eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_142 پریچهر پا به زمین کوبید. _داریو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت. _مادر جان، حق با باباته. من امروز دیدمش. به نظرت این آدم با شایان و خیلیای دیگه یکیه؟ اگه این آدم منظور خوبی نداشت، پا می‌شد بیاد با ما حرف بزنه تا راضی بشیم واسه خواستگاری کردن؟ واقع‌بین باش عزیزم. تازه جالبش اینه که اون هنوز تو رو ندیده و می‌خواد باهات ازدواج کنه. عاشق چشم و ابروت نشده که نگران باشی. پریچهر کمی در سالن قدم زد. موهایش را در هم آشفته کرد. بعد رو به پدر کرد. _فقط به یه شرط بیاد و در موردش فکر می‌کنم. _یا خدا. باز چه بازی می‌خوای در بیاری؟ _شرطم اینه که اگه به توافق رسیدیم، تا وقتی عقد نکردیم نمی‌تونه منو بدون روبنده ببینه. حتی خانواده‌شم. شمام در مورد اینکه زیر این روبنده چی ممکنه ببینه چیزی نمیگین. دیدن من بعد از عقد. اگه می‌خواد، بیاد حرف بزنه. پیمان از جا بلند شد و به طرفش رفت. _دختر خل شدی؟ این چه شرطیه؟ _همین که گفتم. از قبلم به شما و استاد سپرده بودم به هیچ کس نگین زیر روبنده چه خبره. پس تمام. قرار خواستگاری را پدر گذاشت. آن شب پریچهر روبنده سفید و چادر طرح دار مجلسی‌اش را پوشید و به اصرار بی‌بی برای برداشت روبنده توجهی نکرد. با آمدن مهمان‌ها، خانواده برای استقبال جلوی در سالن ایستادند. پدر، مردی بود کمی مسن تر از پیمان، با هیکل و چهره‌ای که نشان می‌داد هر دو پسر به پدرشان رفته‌اند. مادر، زنی خوش برخورد و معاشرتی بود با چهره‌ای نمکین، بی‌لک و پوستی جوان. لاغر اما صورتی گرد و پر داشت. بعد از آن دو، دو خواهر رضا وارد شدند. آن‌ها شباهتشان به مادر کاملاً پیدا بود. مشخص بود که یکی ازدواج کرده و دیگری مجرد است. در آخر دو برادر وارد شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_143 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دسته گل که به طرف پریچهر گرفته شد، سر بلند کرد و تشکر کرد. حسین با خنده نزدیک شد. _وقتی پرسیدین شما چرا فامیلیتون فرق داره، یه درصد فکر می‌کردین ممکنه برادر شوهرتون بشم خانوم کوثری؟ پریچهر از حرف او خنده‌اش گرفت اما سکوت کرد و سر پایین انداخت. با تعارف پیمان، همه نشستند. پریچهر از ندا خانم، خدمه جدید، خواسته بود شب را برای مراسم بماند. چای را او آورد. بعد از پذیرایی که به کمک پیمان انجام شد، مادر رضا رو به پریچهر کرد. _دخترم، با اون پوشیه‌ای که انداختی، ما چطور شما رو ببینیم؟ به هر حال باید ببینیم کی قراره عروسمون بشه. هان؟ پریچهر کمی جابه‌جا شد. _ازتون عذر می‌خوام اما من از اول شرط کردم که من در صورت توافق، تا بعد عقد روبنده‌مو در نمیارم. _آخه چرا؟ مگه این طوری میشه؟ این پسر یه عکس کارت ملی نشون ما داد و ما رو آورد اینجا. نمیشه که ندیده با کسی ازدواج کرد. پریچهر به کار رضا زیر رو بنده خندید. رضا به حرف آمد. _مامان، من شرط ایشونو قبول کردم؛ پس حرفی نمی‌مونه. _چرا مادر می‌مونه.شاید تو الان که کله‌ت باد داره و خاطر‌خواهی، بخوای هر شرطی رو قبول کنی. چهار روز دیگه نمیگی من داغ بودم، شما چرا کمکم نکردین؟ بی‌بی سعی کرد قائله را ختم کند. _به نظرم برن با هم حرف بزنن. شاید همدیگه رو قانع کردن و از این وضعیت در اومدن. بی‌بی به قانع شدن پریچهر امیدوار بود. رضا ایستاد و با اجازه‌ای به پیمان گفت. پریچهر هم از جا بلند شد. با هم به اتاق پریچهر رفتند. رضا همین‌که روی مبل نشست، نگاهی به اتاق انداخت. _اتاق جالبی دارین. کاملا دخترونه. _خب یه دختر اتاقش دخترونه‌ست. عجیبه؟ _نه. فکر کردم شاید روحیه جنگجوتون توی سلیقه‌تون اثر گذاشته باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 📌"تکنیک‌ روشن‌سازی درخواست‌ها!" 🍃 یکی از اشتباهات زوجین این است که زن یا شوهر درخواست‌های خود را بطور کلی و مبهم مطرح می‌نمایند. و باعث ایجاد سوء تفاهم می‌شوند. ❎ مثال اول؛ درخواست مبهم زن: 👈 زن به مرد می‌گوید: به من محبت بیشتری کن. مرد هم پاسخ خواهد داد: چقدر دیگه بهت محبت کنم، تمام زندگیم که ریختم به پای شما و... ❎ مثال دوم؛ درخواست مبهم مرد: 👈 مرد به زن می‌گوید: من در خانه به آرامش بیشتری نیاز دارم. زن هم فوراً پاسخ می‌دهد: صبح تا شب که بیرون هستی، وقتی هم که می‌آیی، می‌خواهی ما ساکت باشیم و هیچی نگیم؟ ✅ مثال سوم؛ روشن سازی درخواست: 👈 زن بجای آنکه به مرد بگوید: بیشتر به من توجه کن، بیشتر دوستم داشته باش و بیشتر به من محبت کن. دقیقاً منظور خود را روشن سازی می‌کند. 👈 مثلاً زن با تکنیک روشن سازی می‌گوید: موقع خواب و موقع آمدن به خانه من را در آغوش بگیر یا روزی یک یا دو بار به من بگو دوستت دارم، وقتی در جمع دیگران و در مهمانی هستیم، سه تا چهار بار بیا کنارم بنشین و چند دقیقه‌ای با من حرف بزن تا همه بدانند که به من توجه می‌کنی. ✅ در تکنیک روشن سازی زن دقیقاً مشخص می‌کند که منظورش از بیشتر به من محبت کن چیست و سوء تفاهم ایجاد نمی‌شود و زوجین شانس بیشتری برای بهره مند شدن از وجود هم خواهند داشت . 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_144 دسته گل که به طرف پریچهر گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بذارین راحت بگم. روحیه‌ واقعی من، یه دختر حساس، ترسو و به قول دور و بریام لوسه. صدای خنده رضا بلند شد. _واقعا؟ باور کردنی نیست. _اگه احساس می‌کنین با چنین روحیه‌ای کنار نمیاین، حرف زدنو ادامه ندیم. _نه باورش سخت بود. بفرمایید. _چرا منو انتخاب کردین و چرا شرط منو قبول کردین؟ _شما نسبت به دخترای اطرافم، رفتار خیلی متفاوتی داشتین. سرسنگین بودنتون با بقیه مردا و راحت بودنتون با کسی مثل استاد زارعی، نشون میده به خیلی چیزا پایبندین. کسی که بتونه به مرحله‌ای برسه، استاد زارعی تمام فوت و فناشو بهش یاد بده یعنی خیلی فیلترای اخلاقی که ایشون براش مهمه رو رد کرده و مورد تاییدشونه. وقتی توی ماشین کار می‌کردین، لقمه آوردن و فنجون اضافه آوردنتون نشون داد که مادر خوبی میشین. اعتقادتون به اینکه احساس خوب یا بد اطرافیان توی موفقیت شما اثر میذاره، باعث شد بفهمم، آدم خانواده دوست و متعهدی هستین و همین طور مهربون. با این چیزایی که ازتون فهمیدم، نیازی به دیدنتون نداشتم و شرطتتون با وجود غیر عاقلانه بودن برام سخت نبود. من خود شما و شخصیتتونو قبول دارم. _شما این مدت کار می‌کردین یا منو ارزیابی می‌کردین؟ رضا لبخند زد. _ما پلیسا کلا تو کار تجزیه و تحلیل آدمایی هستیم که باهاشون سر و کار داریم. عجیب نیست. _نگران این نیستین که چهره‌ای که بعد عقد می‌بینین قابل تحمل نباشه یا با عکس کارت ملی‌م خیلی تفاوت داشته باشه. یا بلایی سرم اومده باشه و نشه نگاهم کرد؟ _این مسخره‌ست که بگم نگران نیستم اما بازم پلیس بازیم میگه شما پرونده پزشکی و پلیسی خاصی ندارین؛ پس اتفاق بدی براتون نیفتاده. غیر از اون چیز وحشتناکی نمی‌تونه باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _شما همه چیزو با شَمّ پلیسیتون می‌سنجید و بررسی می‌کنید؟ _نه. خیلی چیزا دلیه. عقل و شَم جواب نمیده. مثل خواستن شما. پریچهر سرش را پایین انداخت. _شما با اینکه من همه جا روبنده بذارم مشکل ندارین؟ خیلی جاها واسه خودمم دردسر ساز میشه. _هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من همسر دم دستی و ارزون نمی‌خواستم که اومدم سراغ شما‌؛ پس باید پی همه چیو به تنم بمالم. حالا میشه شما بهم بگین چرا پسرعمه‌تونو رد کردین و باهاش درگیرین؟ _ سهراب؟ اون آدم بی‌نزاکتیه که احترام آدما رو نمی‌فهمه. فقط خودش و منفعتاش مهمه. به هر کس که با ملاکش فکر نکنه توهین می‌کنه. رضا ایستاد و نگاهی به کتابخانه بالای میز انداخت. _میشه بدونم چرا روبنده میذارین؟ _دلیل اینم بمونه واسه وقتی چهره‌مو دیدین. رضا رو به پریچهر کرد. _پس این حرفتون یعنی حله و قراره ما عقد کنیم و من بعدش چهره شما رو ببینم. _چرا فرصت‌طلبی می‌کنین؟ من جوابی به شما ندادم. _اگه حرف دیگه‌ای دارین بگین؟ _من می‌خوام بعد از ازدواجم تو همین خونه و با همین آدما زندگی کنم. دلیلشم اینه که اگه من بخوام با کسی که ازدواج کردم، برم توی یه خونه دیگه، بابا و بی‌بی اینجا نمی‌مونن و من اینو نمی‌خوام. توی شرایط سختی بزرگم کردن بدون اینکه پدر و مادرم اصلیم باشن. _این که میگین برای کسی مثل من که ماموریت میرم و ممکنه نباشم اتفاقا یه حسنه. باعث میشه خیالم راحت باشه که تنها نیستین. در ضمن کی از داماد سر خونه شدن بدش میاد. دوباره نشست. _در مورد مسائل مالی هم باید بگم که هرچی که دارین مال خودتونه و من وظیفه خودم می‌دونم نیازای مالی شما رو بر طرف کنم. _چطور مادرتونو راضی می‌کنین عروسِ ندیده رو قبول کنن؟ _اون با من. شما نگرانش نباشین‌. _من سوالی ندارم. شما چی؟ _منم سوالی ندارم. حالا بگین نظرتون چیه؟ پریچهر ایستاد و در را باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺باشه ولی اسنپ تو مسیر مسافر نمیزنه! 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
سمت راستی مالیات میده، سمت چپی مالیات نمیده!، جفتک هم میندازه... ‏⁧✍فرزين لواسانی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔸تشویق زیادی ممنوع! تا تشویق برای کودک بی ارزش نشود و نیز او پرتوقع نشده و برای هر کاری تشویق نخواهد. 🔸کودک را تشویق کنید؛ ولی نه آن قدر که مغرور و خودبین شود. 🔸به کودک پاداش بدهید نه رشوه؛ رشوه، باج دهی است و محتوی یک قرار قبلی، بنابراین نگویید " اگر این کار رو بکنی من..." پاداش، بدون قرار قبلی صورت می گیرد. 🔸 بین نوع تشویق و عمل کودک، تناسب برقرار کنید. 🔸 بد قولی نکنید. 🔸 قدردانی کنید نه ارزیابی. نگویید " تو بهترین..." بگویید "این کار تو مرا خوشحال کرد." -------------------------- 🕌👨‍👩‍👧‍👦 خانواده آسمانی 👨‍👩‍👧‍👦🕌 🆔 @Khanevade_asmani
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_146 _شما همه چیزو با شَمّ پلیسیتون
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر ایستاد و در را باز کرد. _لطفا اجازه فکر کردن بدین. من هیچ تصمیمی واسه ازدواج نداشتم. با اصرار بابا این خواستگاری گذاشته شد. _پدرتون در مورد دلیل اعتماد نداشتنتون به مردا گفتن. با این‌که بهتون حق میدم خوش‌بین نباشین اما ازتون می‌خوام اعتماد کردن به منو امتحان کنین. قول میدم پیشمون نشین. از آن‌که رضا ماجرای شایان را می‌دانست، خوشش نیامد. از پله‌ها پایین رفتند. در برابر نگاه‌های منتظر بقیه، رضا اعلام کرد که قرار به فکر کردن گذاشته شده. مادرش پوفی کرد. _پس آخرشم قراره بهشتو ندیده بخری؟ آخه نمی‌دونم این چه مدلیه. رضا سعی کرد مادرش را به سکوت دعوت کند. پدرش دستور رفتن داد و تماس برای جواب به سه روز بعد موکول شد. در آن سه روز، پیمان از سرهنگ و تعدادی از همسایه‌ها در مورد اخلاق رضا پرسید و تایید گرفت. پریچهر در دو برزخ گیر کرده بود. برزخ بی‌اعتمادی و برزخ حرف دل. نمی‌دانست به کدام رو کند. پیمان دلش را قرص کرد که رضا می‌تواند ایده‌آل او باشد؛حتی اگر چهره پریچهر می‌دید. قرار بعدی برای ملاقات و حرف زدن گذاشته شد. این بار پریچهر سوالات جدی‌تری از دغدغه‌هایش را پرسید و جواب گرفت. اعتماد نداشته‌اش کمی‌ ترمیم شد. در آخر به خاطر دودلی‌اش جواب نهایی را به پیمان سپرد. می‌دانست این شک و زمینه بدبینی‌اش نسبت به مردها باعث می‌شود هیچ وقت در مورد ازدواج نتواند تصمیم درستی بگیرد. روز سوم، پیمان جواب مثبت داد و قرار بله برون گذاشت. توافق کردند که خودمانی برگزارش کنند و برای عقد فامیل را دعوت کنند. در مراسم، عمو پیام و همسرش، سیمین‌ خانم زن‌ِ عمو شاهرخ و خاله خانم، خاله پدرش، آمدند. پریچهر همان پرده‌پوشی را حفظ کرده بود و این مادر رضا را کلافه کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_147 پریچهر ایستاد و در را باز کرد.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 توافق شد که عقد در خانه پریچهر و روز جمعه همان هفته که میلاد امام حسین ع بود، باشد. مهریه هم به توافق عروس و داماد موکول شد. آخر مراسم رودابه خانم، مادر رضا، برای خداحافظی که روبه‌روی پریچهر قرار گرفت، گله کرد. _آخرش نذاشتی ببینیمت. ان‌شاءالله مادر میشی درک می‌کنی وقتی بچه‌‌ای می‌خواد ازدواج کنه مادرش چقدر استرس داره واسه آینده‌اش. _لطفاً یه لحظه بیاین. پریچهر پشت رودابه خانم را هل داد و را به طرف خلوت سالن هدایت کرد. _من هیچ وقت نخواستم باعث استرس و ناراحتی کسی بشم. دوست ندارم شما نگران باشین‌. من به هیچ مردی اعتماد ندارم و این کارم فقط یه امتحانه واسه این‌که مطمئن بشم پسرتون منو به خاطر خودم می‌خواد نه چیز دیگه. حالام اگه قول بدین مهربونی مادرانه‌تون جلوی رازداریتونو نمی‌گیره یه چیزی بهتون بگم. _اگه خیال منو راحت کنه و بدونم بچه‌م اشتباه نمی‌کنه، حاضرم قسم بخورم به کسی چیزی نگم. _خب مادر جان، باید بهتون بگم این رو بنده واسه اینه که کسی منو به خاطر زیباییم نخواد. کسی طمع نکنه که یه دختر ترگل و ورگل رو به هر کلکی مال خودش کنه. رودابه خانم دست پریچهر را گرفت و با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود، ابراز احساسات کرد. _وای خدایا. یعنی تو به خاطر زیباییته که روبنده میذاری؟ صورتت سوخته یا داغون نیست؟ پریچهر به زحمت خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند. ریز خندید. _نه. فکر بد نکنین. همه چی خوب خوبه. _پس بذار ببینمت. _نه مادر جان. اجازه بدین اگه کسی پرسید، راحت بتونین بگین منو ندیدین. این طوری رازداری براتون راحت‌تره. _تو دیگه چه دختری هستی؟ باشه‌. ممنون که خیالمو راحت کردی. کنار بقیه برگشتند و خداحافظی ادامه پیدا کرد. پریچهر متوجه رضا شد که به مادرش پیله کرده بود تا متوجه حرف‌های آن‌ها شود. آخر هم با چشم غره و اخم مادر او را رها کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞