eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_150 هنوز حرفش تمام نشده بود که ریحا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضا جواب داد. _تا من سفارشتونو بیارم پریچهر خانوم واستون میگه. حالا چی؟ هر دو بستنی سفارش دادند. رضا رفت و پریچهر ماجرای ماموریت با ماشین را برایشان گفت. رضا با دو قهوه و دو بستنی با کیک شکلاتی برگشت. ریحانه اول سهمش را برداشت. _ببین چه خدا جورشون کرده. ما هر وقت می‌رفتیم این جور جاها، داداش تنها کسی بود که قهوه سفارش می‌داد. الان جفتش جور شده. برای روز جشن پریچهر بزرگترهای فامیل و مهمانان همیشگی‌اش را دعوت کرده بود. عمو پیام، استاد و دخترهای فهیمه خانم با خانواده‌هایشان. خانواده رضا پر جمعیت بود و برای مراسم فقط بزرگترها دعوت شده بودند. دو شب قبل از مراسم، پریچهر جعبه‌ای را به طرف پیمان گرفت. _این چیه باباجان؟ کنار پدر نشست و جعبه را باز کرد. یک سوییچ بود. _بابا، می‌خوام اینو به عنوان هدیه عقدمون بدی به رضا. دوست ندارم ماشینش کمتر از ماشین من باشه. همین جوریم اگه بهش بدم، مطمئنم خوشش نمیاد اما اگه هدیه عقد باشه نمی‌تونه چیزی بگه. پدر دست پریچهر را گرفت. _خدا رو شکر که اینقدر خوب درک می‌کنی. هم دست خالی منو؛ هم عزت نفس شوهرتو. چند وقته می‌خوام یه چیزی بهت بگم. می‌ترسم ترش کنی و باز بچه بازی در بیاری. _بابا، دستت درد نکنه. دیگه چی؟ _هیچی. بذار حرفمو بزنم. ببین اون موقع که من ازدواج نکرده بودم، خرج شخصی نداشتم. با همون کارتت مخارج خونه رو میدادم و تموم اما الان فهیمه اگه یه وقت چیزی بخواد، دستم نمیره از اون کارت بردارم. چطور بگم... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_151 رضا جواب داد. _تا من سفارشتونو ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی داری میگی؟ حالا که این طوره بذار حساب کتاب کنیم. خوبه؟ نوزده سال دختر شهروز خانو تر و خشک کردی و بزرگش کردی. خرج خورد و خوراک و دوا و درمونشو دادی. پس یه بخش زیادی از اون ارث حقته. من بی‌شعور بودم که از اول حساب کتاب نکردم و واست جدا سهم مشخص نکردم که عذاب این مساله رو نداشته باشی. بعد اون نوزده سالم داری باغبونی این باغو می‌کنی و مباشر همه امور زندگی و سهام شرکت هستی. دستمزد اینا در ماه چقدر میشه اینا رو هم حساب کن و بگو چقدر بهت بدهکارم. همین فردا میرم حقتو یا به نامت میزنم یا نقدی بهت میدم. _پریچهر؟ چرا این طوری می‌کنی؟ من فقط خواستم بگم... _هیچی نگو. فکر نمی‌کردم با جدا نکردن حقت، باعث عذابت بشم. از فردا درستش می‌کنم. پیمان شانه‌های پریچهر را گرفت. _بی‌خیال شو دختر. باشه دیگه بهش فکر نمی‌کنم. _قول بده. قول بده هیچ وقت واسه خرج کردن، هدیه دادن و بخشیدن از اون کارت حد و اندازه نذاری؛ وگرنه بفهمم، دست به کار میشم. _از دست تو دختر دیوونه. سوییچ را در ست گرفت. _این سوییچ همون ماشینه که توی پارکینگ گذاشتی؟ پریچهر سری تکان داد. _چه داماد خوشبختی که پدر خانومش یه همچین ماشینی واسش گرفته. جشن برای عصر روز جمعه بود و پریچهر از صبح در اتاقش زیر دست آرایشگر نشست. تاکید زیادی کرد که آرایشش طبیعی باشد و چیز اضافه‌ای نداشته باشد. با تمام شدن کارش، به‌به و چه‌چه فاطمه و فهیمه خانم و زن‌عمو به راه افتاد. آرایشگر با دیدن چادر و روبنده پریچهر چشمانش گرد شد و آهی کشید. _خدای من، باورم نمیشه قراره این همه زحمتمو بذاری زیر چادر؟ پس چرا خودتو اذیت کردی که موهاتو درست کنم و آرایشت کنم؟ پریچهر لبخند زد و فاطمه جوابش را داد. _عزیزم ایشون این همه اذیت رو به خاطر شوهر جانش تحمل کرده. مطمئن باش فقطم به اون نشونش میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هم ببینیم... گل زهرا؛ عزیز مرتضی ای تو... امام ما، جواد بن الرضایی تو...
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_152 _چی داری میگی؟ حالا که این طوره
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر در را قفل کرده بود که کسی وارد نشود. صدای تقه در آمد. _پریچهر، درو باز کن ببینم چه چیز وحشتناکی در اومدی. داریوش بود. بقیه خندیدند. _من وحشتناک شدم؟ باشه اگه گذشتم منو ببینی. تا از فضولی بترکی. _نمیذاری دیگه؟ بچرخ تا بچرخیم. ببین کجا تلافیشو سرت در بیارم. پریچهر آهش بلند شد. _خدا به دادم برسه که کجا گندشو دربیاره. _خب میذاشتی ببینتت. درو باز کنم؟ _نه مادر‌ من نمی‌شناسیش. الان دیگه تا زهرشو نریزه ول نمی‌کنه. _توام دست کمی ازش نداری. می‌دونی این جوریه و باز سر به سرش میذاری. پریچهر لبخند کجی زد. _آخه نمیدونی چه کیفی میده. _طفلی رویا هم می‌خواست ببینتت. به خاطر شرایطش نتونست بیاد بالا. _راستی کی بچه‌ش دنیا میاد؟ زن‌عمو ذوق زده از جا بلند شد. _کمتر از دو ماه مونده. به خاطر تو پاشده اومده. میگه همش آرزو داشتم عروس شدن پریچهرو ببینم. با آمدن خانواده داماد، رضا برای همراهی عروسش به طبقه بالا رفت و با هم از پله‌ها پایین آمدند. در جایگاه که نشستند، رضا سرش را طرف پریچهر خم کرد. _اگه بدونی چه حالی دارم. همه چیزم درهمه. خوشحالی، هیجان، ترس، استرس؛ دقیقه شماری می‌کنم عاقد بیاد. عقدو بخونه و این حالم درست بشه. _از کجا معلوم که اگه بخونه حالت درست بشه. رضا رو به پریچهر کرد. _الان به جای آروم کردنم، بدتر حالمو می‌گیری؟ _این هم بگذرد. خودتو اذیت نکن. _واسه تو راحته که منو گذاشتی سر کار و من هر لحظه منتظرم ببینم چیز جدید چی داری که رو کنی. مثل همین مهریه که قراره سر عقد رو کنی و فقط به عاقد گفتی. با صدای داوود که آمدن عاقد را خبر داد، حرفشان را قطع کردند. پیمان، پدر رضا و پدربزرگش، کنار عاقد نشستند و او شروع به خواندن وکالت کرد تا عروس گل بچیند و گلاب بیاورد. اولین بار که گفت، جمع از مهریه تعیین شده به یکدیگر نگاه می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_153 پریچهر در را قفل کرده بود که کسی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خانم پریچهر کرثری فرزند پیمان، بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای سید رضا علوی فخر به مهریه یک جلد کلام‌الله مجید، یک شاخه نبات، چهارده سکه بهار آزدی و یک سفر عتبات عالیات در بیاورم؟ سر رضا به طرف او برگشت. _پریچهر، این چه کاری بود؟ حداقل باید اندازه مهر مرسوم میذاشتی. _هیس. داره بازم میگه نمی‌فهمم چندمین باره آبروم میره. _دیوونه‌ای تو. _هی آقا هنوز بله نگفتما. توهین کنی، پشیمون میشم. _ای بابا. غلط کردم. حواستو جمع کن ببین چندمین باره. برای زیر لفظی، رضا زنجیر و مدال زیبا با نگین یاقوت گرفته بود. بله را گفتند و عاقد خطبه را خواند. پریچهر برای خوشبختی‌شان دعا کرد. با رفتن عاقد، پدر و مادر رضا برای تبریک آمدند. سرویس طلایی هدیه دادند و خواهرها هم النگوهایی دادند، عکس گرفتند و رفتند. نوبت پیمان که شد، با فهیمه خانم و بی‌بی آمدند. بی‌بی گردنبند یادگاری مادر پریچهر را به گردنش انداخت و او را طولانی در آغوش گرفت. پیمان هدیه رضا را که داد، صدای هو کردن، سوت و دست زدن همه بلند شد. بعضی‌ها که فهمیدند ماشین در پارکینگ است، از پنجره سرک کشیدند و دهان به دهان چرخاندند که چه ماشین گران‌قیمتی هدیه گرفته است. نوبت به در آغوش گرفتن پریچهر که شد، به چند لحظه نرسیده بود که پیمان جدا شد و رو به حیاط رفت. پریچهر می‌دانست دل نازک پیمان گریه می‌خواهد آن هم زیر درخت‌هایش تا کسی حالش را نبیند. بقیه هم آمدند و رفتند و هدیه دادند. رضا سر زیر گوش پریچهر برد. _خانوم خانوما، نمی‌خوای رو نمایی کنی؟ دلم رفت که؟ _نگهش دار تا نره. یه کوچولو صبر کن با اینا که دارن میرن خداحافظی کنیم، چشم. اکثر فامیل رفتند. بماند که هر کدام غر می‌زدند که مگر می‌شود در مراسم عقد، عروس را نبینند. رودابه خانم وعده می‌داد که یه مراسم زنانه خواهد گرفت تا آن‌ها عروسش را ببینند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
و البته این قصه سر دراز دارد
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤💎❤💎❤💎❤💎❤💎❤ بانو، پانزده قرن پیش در این دنیا که هنوز هم دختران را یا به اجبار شوهر می‌دهند و یا به حیله از ازدواج دور می‌کنند، پدرتان از عشقتان پرسید. پرسید این خواستگار ویژه محبوب و دوست داشتی را می‌پذیرید یا نه. بماند که مگر می‌شد مولا را نخواست. بماند که مقایسه‌ ایشان با آن خواستگارهای قبلی هم خنده‌دار بود. بماند که مردتر از مولا در عالم و در شان شما نبوده و نیست اما یا علی گفتید و عشق آغاز شد. عاشقانه‌هایتان را می‌خوانیم و مطمئن می‌شویم شما الگوی عشقید. زوج عاشق و معشوق قرن یک، یک سر به قرن ما بزنید تا اسطوره‌های عشق رنگ ببازند و با دیدنتان ولنتاین تغییر تاریخ دهد. ما عشق ندیده‌های تازه به دوران رسیده، امروز را، روز رسیدن شما به هم را، روز ظهور عشق اعلام می‌کنیم. شاید به الگوی محبتتان پیوندهای ازدواجمان مستحکم شود. علیه السلام سلام الله ❤💎❤💎❤💎❤💎❤💎❤ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
matlae-eshgh.pdf
حجم: 14.74M
✅فایل کتاب مطلع عشق "مجموعه‌ای از پندها و نصایح مقام معظّم رهبری به زوج‌های جوانی که توفیق یافته‌اند پیوند زناشویی خود را با آهنگ کلام ایشان هماهنگ کنند." ▫️یکم ذی الحجه سالروز ازدواج امیر المؤمنین سلام الله علیه با حضرت زهرا سلام الله علیها 📬این کتاب را حداقل برای ده نفر ارسال کنیم
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌿 بهانه‌ی عشق تو میراث جاودانه‌ی عشق ز دیده نهان امیر جهان به دور تو گردم امام زمان (عج) 🌼🌿 🌼🌿 @mangenechi
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_154 _خانم پریچهر کرثری فرزند پیمان،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان که برگشت، جمع باقی مانده را به شام دعوت و اصرار کرد. عمو پیام، استاد، برادر و خواهرهای رضا و خاله‌هایش با خانواده‌هایشان مانده بودند. پریچهر بعد از بدرقه مهمان‌ها در اتاق بی‌بی چهره‌اش را به رویا نشان داد و وقتی به سالن برگشت. رو به‌روی رضا ایستاد. _من میرم بالا. ده دیقه دیگه بیا. خب؟ _اوه اوه. لحظه حساس پرده برداری رسید. پریچهر به اتاقش رفت. چادر و روبنده را بردداشت. موهایش که زیر چادر نامرتب شده بود را مرتب کرد. روپوش حریر لباسش را برداشت تا پیراهن مجلسی ماکسی و آسمانیش بیشتر جلوه کند. نگاهی در آینه انداخت. تغییر زیادی کرده بود. تقه‌ای به در زده شد. "بفرمایید"ی گفت. رضا در را باز کرد. با دیدن پریچهر، در لحظه اول شوکه شد و در را بست. پریچهر که متوجه شوک او شد، در را باز کرد و با دست اشاره کرد. _بفرمایید داخل جناب سرگرد علوی، یکی ببینه نمیگه چرا داماد فرار کرده؟ رضا آب دهانش را به سختی فرو برد. داخل شد و پریچهر در را بست و با عشوه و ناز روبه‌رویش ایستاد. _نمی‌خوای چیزی بگی؟ مگه منتظر این پرده برداری نبودی؟ رضا چند باری پلک زد‌. دستی به صورتش کشید. _خدای من! تو... تو واقعا همچین قرص قمری زیر اون روبنده مخفی کرده بودی؟ دست‌هایش را به دو طرف صورت پریچهر گرفت. _خدایا! هزار باز شکرت. دختر تو بی‌نظیری. ممنون که روبنده میذاری تا کسی این همه زیبایی‌تو نبینه. ممنون که منو برای دیدن این‌همه زیبایی انتخاب کردی. ممنون که نذاشتی قبل عقد ببینمت. آخه اون موقع فکر می‌کردن، نه اصلاً خودم فکر می‌کردم، عاشق این خلقت بی‌نظیر خدا شدم. دست پریچهر روی دست رضا قرار گرفت. _رضا؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞