبحانه، به خانه رفت. لباس‌هایش را برداشت و با مادر و محمد سوار ماشین امید شدند. بقیه هم هم‌زمان حرکت کردند. به محض رسیدن، محمد که عاشق دریا بود، به طرف ساحل دوید پاهایش را به آب زد و مدتی دوید. وقتی خسته شد، روبروی ویلای خانواده پاکروان کمی روی ماسه‌های ساحل دراز کشید. همین لحظه آزاده را بالای سر خود دید. از جا بلند شد. آزاده گفت چون گوشی‌اش را با خود نبرده بود، آمده تا او را برای ناهار خبر کند.. محمد به خاطر این‌که به زحمت افتاد، از او عذرخواهی کرد و باهم به طرف ویلا رفتند. بعد از ناهار، مریم با اصرارِ امید همراه او به کنار دریا رفت. دریا آرام بود و با امواج کوتاهش به او آرامش می‌داد. ساعتی کنار دریا نشستند و قدم زدند. مریم مثل گذشته گرم و پرشور رفتار نمی‌کرد. با آنکه آفتاب تابیده بود، هوا خیلی گرم نبود اما امید برای عوض کردن حال مریم، دست او را کشید و کشان کشان به داخل دریا برد. شروع کرد به آب پاشیدن به او تا کامل خیس شد. محمد همین که این صحنه را از دور دید، به طرف آن‌ها دوید تا کِیف اذیت کردنشان را از دست ندهد. مدتی به این بازی در آب گذشت و با این کار توانستند دوباره خنده مریم را ببینند. اما هنوز هم خیلی زود ساکت و بی‌حرف می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوب بودن زیاد سخت نیست! کافی‌ست مهربانی کنی، زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند و وقتی برای همه خیر بخواهی همین‌ها خوبی‌ست ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_136 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشک دیگر مجالی به مریم نداد. شانه‌های ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز دوم مادر مریم تصمیم گرفت سری به خانواده‌اش بزند. از محمد خواست تا او را همراهی کند. مریم که دلش می‌خواست با آ‌ن‌ها برود، به امید پیشنهاد داد تا همراهشان برای ملاقات فامیل بروند. در طول راه محمد ترانه می‌خواند و شوخی می‌کرد تا مریم و مادر را بخنداند. اول به خانه عمو که پدربزرگ در آنجا زندگی می‌کرد، رفتند. پدربزرگ با دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شد. مریم مثل دختر بچه‌ها خودش را در آغوش پدربزرگ جا کرد. مادر از زن‌عمو در مورد پدربزرگ و احوالش پرسید. _خدا رو شکر حالش فعلاً خوبه. اخلاقشم که همیشه خوب بوده. فقط وقتی عباس آقا میره مأموریت بهونه می‌گیره که فکر می‌کنم از نگرانیشه. زن‌عمو موقع رفتن اصرار کرد که ناهار بمانند ولی مادر توضیح داد که جای دیگر هم می‌خواهند بروند. بعد از آنجا به خانه خاله که در روستای مادریشان بود، رفتند. امید از زیبایی روستا و خانه‌هایش به وجد آمد. استقبال خاله و دخترش برای امید باور کردنی نبود. بعد از احوال‌پرسی خاله سریع به چند نفر زنگ زد و خبر آمدن آن‌ها را داد. قبل از آماده شدن چای یکی یکی خاله، دخترخاله‌ها، پسرخاله‌ها و همسرانشان آمدند. تقریباً پانزده نفری شده بودند. هریک به نوعی ابراز محبت می‌کردند. امید شور و هیجان آن‌ها برای دیدن یگدیگر را درک نمی‌کرد. فکر کرد شاید دلیلش این باشد که در فامیل اتو کشیده خود چنین چیزهایی ندیده بود. دخترخاله‌ها و عروس‌خاله‌ها مریم را دوره کرده بودند. می‌گفتند و جیغ زنان می‌خندیدند. امید از دیدن خنده‌های مریم خوشحال بود‌. با صدای محمد به خودش آمد. _آقا امید با شما هستنا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_137 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز دوم مادر مریم تصمیم گرفت سری به خانو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ببخشید حواسم رفت به حال خوب مریم. یادم باشه هر وقت خواستم از نظر روحی شارژ بشه بیارمش اینجا. _قدمتون سر چشم. میگم چرا خانواده‌تونو نیاوردین. یه لقمه غذا پیدا میشد واسشون آماده کنیم. البته می‌دونم خونه‌های ما در شأن شما نیست ولی یه روزو سخت می‌گذروندن. _این حرفا چیه خاله خانوم. ماشاءالله روی باز شماها آدمو طرف خوش می‌کشونه. من که خوشحالم این‌جام. واسه بقیه هم وقت بسیاره. دخترها با مریم از خانه خارج می‌شدند تا در باغ دور بزند و فارغ از گوش و نگاه دیگران حرف بزنند و بخندند. _کجا؟ بذارین یه پذیرایی از مریمِ بنده خدا بکنم؛ بعد ببریدش. هنوز سیر ندیدمش کجا می بریدش؟ _اینجا نمی‌تونیم راحت باشیم. داریم میریم باغ. همون جا سر درخت ازش پذیرایی می‌کنیم. _این همه جیغ جیغ کردین تازه میگین راحت نبودین؟ خدا به داد محله برسه. در این حین ناهار هم در حال آماده شدن بود، مادر می‌دانست خودش نمی‌تواند مخالفتی کند، ولی از امید پرسید مشکلی دارد یا نه. او هم که شادی مریم را دیده بود، رضایت خود را اعلام کرد. دخترها در باغ می‌چرخیدند، خاطرات را مرور می‌کردند و از مریم در مورد شوهرش، خانواده او و چگونگی ازدواجشان می‌پرسیدند. صدای اذان بلند شد. امید وضو گرفته و مشغول نماز شد. دخترها هم با پیشنهاد مریم در باغ وضو گرفتند. وقتی به خانه رسیدند با دیدن امید در حال نماز، شروع کردند به شوخی کردن با مریم. _اِ مگه بچه میلیاردرا هم نماز اول وقت می‌خونن؟ خط اتوش کج نشه. _مریم راستشو بگو تو این جوریش کردی یا از اولش اینقدر کار درست بود؟ _بچه‌ها فکر کنم مریم بهش گفته اگه نمازتو اول وقت نخونی طلاقت میدم. _نه لابد بهش گفته واسه کلاس گذاشتن شده جلوی ما این کارو بکنه‌. مریمو که می‌شناسین همیشه باید یه جوری از بقیه بالاتر باشه. مریم پشت چشمی نازک کرد و دست به کمر اخم مصنوعی کرد. _چه خبره. یکی یکی. خجالت نمی‌کشین. نماز خوندن شوهر منو سوژه می‌کنین؟ مگه کسی که میلیاردره نماز نمی‌خونه؟ زهرا خانم تو هم بله؟ یادت رفته کسی شوهرتو سوژه می کرد می‌کرد، می‌نشستی گریه می‌کردی؟ وقتی امید سلام نماز را خواند، نگاهش به جمعی افتاد که ایستاده بودند و به او نگاه می‌کردند و حرف می‌زدند. با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم اشاره کرد که چیزی نیست اما دختر خاله‌ها با دیدن تعجب امید خنده‌هایشان بیشتر شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به گرامیداشت شهدای ۱۷ شهریور
«در جستجوی او» پنجره تاکسی را کمی پایین کشیدم؛ هوای شهر بوی پاییز نمی‌داد. نمی‌دانم چرا مردم از چند هفته قبل به استقبال بهار می‌روند اما این چند روز مانده به پائیز را جشن نمی‌گیرند! ولی من به استقبال پاییز رفته‌ام، فصل عاشقانه‌ای که مرا در هامبورگ، به سجاد رساند. به هامبورگ رفتم تا قلب دیگران را درمان کنم ولی درمان قلبم را در کلبه سجاد یافتم. نگاهی به خیابان انداختم، خلوت بود. از جمعه‌های تابستان انتظار بیشتری نباید داشت. شاید مردم خبر مهمی برای رساندن نداشتند که در خانه‌ها خواب بودند. اما داستان من فرق می‌کرد، خبری داغ داشتم که باید به سجاد می‌رساندم. خبری که هر لحظه دیرتر به سجاد می‌رساندم، ظلم بیشتری در حقش می‌کردم. مگر برای یک مرد، خبری داغ‌تر و مهم‌تر از پدر شدنش وجود دارد؟ با اینکه گفته بود: «ممکن است خانه‌مان لو رفته باشد و بهتر است در خانه پدرم بمانم» اما، دلم نیامد مادر شدنم ر،ا که تازه فهمیده بودم، از او پنهان کنم. باید می‌فهمید که دیگر «ما» منتظرش هستیم نه «من». - قابل نداره حاج خانوم! یه تومن میشه. پول راننده را دادم و از تاکسی پیاده شدم. دستی به لبه روسری‌ام کشیدم و گره‌‌اش را محکم کردم. احساس می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. سجاد می‌گفت: «طبیعی است». نمی‌دانم! شاید حق با او باشد و همه زنانی که برای اولین بار روسری سر می‌کنند، چنین احساسی دارند. با اینکه چندماه شده که روسری سر می‌کنم ولی هنوز چندان به آن عادت نکرده‌ام. انگار همین دیروز بود که سجاد روسری آبی رنگی را برایم هدیه آورد. می‌گفت: معلم زبانش در دوران دبیرستان، مهمانمان است. معلمی که در هامبورگ دوباره او را دید. راستش نه از هدیه‌اش خوشم آمد و نه از مهمانش. کمی هم تعجب کردم، مهمانمان معلم زبانش بود نه یک آخوند؛ پس چرا باید برای احترام به یک معلم زبان روسری سر می‌کردم؟ روسری را با اکراه سر کردم و به استقبال مهمان رفتم. مهمانش آخوند بود! سیّدی میانسال با قدی بلند که چهره‌ای گیرا داشت. بعد‌ها فهمیدم نامش آقای بهشتی است و در دبیرستان حکیم نظامی معلم زبان سجاد بوده. از همان روز نتوانستم آن روسری را از سرم جدا کنم. انگار هنوز احترام آن مرد را نگه می‌داشتم. وارد کوچه شدم. چند قدم جلوتر رفتم. اکرم خانم دم در خانه‌شان ایستاده بود و با حالتی پریشان به سر کوچه نگاه می‌کرد. نزدیک‌تر شدم. - سلام اکرم خانوم! اتفاقی افتاده؟ به سمتم برگشت. سعی می‌کرد لبخند بزند ولی چندان موفق نبود. - سلام، امروز رضا و چندتا دیگه از همسایه‌ها رفتن تظاهرات، تازه از رادیو شنیدم که حکومت نظامیه. میگن ارتش حق تیر داره، خیلی نگرانم. لبخند بر لبانم خشک شد. دستم را به دیوار گرفتم. - سجاد هم باهاشون رفت؟ سرش را تکان داد. - آره به گمونم. راه افتادم. کمی مکث کردم و به سمت اکرم خانم برگشتم. - کجا تظاهراته؟ - میدون ژاله، قراره مردم از چند‌تا خیابون مثل فرح آباد و شهباز، برن میدون ژاله. برگشتم تا راه بیفتم که صدای نگران اکرم خانم را شنیدم. - کجا دختر؟ میگم ارتش حق تیر داره. حکومت نظامیه. نرو خطرناکه! بی‌توجه به نگرانی‌هایش قدم‌هایم را تند کردم. اکرم خانم حق داشت که مانع رفتنم شود؛ او که نمی‌دانست چه خبری برای سجاد دارم. نزدیکی خیابان شهباز رسیدم که صدای تیراندازی به گوشم رسید. چند لحظه مکث کردم. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم دوباره راه بیفتم که دوباره صدای تیراندازی را شنیدم. صدای جیغ و فریاد لحظه‌ای قطع نمی‌شد. شروع به دویدن کردم. به اوایل خیابان شهباز که رسیدم از نفس افتادم. خم شدم و دست‌هایم را روی زانوانم گذاشتم. انتهای خیابان خلوت بود؛ چند ماشین نظامی اطراف میدان ژاله را احاطه کرده بودند؛ روی زمین شلوغ بود؛ انگار عده‌ای از مردم، هوس کرده بودند وسط خیابان بخوابند. چند نفر از پیاده‌رو به سمتم می‌دویدند. - خانوم برگرد، خطرناکه! صدایشان را می‌شنیدم ولی راه افتادم. از پیاده‌رو رفتم تا خودم را در حصار درختان پنهان کنم. به نزدیکی‌های میدان رسیدم. فهمیدم کسی هوس خوابیدن نکرده بود؛ آن‌ها که به زمین افتاده بودند، ازهمه بیدارتر بودند. پیرمردی را دیدم که گلوله‌‌های حکومت، فرصت بستن چشمانش را به او نداد. دخترکی حتی عروسکش را هم به تظاهرات آورده بود ولی آن عروسک هم نتوانست سپر تیر‌ها شود. دختر جوانی که شاید امسال می‌توانست در کنکور شرکت کند ولی روسری سفیدش اناری ‌ شده بود. مادری دست پسرکش را رها نکرده بود؛ حتی حالا که دیگر نفس نمی‌کشید. نگاهی به جوی آب انداختم. رنگ خون گرفته بود. رد خون را گرفتم، چیزی را دیدم که باورم نمی‌شد. جوی پر شده بود از اجساد. کسانی که حتی فرصت فرار پیدا نکرده بودند. صدای ناله‌های ضعیفی هم به گوش می‌رسید. انگار از ترس تیر خلاص، خودشان را به جوی آب انداخته بودند.
قسمت دوم: ‌ صدای کامیونی که از آن طرف میدان نزدیک می‌شد، توجه‌ام را جلب کرد. سربازان اجساد را پشت کامیون می‌انداختند. حتی بینشان جسد چند سرباز هم بود. چند نفر از مردم، پیکر عزیزانشان را کشان کشان از مهلکه بیرون می‌بردند. مردی که پسر دوازده سیزده ساله‌ای را در آغوش گرفته بود، به چشمان بهت‌زده‌ام نگاه کرد. - خانوم! اگه جسدی اینجا داری، ببرش. میگن حکومت همه شهدا رو می‌ریزن توی یه گودال؛ به خانواده‌شون تحویل نمیدن. مادری نمی‌توانست به تنهایی دختر نوجوانش را بلند کند، مستأصل به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهش به من افتادم. دلم نیامد کمکش نکنم؛ به سمتش رفتم و با کمک او دخترش را داخل کوچه بردم. در خانه‌ای باز شد و زنی میانسال مادر و جسد دخترش را به خانه برد. به خیابان برگشتم؛ باید سجاد را پیدا می‌کردم. امیدوار بودم که سجاد از مهلکه گریخته باشد ولی پا‌هایم روی همین خیابان زنجیر شده بود. بوی سجاد را احساس می‌کردم. انگار گوشه‌ای از این خیابان، نگاهش را به من دوخته بود. نگاهم را میان اجساد می‌چرخاندم ولی اثری از سجاد نبود. لحظات سختی بود، نمی‌دانستم از پیدا نکردن سجاد باید خوشحال باشم یا ناراحت! کامیون هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد و هنوز نتوانسته بودم سجاد را پیدا کنم. نگاهم در نزدیکی میدان به مردی افتاد پیراهن سفیدش سرخ شده بود؛ قامتش شبیه سجاد بود؛ به سمتش حرکت کردم؛ اما سربازان زودتر از من به او رسیدند؛ بلندش کردند تا او را پشت کامیون بیندازند؛ توانستم چهره‌اش را ببینم؛ خودش بود. با همان مو‌های قهوه‌ای رنگی که بر خلاف همیشه، مرتب نبود. مو‌های آشفته‌اش، آشفته ام کرد. عینکش به زمین افتاده بود. نمی‌دانم چرا چشمانش بسته بود. نمی‌دانم چرا صدای ضربان قلبش را نمی‌شنیدم. پیراهنش خونی بود ولی مگر گلوله می‌توانست قلبش را از تپش بیاندازد؟ من جرّاح قلبم؛ قلب سجادم را می‌شناسم. قرارمان این بود که قلبمان با هم از تپش بیفتد ولی سجاد زیر قولش زد. به سمتش دویدم؛ نباید سجادم را می‌بردند؛ باید به او می‌گفتم که باید بچه‌داری را یاد بگیرد؛ باید اسمی برای مسافر در راهم انتخاب کند؛ باید لباس نوزاد بخرد؛ باید راه رفتن کودکمان را ببیند؛ اگر پسر بود، باید برایش به خواستگاری برویم و اگر دختر بود، از خواستگارش تحقیق کند؛ باید نوه‌‌مان را در آغوش بگیریم؛ باید... صدای چند «ایست» را شنیدم ولی انگار قلبم فرمانروای عقلم شده بود! صدای چند تیر هوایی شنیدم ولی باز هم نتوانستم بایست؛ چشمانم باز بود ولی اسلحه‌ای که به سمتم نشانه گرفته شده بود را ندیدم؛ صدای چند شلیک شنیدم و ناگهان سوزش عجیبی در ساق پای راستم احساس کردم؛ به زمین افتادم؛ چشمانم تار شده بود ولی نمی‌توانستم سجاد را از دست بدهم. با وجود درد شدیدی که در پایم حس می‌کردم، لنگان لنگان حرکت کردم. به نزدیکی سجاد رسیدم که سربازی به من نزدیک شد و با قنداق اسلحه ضربه‌ای به سرم زد. چشمانم تار شد و دیگرچیزی نفهمیدم... *** - خانوم دکتر! خانوم دکتر! برگشتم و زنی میانسال را دیدم که قسمتی از چادر رنگ رفته‌اش را به کمر بسته بود و بخش کمی را هم زیر دندان گرفته بود. به من که رسید؛ چادرش را مرتب کرد. چند لحظه صبر کرد تا نفس نفس زدنش تمام شود. با خجالت نگاهم کرد. لبخندی به رویش پاشیدم تا از اضطرابش کاسته شود. - بله بفرمایید، در خدمتم. نگاهش را به زمین دوخت. - خانوم دکتر! ما نیازمند نیستیم؛ چرا پول عمل پسرم رو نگرفتید؟ لبخندم رنگ بغض گرفت. - من کی گفتم شما نیازمندید؟ کسی که عزت نفس داره، معلومه که نیازمند نیست. من یه قراری با خودم دارم. وقتی هفده شهریور کسی رو عمل کنم، دستمزد نمی‌گیرم. به ویژه اگه اسم بیمارم «سجاد» باشه. پس عزت نفس‌تون لکه‌دار نشده؛ خیالتون راحت! نمی‌دانم چرا آسمان چشمانش هوس باریدن کرد. خواست دستانم را ببوسد که مانعش شدم و به آغوش کشیدمش. - این چه کاریه حاج خانم، شرمنده‌ام نکنین. اشک‌هایش را پاک کرد. - راستش خانوم دکتر، پول عمل پسرم رو نداشتم. قرار بود یه ماه پیش عمل بشه. به هر دری زدم، بسته بود. رفتم سر مزار پدرش که حدود چهل سال پیش، هفده شهریور سال پنجاه و هفت، شهید شده بود. ازش گلایه کردم، ازش خواستم پول عمل پسرش رو جور کنه. شب قبل عمل فهمیدم، یه ماه به عقب افتاد. من از خدا پول عمل رو میخواستم نه تعویق عمل رو، تا اینکه امروز فهمیدم شما پول عمل رو دادین... دیگر نمی‌شنیدم آن زن چه می‌گفت؛ یک عمر در جست و جوی مزار سجاد بودم؛ غافل از آنکه مزار سجاد در قلب بیمارانی بود که هفده شهریور به اتاق عمل می‌آمدند.
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_138 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ببخشید حواسم رفت به حال خوب مریم. یادم
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 غم چهره مریم کمرنگ شده بود. دخترخاله‌اش زهرا که باهم صمیمی‌تر بودند وقتی بقیه سفره را می‌چیدند، او را به کناری برد و دلیل چهره غمگینش را وقتی که آمد پرسید. مریم سعی کرد از زیر بار جواب فرار کند اما زهرا سمج تر از این حرف‌ها بود. -زهرا جان فقط همینو بگم. به خاطر کارم رقیبمون مشکلی واسم درست کرده بود. که تازه داستانش تموم شده. همین. بعد از ناهار مردها امید را به اطراف روستا بردند طبیعت زیبای آنجا را به او نشان دادند و زن‌ها هم به حرف زدن و دختر ها گشت زدن در روستا مشغول شدند. غروب که به ویلای آقای پاکروان برگشتند، همه متوجه تغییر روحیه مریم شدند. امید به آن‌ها گفت چه‌طور حال او بهتر شده. پدرشوهر از این‌که پیشنهاد سفر برای عروسش مفید بوده راضی بود. روزهای بعد رفته رفته حالش بهتر شد. او هم‌زمان به بررسی اوضاع بورس هم می‌پرداخت و آن را مدیریت می‌کرد. روزی که به تهران می‌رسیدند، مریم عزمش را جزم کرد تا اتفاقات قبل را فراموش کند و مثل همیشه پرانرژی زندگی کند. -کی با من می خونه: خوشحال و... - آقا امید اینو از من یاد بگیر. خواهرم از بچه‌گی تا همین حالا هر وقت می‌خواست به خودش انرژی مثبت بده و با روحیه بالا زندگی کنه اینو می‌خونده. این که الان می‌خواد این شعرو بخونه به فال نیک بگیر. یک، دو سه. امید با شنیدن این حرف حال خوبی پیدا کرد و با آن دو ادامه داد: -خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا را می دانم ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_139 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 غم چهره مریم کمرنگ شده بود. دخترخاله‌اش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای علیپور از بین گزینه‌های موجود، با توجه به ملاک‌هایی که مریم گذاشته بود، دو مرد و یک زن را انتخاب کرده بود که مریم باید یکی را به عنوان دستیار تعیین می‌کرد. او قبل از آن‌که ملاقاتشان کند، رزومه‌هایشان را مطالعه و در مورد زندگی و توانمندی آن‌ها تحقیق کرد. مریم از امید خواسته بود برای این انتخاب کنارش بنشیند و کمکش باشد. قرار شد خانم جهانی آن‌ها را به نوبت به اتاق مریم راهنمایی کند. آقای علیپور که برای کاری به اتاق رییس می‌رفت، متوجه غرولندهای خانم جهانی شد. سعی کرد چیزی به او بگوید تا متوجه جایگاه مریم شود. -خانم جهانی، شما یه منشی توی این شرکت هستی مگه نه؟ منشی با تعجب نگاهش کرد. -بله چیزی شده؟ -یه چیزی بهت میگم همیشه آویزه گوشت کن. درسته شاید تو از خانم صدری خوشت نیاد ولی اینو یادت نره، خوب می‌دونین تا قبل این ایشون بدون نسبتی با رییس می‌تونست به راحتی با یه درخواست شما رو بیرون بندازه. اما حالا اگه نسبتشو در نظر بگیرین، خیلی نجابت خرج می‌کنن که با وجود توهینای هر دفعه‌تون، تحملت می‌کنن. به اینم فکر کن که بعد از آقای پاکروان، شوهرش مالک حداقل نصف شرکت میشه و رییس بعدی شرکتم شوهرشه. پس حواست به کارات باشه. آقای علیپور اجازه حرف زدن به او نداد و به اتاق رییس رفت. منشی مکثی کرد و فکر کرد که حق با آقای علیپور است و در طول حدود دوسالی که مریم به شرکت آمده بود، مشاور رییس بود و به هر چه او می‌گفت، عمل می‌شد. اگر اراده می‌کرد، حتماً تا حالا این کار را از دست داده بود و از وقتی با رییس نسبت پیدا کرده بود هم توانش بیشتر شده بود اما مریم هیچ وقت به برخوردهای بدش توجه نکرد. بعد از مصاحبه از سه نفر، مریم نظر امید را پرسید. -به نظر من نواب از بقیه خیلی قوی تر بود. درسته حرف زدن بلد نبود اما واسه کاری که تو می‌خوای انجام بده عالی بود. -درسته. منم دقیقاً همین فکرو می‌کنم اما خیلی دلم می‌خواست کسی که قراره مستقیم باهاش کار کنم، خانوم باشه. همون طور که میگی تفاوت توانمندی نواب قابل توجه بود. سختی رشته‌هایی مثل اقتصاد اینه که اگه خانومی مثل من استعداد خوبی توش داشته باشه همکار خانم تو سطح‌های بالا واسش کمتر پیدا میشه. -پس اگه می‌خوای، الان بهشون نتیجه رو اعلام کنیم که خیالشون راحت بشه. -آره اعلام کن. من می‌دونم این انتظار چقدر کلافه کننده‌ست. فقط اون دو نفرو به خاطر توانمندیاشون به کارگزینی معرفی کن و بگو تو اولویت جذب نیرو باشن. ولو شده با ساعت کم به کار بگیرنشون. -چشم قربان. شما امر کن. -بچه رییس چرا بهت برمی خوره؟ شما این قسمتو زن و شوهری ببین. دستور ندادم که. راستی فردا بریم ببینم واسه اون نذرت چی‌کار میشه کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا