فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_31 کمی بعد صدای بچهها از پشت در آمد و پایین رف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_32
-خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد.
-آره ولی سید باید یه مرخصی درستودرمون برات رد کنه!
سپس با دست به خودش اشاره کرد و همزمان گفت:
-و همینطور به کسایی که کمکت کردن!
-سفارش دیگهای نداری؟!
-کجایین شما دوتا یهساعته دارم دنبالتون میگردم!
حسین با قدمهای بلند به آنها نزدیک شد و به جمع دونفرهیشان پیوست. منتظر، نگاهش کردند. حسین کمی بینشان چشم چرخاند و گفت:
-سید گفت تا نیمساعت دیگه اتاق دو باشیم، کارمون داره.
بعد بیاهمیت به صورت متعجب امیر برگشت و راه ساختمان را درپیش گرفت و ادامه داد:
-از اون نیمساعت، پنج دقیقهش گذشته.
انیر نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت:
-پاشو ارمیاجان، پاشو! پاشو که غلط نکنم بهجای مرخصی، یه پرونده دیگه تو راهه.
ارمیا ایستاد. دستش را روی شانه امیر گذاشت و با لحن هشدارگونهای گفت:
-اولا هزاربار بهت گفتم منو تو سازمان حتی اگه خودمونم بودیم ارمیا صدا نکن. من علیم، علی! گرفتی امیرخان؟!
امیر نفسش را پرصدا بیرون داد و چشمانش را در حدقه گرداند. علی لبخند دنداننمایی زد و ادامه داد:
-ثانیا نق نزن! وقتی جلوجلو سفارش میدی، سید همینطوری حالتو میگیره دیگه!
هردوتا خندیدند و گپزنان تا داخل ساختمان همقدم شدند:
جواد پایش را روی پایش انداخ و خیره به ویدئو پرژکتور خاموش لب باز کرد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
✅ نتایج #انتخابات انجمن های علمی 1404 در سایت دانشگاه طلوع مهر منتشر شد.
👈 جهت مشاهده نتایج کلیک کنید
🔷 ارتباط با #طلوع_مهر
🔸تلگرام | اینستاگرام | ایتا | بله | سایت
🔹دورههای مهارتافزایی طلوع مهر
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_32 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_33
-دلم میخواد برم یهجا و باخیال راحت، بدون هیچ فکری استراحت کنم. سرم از کارهای کریه و عجیب آدمیزاد سنگین
شده.
امیر با شنیدن حرف جواد رو به علی ابرویی بالا داد و گفت:
-نگفتم باید بهمون مرخصی میدادند؛ بفرما!
علی سری به تأسف برایش تکان داد و خطاب به جواد گفت:
-همهمون تو این حالیم آقاجواد حالا وقت زیاده واسه استراحت فعلا تا هستیم باید کار کنیم.
-سلام به بچه های پرکار! خداقوت!
بچه ها به احترام سید ایستاده و متقابلا سلام و خداقوتی گفتند. به اشاره دست سید همگی نشستند. سید پشت میز کار
رفت و پس از روشن کردن لپتاپ، شروع کرد:
-بچه های مبارزه با اغتشاش اخیرا کسی رو دستگیر کردند به نام ماهان ناصری.
حسین اخمی کرد و گفت:
-ماهان ناصری؟ همون که از زمان دبیرستان تا دانشگاه، شبهه پراکنی می کرده؟
سید سری تکان داد:
-آره قبلا کار میکردی روش؟
-یهمدت کوتاهی جزء تیم بودم بعدش منتقل شدم به یهپرونده دیگه.
سید دستانش را در هم کرد و به پشتی صندلی تکیه داد:
-می خواسته بیاد وسط خیابون که جمعش کردند. بهائیه!
حسین برای لحظه ای درجا صاف و با چشمهای گشاد به سید خیره شد؛ اما سریع خودش را جمع کرد و با اخمی عمیق،
به پشتی صندلی تکیه زد. بچه ها منتظر به سید چشم دوخته بودند.
-یه دختر باعث بهائی شدنش شده.
سید ویدئوپرژکتور را روشن کرد و عکس دختری را روی پرده به نمایش درآورد. ادامه داد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_33 -دلم میخواد برم یهجا و باخیال راحت، بدون هی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_34
-یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با نام آناهید سپهری مشغول به فعالیته. تازگیاهم با یهدختری میره و میاد. دختری
که اهل شیرازه و برای تحصیل در رشته صحنهآرایی وارد دانشگاه تهران میشه. ظاهراهم تو خوابگاه دانشگاه، باهم آشنا
میشن. این دختر هیچ سابقه ای نداره و پاکِپاکه خانم... تسنیم شکوری!
و همزمان تصویرش در نمایشگر بالا آمد. علی با حیرتی فراوان به عکس تسنیم چشم دوخته و نفسش حبس شده بود.
اصلا انتظارش را نداشت و حتی تصورش راهم نمی کرد.
-على!
با خطاب سید به خودش آمد و جهت نگاهش را به سمت سید تغییر داد.
-چیزی شده؟
-نه چیزی نیست سید، بفرمایید!
سید ادامه داد:
-میخوام از آرزو صبوری برسید به مرکز تشکیلاتشون!
-مرکزش که اسرائیله سید!
-مسخره بازی نداریم امیر جدی میریم جلو و کارو تموم میکنیم تا بیشتراز این بچه هامون طعمه نشن!
و لپتاپش را جمع کرد و به سمت در رفت.
-با نصراللهی هماهنگ کردم، برید و کل پرونده رو کامل ازش بگیرید.
به در که رسید رو به علی برگشت:
-مسئول پروندههم تویی، ببینم چه میکنی!
بچه ها به احترام سید بلند شدند و پساز خروج او دوباره نشستند.
-فقط امیدوارم وسطش پیچیده نشه و به چیزای دیگه نخوریم؛ اصلا اعصاب به پروندهی سنگین دیگه ندارم!
-همینی که هست، نمیتونی به سلامت!
امیر با تعجب به علی که حسابی ابروهایش درهم بود، نگاه کرد:
-شوخی کردم بابا چرا یهو اینطوری شدی تو؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رویداد_خانواده برگزار میکند:
تماشا و نقد فیلم "وارونگی"
📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی
📆تاریخ:
دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹
🕰زمان:
ساعت ۱۵ الی ۱۸
🌏مکان:
قم، پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم،
تالار امام حسن علیه السلام
🟢جلسه نقد به صورت مجازی نیز برگزار میگردد.
🆔 ثبت نام:
@Mirhoo
#رویداد_خانواده
#نقد_فیلم
#وارونگی
🔸@familyevent
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_34 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_35
-نشنیدی سید چیگفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گنجینهی باارزشت، درشم قفل کن.
بچه ها ساکت، و هرکدام به جایی زل زدهبودند. فکرشان مشغول بود، مشغول اینکه چطور جوانهای پاک بهخاطر کمبود
از طرف خانواده یا خاص بودن و خودنمایی و صدالبته کمبود اطلاعات نسبت به دینشان، جذب فِرَق گوناگون میشدند و
خودشان را هدرِ رهبر آنفرقه می کردند.
چیزی نگذشت که علی سکوت حاکم بر فضا را شکست:
-بلند شید بچه ها وقت کمه! برید از نصراللهی پرونده رو بگیرید شروع به کار کنید تا من بیام.
بچهها به تبعیت از حرف علی بلند شدند و پساز او از اتاق بیرون زدند. علی به سمت اتاق سید قدم برداشت. در زد و پس
از کسب اجازه وارد شد.
-کاری داشتی علی جان؟
-مرخصی میخواستم سید، برای دو ساعت!
پس از کسب مرخصی راه افتاد. از شدت مشغولیت فکرش نفهمید که چطور به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و زنگ
سوم را زد.
پس از طی کردن پارکینگ بزرگ ساختمان، وارد آسانسور شد. نگاهی در آیینه به خودش انداخت. هیچوقت قهوه ای
چشمانش به این تیرگی نبوده. دستش را میان موهای مشکیاش فرو برد و همزمان سرش را پایین آورد.
در آسانسور باز شد. گره میان ابروانش را باز کرد و بیرون رفت. در واحد باز بود تقهای به در زد و وارد شد. نگاهی به جعبه های پیتزای روی میز مبل، و آشپزخانه ای که دیگر جای خالی روی کابینت ها و ظرفشویی اش پیدا نمیشد انداخت. سری تکان داد و واردیکی از اتاقها شد.
-اهم!
بردیا با صدای ارمیا از پشت میز بلند شد و سلام کرد. ارمیا سر تا پایش را از نظر گذراند. چشمهای پف کرده، موهای
پریشان و لباسهای نامرتبی که همیشه مرتب بود نشان از خستگی عمیقش داشت.
لبخندی به این وضعیت برادرش زد و
با در آغوش کشیدنش، گفت:
-سلام بر برادر شلخته من! تو این دوماهی که نیومدم، زلزله اومده؟!
از آغوش هم بیرون آمدند بردیا با نیمخند غمگینی جواب داد:
-معمولا در حال مطالعهم و هرچی بیشتر میخونم، بیشتر پی به حماقت و عمری که تلف کردم، میبرم.
ارمیا صورتش را جمع کرد و محکم زد به بازوی بردیا:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋