🚨هفت توصیه مهم رهبر انقلاب
۱. نگذارید از انقلاب ، هویت زدایی کنند و حقیقت انقلاب را واژگون کنند.
۲. نگذارید یاد امام در جامعه را کمرنگ و تحریف کنند.
۳. نگذارید رگه های ارتجاع، نفوذ کنند و جاگیر شوند. (مرتجع تابع سبک سیاست و زندگی غربی است)
۴. دروغ، فریب و جنگ روانی دشمن را افشا کنید. نگذارید جنگ روانی در کشور تاثیر بگذارد.
۵. از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید.
۶. نگذارید وانمود کنند کشور به بن بست رسیده است.
۷. امروز وظیفه قدرشناسی از مسوولان سنگین است.
#امام_خمینی
پروردگارا! تو را به اولیایت سوگند میدهیم، روح مطهّر امام بزرگوار را روزبهروز و ساعتبهساعت، از تفضّلات خود بیشتر بهرهمند فرما.
او را با پیغمبران محشور کن؛
ما را قدردان میراث گرانقدر معنوی او قرار بده؛ ما را قدردان شخصیت بینظیر او قرار بده.
پروردگارا! محور خط امام و شخصیت امام و هویت واقعی این انقلاب را روزبهروز در میان ملت ما برجستهتر کن.
نام امام، راه امام، یاد امام، درسهای ماندگار امام را در ذهن و دل و عمل ما همیشه زنده بدار. ۱۳۷۹/۰۳/۱۴
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_106 پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_107
چادر راحتی و روبنده را برداشت تا اگر هنوز نامحرمی در سالن مانده باشد، استفاده کند.
مهمانها رسیدند و پریچهر و بیبی ابتدای سالن از آنها استقبال میکردند. بعضی دوست داشتنی بودند، بعضی قابل تحمل و بعضی قابل گفتن نبود. پریچهر به کنایهها و نگاههای تحقیر آمیز دسته سوم عادت کرده بود و اهمیت نمیداد. نمیخواست از آنها انرژی منفی بگیرد.
استاد که رسید، پدر، پریچهر را صدا زد. او هم چادر و روبنده را پوشید و به حیاط رفت. از طهورا خانم و فاطمه که استقبال و به داخل راهنمایی کرد، چشمش به استاد افتاد که دو برادر علوی هم همراهش بودند. جلو رفت و احوالپرسی کرد. مشغول احوالپرسی بود که با سلام سهراب به طرفش برگشت.
در طول آن سه سال هر جا که یکدیگر را دیده بودند، نیش زبان سهراب و تحقیرش آزاردهنده بود و پریچهر را عصبی میکرد. این بار هم برای عصبی کردنش بدون دعوت آمده بود.
_دیدم همهی فامیل دعوتن، گفتم شاید عمههات از قلم افتادن. دور از ادب بود که توی مراسم داییم شرکت نکنم.
سعی کرد جلوی آنها چیزی نگوید.
_بفرما. داخل. خوش اومدی.
سهراب ابرویی بالا داد و نگاهی به مهمانهای ناشناخته کرد. فهمید پریچهر جلوی آنها معذب است. بهانه زهر ریختن پیدا کرد.
_راستی پریچهر، نشد یه بار جدی ازت بپرسم چرا عابد و زاهد شدی و چادر چاقچوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ قبلا راحت میشد زیارتت کرد.
خون پریچهر به جوش آمد.
_چشمای هرز و آدم ناپاک زیاده پسر عمه...
_اینا که گفتی قبلنا هم بودن. نکنه حشر و نشرت با آدمای جدید ازت عابد ساخته؟
_همین دلیل که یکی مثل تو روبهروم باشه، واسه رو گرفتن کافیه.
خواست ادامه دهد که دستهای محکم شده داوود او را دور کرد و به طرف پلهها کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_107 چادر راحتی و روبنده را برداشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_108
_ولم کن. باید جواب این بینزاکتو بدم.
صدای سهراب بلند شد.
_دختر دایی تو که زاهد شدی، مگه پسر عمو نامحرم نیست؟ چطوره که اون میتونه بغلت کنه؟ اونم پسر عموی ناتنی. ما که نزدیکتریم.
پریچهر با تقلایی از دست داوود جدا شد و به طرف او خیز برداشت. این بار پیمان جلوی او را گرفت. داریوش یقه سهراب را گرفت و او را به عقب هل داد.
_گمشو بیرون. اینجا جای میدون دادن تو نیست اما واسه ذهن مریض و عقدهایت میگم که بدونی. ما برادرشیم. اونم نه به اسم، برادر شیری. محرمیم. یک کلمه دیگه به خواهرم توهین کنی، جنازهتو از در میفرستم بیرون.
رضا جلو آمد و بین آنها فاصلهای انداخت. سهراب را به طرف در هل داد و زیر گوشش آرام حرف زد. با رفتن او پریچهر روی پله نشست. خدا را شکر کرد که مهمانها در حیاط پشتی بودند و به آن معرکه دید نداشتند. پیمان جلوی پریچهر ایستاد.
_کاش صدات نکرده بودم. پاشو برو تو. الان یکی میاد زشته.
سرگرد که برگشت، داوود مهمانها را به داخل دعوت کرد. پریچهر ایستاد و رو به آنها کرد.
_ببخشید که این طوری شد. شرمنده.
استاد لبخند زد.
_تو چرا شرمندهای دخترم؟ مگه تقصیر توئه که یه آدم بیشعور اومده؟ راستی این همون پسر عمهته که از دستت کتک خورده؟
پریچهر به پیشانیاش زد.
_وای امان از دست فاطمه و دهن لقیش.
حسین با صدای بلند خندید.
_پس بگو. میگم طرف چشه این طوری دل سوخته نیش میزنه.
_خب خواستگاری که شب خواستگاری سیلی بخوره از مار زخمی هم خطرناکتره.
استاد گفت و حسین باز هم خندید. با تعارف پیمان مردها رفتند و پریچهر به سالن برگشت. تصمیم گرفت به خدمت فاطمه که همان موقع داخل رفته بود، برسد.
مراسم به خوبی پیش رفت. روضه اول محرمی به دل پریچهر نشست و خدا را شکر کرد که یک سال دیگر هم توانست این مجلس را به پا کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یا مرگ یا خمینی
◾️به یاد عاشورای کفن پوشان ورامین و پیشوا که اولین فصل خونین مبارزه با طاغوت را در سال ۴۲ رقم زدند.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا بعضی سیاسیون با ۱۵ خرداد دشمنی دارند؟
⚠️ چرا غربزدهها از این روز میترسند؟
✊🏼 شعار محوری این روز چه بود؟
#تصویری
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_108 _ولم کن. باید جواب این بینزاکتو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_109
صبح با صدای کارگرهایی که میز و صندلیها را جمع میکردند تا ببرند، بیدار شد. وقتی به سالن رسید، کسانی که برای تمیز کردن سالن خبر کرده بود، در حال تمام کردن کارشان بودند. زنعمو صدایش زد.
_پریچهر جان، بیا صبحونهتو بخور. کاش نمیگفتی باز آدم بیاد واسه تمیزکاری و جمع کردن. ما که بودیم. فهیمه خانومم بود. ردیفش میکردیم دیگه. دیروزم نذاشتی کاری کنیم.
به طرف آشپزخانه رفت.
_مادرِ من قرار نبود بیای کارای منو برسی که. فهیمه خانومم بنده خدا کم خسته نشده. چند روزه زحمت اضافه داشتم واسش.
به آشپزخانه رسید. فهیمه خانم چایش را ریخته بود و صبحانهاش را آماده میکرد. لبخند زد.
_فهیمه خانوم، باز که نقض قوانین کردی. الان بیبی میاد میگه: صد دفعه گفتم هر کی دیر بیدار بشه خودش باید صبحونهشو آماده کنه.
فهیمه خانم از آن لبخندهای مهربانش تحویلش داد.
_بخور دخترم. بیبی هم میخواد یه چیزاییو یاد بده که این طوری میگه وگرنه خوابم که هستی دلش میسوزه که بچه گشنهشه. ضعف میکنه الان.
چایش را که شیرین کرده بود. خورد.
_میدونم. همین دل مهربونشه که باعث شده هنوز درست نشدم. راستی کجاست؟
_بنده خدا حالش خوب نبود. بعد صبحونه رفت اتاقش استراحت کند.
پریچهر لقمهاش را زمین گذاشت. از جا بلند شد.
_کجا عزیزم صبحونهتو بخور.
_ممنون. برم بهش سر بزنم. نگرانش شدم.
بیبی هر روز شکستهتر میشد. این بار سر درد داشت با کمر درد باقی مانده از راه رفتنهای شب قبل. کمی کنارش نشست و روغن به کمرش کشید. از او خواست تا استراحت کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_109 صبح با صدای کارگرهایی که میز و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_110
قبل از ظهر کارها تمام شد و همه در سالن جمع شده بودند. پریچهر رو به عمو کرد.
_دستتون درد نکنه خیلی زحمتتون دادیم.
_این چه حرفیه. کاری نکردیم که.
_راستی واسه روز عاشورا یادتون نره برنج مراسمتون با ماستا.
_باشه یادم نمیره. فقط خودتونم باید بیاین.
_اون که حتما.
نگاهی به پیمان انداخت. سرش را به مبل تکیه داده بود و گوش میکرد.
_عمو جون، تا اینجا هستین، خواستم یه چیزیو بگم که شاهد باشین.
_چی شد بابا جان؟
از جا بلند شد و کنار عمو نشست.
_ببینین، من به بابا گفتم که باید ازدواج کنه. قبول نکرد. منم گفتم تا وقتی ازدواج نکنه، منم ازدواج نمیکنم.
_تمومش کن پریچهر.
به طرف پدر برگشت.
_تموم نمیکنم بابا. جلوی بقیه هم دارم میگم. شاهد باشین که حرف اول و آخرم همینه. بعد نگین چرا.
عمو نگاهش را از پیمان به طرف پریچهر برگرداند.
_خب وقتی نمیخواد چه اصراری داری؟ اصلا آدم مناسبی که بتونه با بابات زندگی بیدردسری بسازه از کجا بیاریم؟
_خودش که به خودش رحم نمیکنه، باید اصرار کرد. آدمشم دارم. قبول کنه با طرف حرف میزنم.
داریوش به حرف آمد.
_پس بگو مورد مناسب پیدا کردی که سفت وایستادی.
_خب آره. دلم نمیخواد بیشتر از این تنها باشه.
پیمان از جا بلند شد و به حیاط رفت. فهیمه خانم اعلام کرد که ناهار حاضر است و به اتاق بیبی رفت تا او را خبر کند.
_میبینین؟ هر موقع در مورد ازدواجش صحبت میکنم، همین جوری میذاره میره. عمو، تو رو خدا باهاش صحبت کنین.
داریوش صدا نازک کرد و ادای پریچهر را در آورد.
_وای عمو، اگه قبول نکنه، من بیشوهر میمونم. به دادم برسین.
همه خندیدند و پریچهر به طرفش دوید. او که از قبل آمادگیش را داشت پشت مبل رفت. کمی که دنبال هم کردند، عمو حین رفتن برای ناهار، از پشت گردن داریوش را گرفت و نگه داشت.
_بیا هر بلایی خواستی سرش بیار و تموم کنین. بریم ناهار بخوریم.
پریچهر ابروهایش را بالا و پایین کرد و لبخند شیطانی زد. گازی از بازوی داریوش گرفت. تیشرت پوشیدنش کار را راحت کرده بود.
_اینم تلافی گاز دیروزت. نوش جان.
داریوش صدای گریه درآورد.
_بابا، خیلی بیرحمی. برهتو دست گرگ میسپری؟
با هو کردن پریچهر خندیدند. داوود مامور شد پیمان را برای ناهار برگرداند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
#تلنگرانه
روزی خواهد رسید که دیگر زود دیر نمیشود.
روزی که لحظهها برایت معنای دیگری پیدا میکند.
در آن روز زندگی کن. آرامش بگیر و آرامش بساز.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_110 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_111
نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بود و قبولیاش همان طور بود که میخواست. با شروع کلاسها در همان دانشگاه قبلی دوباره سرش گرم درس خواندن شد.
هنوز شروع ترمش بود که سرگرد تماس گرفت. خواسته بود او را ببیند. پریچهر برای حساس نشدن پیمان، باز هم قرار را در خانه استاد گذاشت.
وقتی رسید، با اهل خانه گرم گرفت. سرگرد سر ساعت با همان تیپ اسپرت همیشگیش وارد شد. این بار داخل سالن نشستند. فاطمه کنار پریچهر نشست اما طهورا خانم به آشپزخانه رفت.
_یه کاری داریم که باید توی اداره انجام بشه. یه جورایی برنامه نویسیه اما با مدل شما. یعنی برنامهای که بشه نفوذ کرد. جزئیات کارو توی اداره سرهنگ واستون توضیح میدن.
استاد زودتر از پریچهر حرف زد.
_این کار زمانبریه. چرا میخواین توی اداره باشه؟ خب این بچه اذیت میشه. تازه، این جور کارا وقت و بیوقت داره. ممکنه یه روز کارش طول بکشه و نتونه رهاش کنه.
_با توجه به چیزایی که از خود شما و ایشون دیدیم، با همه موارد ممکن موافقت شده. پروژه طوریه که یه سری دسترسیها لازم داره و خب اجازه نمیدن این دسترسیها به بیرون از اداره داده بشه. برای ایشونم اتاق جدا در نظر گرفتن با هر امکاناتی که خودشون بخوان.
کمی به سکوت گذشت. طهورا خانم با میوه وارد شد. استاد برای کمک ایستاد. پریچهر رو به سرگرد کرد.
_باید بیام و کارتونو ببینم. نمیدونم از عهدهش برمیام یا نه. در ضمن باید بتونم از استاد کمک بگیرم.
_همکارا بررسی کردن. این کار در برابر کارایی که قبلا انجام دادین و حتی آموزشایی که دیدین خیلی کار سختی نیست؛ پس میتونین. در مورد استاد هم که ایشون ناظر طرح هستن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞