فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_75 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای منا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_76
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت، امینه با برادرش تماس گرفت. آزاد خبر داد که فعلاً بین هواداران گیر کرده و به این زودی نمیرسد. قبل از تمام شدن تماس امینه چشمم به دکهای افتاد که انواع آلو و لواشک و زغال اخته میفروخت. بیاختیار به طرفش رفتم و بیاختیار چند نوع از آنها را خریدم. در طول مسیر تا رسیدن به خانهی امینه با بهاره دلی از عزا در آوردیم. وسایلم آماده برای رفتن بود و قبل از خواب از امینه و خانوادهاش بابت مهماننوازی تشکر و بابت زحمت عذرخواهی کردم. اعلام کردم که صبح زود حرکت میکنم. کمی با بهاره حرف زدم و باز هم از لواشکها خوردم. بهاره ترجیح داد زیاده روی نکند اما من دیوانهوار لواشک خور بودم و مادر هم نبود تا مانعم شود. همان بیعقلیام باعث شد که صبح با دلدرد بیدار شوم. آماده که شدم، وسایل باقی مانده را در ماشین جا کردم. اکثر آنها شب، با کمک بهادر در ماشین گذاشته شده بود. میخواستم سر راه چای و نباتی بگیرم و دل دردم را مداوا کنم اما هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که درد امانم را برید. طوری که کناری زدم و جیغ هایم کابین ماشین را لرزاند. در خلوت صبح دنبال عابری گشتم تا آدرس درمانگاهی را بگیرم. پیرمرد رفتگری را دیدم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و آدرس را پرسیدم. به زحمت خودم را به درمانگاهی که کمی جلوتر از خیابان خانه امینه بود، رساندم. دکتر بعد از معاینه اعلام کرد باید سرم و مقداری مسکن و آمپول برای درمان تزریق شود. داروها را از داروخانهی همانجا تهیه کردم. چند دقیقه که از تزریق آمپولها در سِرم گذشت خوابم برد. چشم که باز کردم، چشمها و سپس صدای امینه در ذهنم مرور شد.
_داداش بیا چشماشو باز کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_76 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت،
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_77
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_داداش بیا چشماشو باز کرده.
دوباره به چشمانش گیجتر از قبل نگاه کردم.
_تو که ما رو کشتی دختر چرا گوشیتو جواب ندادی. میدونی از کی داریم توی شهر دنبالت میگردیم؟ آخر سرم اتفاقی بهنام ماشینتو دید که پیدات کردیم.
ببخشیدی گفتم که همزمان شد با کنار رفتن پرده و ورود آزاد. تا خواستم چیزی بگویم، با صدای بلند که میشد بگویم سرم داد زد، مرا شوکه کرد.
_خجالت نمیکشین؟ همه رو اسیر و نگران خودتون کردین. بیملاحظه به همه، جواب گوشیتونم نمیدین. مگه بچهاین که متوجه نگرانی بقیه نمیشین؟
به شدت به غرورم برخورد که اینطور با من حرف زد.
_سعی میکنم دفعه بعد که حالم خواست بد بشه همهی شهرو خبر کنم. سعی میکنم رو به مرگم که شدم دنبال گوشیم بگردم پیداش کنم.
با اخم رو برگرداندم تا حلقهی اشک چشمم دیده نشود. با تشر امینه آزاد از آنجا رفت. فکرم به حرفی که امینه به او گفته بود، رفت.
_سه ساعت بال بال زدی پیدا بشه؛ بعدشم تا الان بال بال زدی بیدار بشه. واسه چی؟ که بتونی دادتو بزنی سرش؟ بسه دیگه. مسخرهشو در نیاد برادر من.
سِرم که تمام شد، پرستار خبر داد دکتر مرخصم کرده. دلم خوب شده بود. با امینه از درمانگاه خارج میشدیم که آزاد گوشیاش را به طرف من گرفت و گفت پدرم پشت خط است. هنوز اخم روی پیشانیاش پر رنگ بود. با سلام من صدای نگران پدر در گوشم پیچید.
_بابا جان تو که نصف عمرم کردی. خوبی بابا؟
_ببخشید بابایی دست خودم نبود؟
_چی شده بود؟ مسموم شده بودی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_77 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_78
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده بودم و خوردم. فکر کنم واسه اون اینطوری شدم.
از پلههای درمانگاه پایین میآمدیم که با این حرفم آزاد با چشمانی گرد شده و ابروی بالارفته به طرفم برگشت. با صدای داد پدر بیخیال نگاه پر از خشم او شدم.
_یه کم خوردی یا باز دوباره زیادهوری کردی؟
_یه کم زیادهروی کردم.
با مظلوم شدن صدایم. صدای پوزخند آزاد را هم شنیدم.
_هلیا هنوز نمیتونی واسه اینچیزا خودتو کنترل کنی؟ مادرت بفهمه کشتت.
_شما که بهش نمیگین واسه چی حالم بد شد.
_من میتونم جلوش مقاومت کنم آخه؟ خب حالا واسه اومدن با آقای آزاد صحبت کردم قرار شده اون و دوستش بیان تو ماشین تو.
_آخه چرا؟ خودم یه کم دیگه راه میافتم.
_نه خیرم مادرت داره از نگرانی پس میافته. ضمناً با اون مسکنایی که بهت زدن حالا حالاها گیجی. حرف اضافه هم نباشه. راستی گوشیت کجاست؟
_خواستم از ماشین پیاده بشم از دستم افتاد زیر صندلی اونقدر حالم بد بود جون نداشتم دنبالش بگردم. اون آمپولای آرامبخشم که باعث شد برم تو هپروت و حواسم به چیزی نباشه.
بعد از خداحافظی متوجه شدم امینه در حال خنده است و آزاد هم سرش را به تاسف تکان میداد. هم حرص خوردم و هم خجالت کشیدم و لبم را گزیدم. به ماشین که رسیدیم با دیدن ماشین بهادر، آزاد و بهزاد و آنهمه آدم که منتظر بودند، شرمندهتر شدم. از همه عذرخواهی کردم و به احوالپرسیشان جواب دادم. دست آزاد جلویم دراز شد. سوالی نگاهش کردم.
_سوئیچ لطفاً.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فروش رمان جذاب "آوارگی در پاریس" در دو ماه آغازین چاپِ خود، به بیش از ۴۰۰ جلد رسید.😱
در این رمان عاشقانه در حین ماجراهای جذاب دانشجویی به ۲۵ شبهه روز با تمثیل پاسخ داده شده است. 😍
( اکثرا که گرفتن نصف روزه خوندن😜
باز خریدن هدیه دادن😊)
جهت سفارش و استفاده از تخفیف عدد ۱۲ را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ پیامک کنید.🍃
جهت تخفیف ویژه از خود👈 مؤلف 👉 برای فروشگاه ها و نمایشگاه های کتاب عدد ۴۴ را وارد کنید .🍃
🔻ارسال به سراسر کشور🔻
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم
اما گفته ها رو نمیتونیم پس بگیریم…
خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی ، ندیدن دیگران است ...
هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند !
👤دكتر الهی قمشه ای
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_78 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_79
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سوئیچ لطفاً.
سوئیچ را به او دادم و بعد از خداحافظی از امینه و خانوادهاش به طرف ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. با قرار گرفتن گوشیام جلوی چشمانم به دستی که آن را گرفته بود نگاه کردم. آزاد پشت فرمان نشسته بود و رامین کنارش. بقیه هم قرار بود با آن دو ماشین بروند. بابت پیدا کردن گوشی از آزاد تشکر کردم.
مسکنها در وجودم رخنه کرده بود. با راه افتادن ماشین بالشتک زیر گردنم گذاشتم. چادرم را روی صورتم کشیدم. به شیشه ماشین تکیه دادم و راحت خوابیدم. با ترمز ماشین و ایستادنش بیدار شدم. دستی به چشمانم کشیدم که صدای آزاد بلند شد.
_واقعاً که رامین. تو دیگه چرا خوابیدی خسته شدم. یه کم استراحت کنم بعد بریم.
_اِ داداش تو که اینقدر سوسول نبودی. خسته نمیشدی که؟
_اگه جنابعالی نمیخوابیدی آره. حوصلهم سر نمیرفت. خب دیگه بحث ممنوع. پیاده شو یه آب به صورتت بزن.
_عمراً تو این سرما دست به آب بزنم. چی فکر کردی؟
پیاده شدند و من در تعجب که آنها اصلاً مرا هیچ چیزی به حساب نیاورده بودند، با دهان باز به رفتنشان نگاه کردم. بعد پیش خود انصاف خرج کردم و احتمال دادم که فکر میکردند من خواب باشم. دکمه پالتوام را بستم و باز هم با دوربین پیاده شدم. عاشق پیدا کردن سوژههای برفی بودم. چند عکس از کوههای برفی گرفتم تا به پشت یکی از رستورانها رسیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_79 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_80
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چشمم به آزاد خورد که لبهی صخرهای نشسته بود. و به درهی زیر پایش نگاه میکرد. شکار لحظه برای منِ عکاس حس خوبی داشت. برای اینکه خیلی نزدیک نشوم تا شکار لحظه از دستم نرود، لبه دیوارچینی نیم متری جاده، روی دو پا، نشستم و چندین عکس از او گرفتم. عکسهایش با پس زمینهی درهای عمیق پر از برف خیلی جالب شده بود. در حال شکار سوژه بودم که ناگهان شکار شدم. سرش را که برگرداند، با تعجب خیره به من ماند و بعد سریع از جا بلند شد. با چند قدم خودش را به من رساند. دوباره اخمهایش به هم گره خورد. اینبار بیشتر و با صدای بلندتر از صبح داد زد.
_داری چی کار میکنی؟ لبهی پرتگاه وایستادی از من عکس بگیری؟ اونم تو که به خاطر مسکنا تا دودیقه قبل گیج خواب بودی. خانوم اتفاقی برات بیافته من چه گِلی به سرم بگیرم؟ هان؟
به معنای واقعی جوش آورده بودم. کسی تا به حال آنطور دادی سرم نزده بود. از دیوار چینی پایین پریدم و جلوی او ایستادم.
_هی آقا حواستونو جمع کنین. فکر کردین کی هستین؟ هی راه و بی راه واسه من اخم میکنین و سرم داد میزنین؟ که چی؟ مطمئن باشین اگه بیافتم ته دره خانوادهم نمیان یقهی شما رو بگیرن. چون منو میشناسن.
_ببخشید. نگرانتون شدم. نمیخواستم ناراحتتون کنم.
_هر دفعه بد برخورد میکنین و بعد یه بهونهای میارین. غلام زر خریدتون که نیستم بی اعصابیای شما رو تحمل کنم.
رامین با هیس بلند و کشداری به سرعت طرف ما می دوید.
_چتونه شما صداتونو انداختین تو سرتون؟ الان ملتو میکشونین اینجا. کم دعوای شما سوژه درست کرده؟ بچه شدین؟
اخم غلیظی چاشنی چشم غرهام کردم و به ماشین برگشتم. بغضی که از صبح خفهام کرده بود سر باز کرد. دوباره چادرم را به صورتم کشیدم و به شیشه تکیه دادم اما برای آنکه اشکم لو نرود. بیصدا گریه میکردم که دو دوست نشستند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
عشقآندارمڪهتاآیدنفـس
ازجماݪدلبـرمگویمفقط
حـقپرستم،مقتدایممهـدۍاست
تاابدازسرورمگویمفقــط...😌♥️
#صاحبنا🍃
#السلامعلیڪیابقیةاللہ✨
°•| به وقت جنة🍏
°•| @paradisetime