eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_78 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و بعد از خداحافظی از امینه و خانواده‌اش به طرف ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. با قرار گرفتن گوشی‌ام جلوی چشمانم به دستی که آن را گرفته بود نگاه کردم. آزاد پشت فرمان نشسته بود و رامین کنارش. بقیه هم قرار بود با آن دو ماشین بروند. بابت پیدا کردن گوشی از آزاد تشکر کردم. مسکن‌ها در وجودم رخنه کرده بود. با راه افتادن ماشین بالشتک زیر گردنم گذاشتم. چادرم را روی صورتم کشیدم. به شیشه ماشین تکیه دادم و راحت خوابیدم. با ترمز ماشین و ایستادنش بیدار شدم. دستی به چشمانم کشیدم که صدای آزاد بلند شد. _واقعاً که رامین. تو دیگه چرا خوابیدی خسته شدم. یه کم استراحت کنم بعد بریم. _اِ داداش تو که اینقدر سوسول نبودی. خسته نمی‌شدی که؟ _اگه جنابعالی نمی‌خوابیدی آره. حوصله‌م سر نمی‌رفت. خب دیگه بحث ممنوع. پیاده شو یه آب به صورتت بزن. _عمراً تو این سرما دست به آب بزنم. چی فکر کردی؟ پیاده شدند و من در تعجب که آن‌ها اصلاً مرا هیچ چیزی به حساب نیاورده بودند، با دهان باز به رفتنشان نگاه کردم. بعد پیش خود انصاف خرج کردم و احتمال دادم که فکر می‌کردند من خواب باشم. دکمه پالتوام را بستم و باز هم با دوربین پیاده شدم. عاشق پیدا کردن سوژه‌های برفی بودم. چند عکس از کوه‌های برفی گرفتم تا به پشت یکی از رستوران‌ها رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_78 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتِ رفتنِ کارمندان، امید مکالمه حسابدار
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید طی برخوردهایی که با مریم و خانواده‌اش در باغ داشت و رفتار زشت سحر که معلوم بود از بی‌توجهی امید شاکی شده، کمی نرم شده بود و چون آرزویش سر به راه شدن پسرش بود، با اصرار امید و پدرش راضی شد برایش به صورت رسمی به خواستگاری بروند. آقای پاکروان شماره منزل مریم را به او داد تا با مادرش قرار بگذارد. مادر مریم سعی کرد مهلت بگیرد تا با مریم مشورت کند اما اصرار و حرف‌های مادر امید باعث شد برای دو شب بعد که شب جمعه بود قرار گذاشته شود. وقتی مریم به خانه برگشت و مادر در مورد قرار خواستگاری حرف زد، خیلی ناراحت شد. به خاطر رییسش نمی توانست قرار را لغو کند و به خاطر امید نمی‌خواست این اتفاق بیافتد. مادر او را آرام کرد. از او خواست عاقلانه رفتار کند و اجازه درخواست، به امید بدهد به عنوان شخصیت جدیدی که شده بود؛ نه به عنوان آدمی که قبلاً بوده. قبل از رسیدن آن‌ها مادر، مریم را مجبور کرد لباسی زیبا بپوشد و آراسته باشد. از طرف دیگر امید آنقدر ذوق داشت که روی پا بند نمی‌شد. مادرش به او یادآوری می‌کرد این فقط قرار خواستگاری است نه به معنی جواب مثبت. اما گوش امید به این حرف‌ها بدهکار نبود. همین که می‌توانست به خواستگاری مریم برود برای او هیجان داشت و او را امیدوار می‌کرد. هر چه به ساعت خواستگاری نزدیکتر می‌شد، امید هیجان‌زده‌تر و مریم مضطرب‌تر می‌شد. اضطراب مریم از آن بود که نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. با ورود مهمان‌ها مریم مثل اولین خواستگاری رسمی‌اش هول شده بود و به زحمت خود را کنترل کرد. آقای پاکروان و همسرش با امید، خواهرهایش و آقای سالمیان آمده بودند. از این‌که چند نفر از این جمع کسانی هستند که هر روز با آن‌ها کار می‌کند بیشتر خجالت می‌کشید. بعد از احوالپرسی به آشپزخانه می‌رفت که با صدای آقای پاکروان مجبور شد برگردد. -دخترم ما که هر روز همدیگه رو می‌بینیم. رسم چایی و این حرف‌ها رو بذار کنار. چایی رو همین برادر شاخ و شمشادت می‌تونه بریزه. به هر حال اونم باید این چیزا رو یاد بگیره دیگه. بیا بشین. مریم ناچار نشست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چیزیت نیست. نامحرمی. _اوه، خوبه حالا صدای خنده و جیغشو کم نشنیدیم. _پسرم کمتر فضولی اونو بکن که کمتر از این صداها بشنوی. _شمشیرو از رو بستیا. یادت نره منم نوه شما هستم‌. _هر کی بخواد پشت تو هم حرف بزنه من ازت دفاع می‌کنم‌. حامد مدام مرا صدا می‌زد و در خانه می‌چرخید. وقتی برگشت، صدای نگرانش بلند شد. _عزیز نیست. آبجیم نیستش. ارشیا نظر داد. _شاید رفته بیرون. _نه مادر اون بدون اجازه جایی نمیره. _باریکلا! این چیزام بلده مگه؟ حامد دوباره به حرف آمد. _همش تقصیر توئه که مزاحم شدی. من داشتم باهاش بازی می‌کردم تو اومدی نذاشتی. برو خونه‌تون. _اِ؟ پس داشتی با ترنم کوچولو خاله‌بازی می‌کردی؟ _من پسرم بدجنس. ماشین‌بازی می‌کردم. ازت بدم میاد. زشت بی‌ریخت. _بچه‌های عمو حبیب کلا تخس و بی‌اعصابن. مگه نه؟ عزیزجون اعتراض کرد. _ارشیا مادر، چته تو؟ اشک بچه رو در آوردی. بچه بهونه‌ مادرشو می‌گرفت این دختر داشت آرومش می‌‌کرد. خیالت راحت شد؟ صدای گریه‌ حامد دور می‌شد. این یعنی به حیاط رفت اما گریه‌اش شدید شد و مرا صدا می‌زد‌. در اتاق را باز کردم. از جلوی چشمان متعجب عزیزجون و ارشیا بی‌هیچ حرفی به حیاط رفتم. حامد با دیدنم خودش را به من چسباند. نشستم. اشک‌هایش را گرفتم و او را بغل کردم. _آبجی این ارشیا منو ناراحت کرده. _ولش کن داداشی. بی‌ادبه. میای بریم پارک؟ _ایول. جون من می‌ریم؟ ایستادم تا به عزیزجون خبر بدهم، متوجه شدم با ارشیا روی ایوان ایستاده و به ما نگاه می‌کند. _عزیزجون، حامدو می‌برم پارک. هر وقت مهمونت رفت، زنگ بزن تا بیایم. _مادر‌جون، نزدیک غروبه نری بمونی، نگرانت بشم. اون پارک دیر وقت خطرناکه. _چشم. زود برمی‌گردم. نگران نباش. ارشیا از پله‌ها پایین آمد و جلوی من ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_78 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زیاد به خانه پیش رویش آمده بود. با اهل خانه گرم و صمیمی شده بود. صدای خانم خانه لبخند به لبش آورد. وارد که شد، حیاط کوچک و پر گل، روحش را تازه کرد. طهورا خانم باز هم روی پله‌ها با لبخند و دستان باز منتظرش بود. روبنده اش را بالا زد و خودش را به آغوش او رساند. پریچهر در برابر هیکل و استخوان‌بندی درشتش گم می‌شد. _باز که این دخترو له کردی. انگار صد ساله ندیدیش. با صدای استاد به طرفش برگشت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از محرم‌هایش او تنها مردی بود که در کنارش احساس امنیت می‌کرد. مردی پنجاه و پنج ساله با موهایی که سفید شده بود و چهره‌ای جنوبی. _یه هفته‌ست ندیدمش. دلم تنگ شده واسش. _نه که هر روز این کارو نمی‌کردی. پریچهر که می‌دانست کَل‌کَل آن‌ها تمامی ندارد، خودش را وسط انداخت. _طهورا خانوم، فاطمه کجاست؟ از اون روز که رفتیم خرید دیگه ندیدمش. به طرف در سالن رفت و جواب داد. _چه می‌دونم مثل تو سرگردونه. از صبح میره دانشگاه و باشگاه و کجا و کجا. غروب برمی‌گرده. میرم چایی بذارم. _خانوم جان، مهمون داریم. چند دیقه دیگه می‌رسه. مَرده. همین جا توی ایوون میشینیم. طهورا خانم که رفت روی صندلی‌های دور میز ایوان نشستند و از پیشرفت کارِ گرفتن مدرک صحبت کردند. صدای در، خبر از رسیدن مهمان داشت. پریچهر روبنده‌اش را انداخت و منتظر ماند. مردی جوان، با تیپ اسپرت. کت تک و شلوار جین. موهای مرتب که با دقت مدل داده شده بود، ریش کوتاه خط انداخته که با صورت گرد و چشم‌های درشت تناسب خوبی ایجاد کرده بود. راه رفتنش محکم و با ابهت بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است، رنگش قرمز شد. بچه‌ها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد. -محمد، صدای منو می‌شنوی؟ محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لب‌های محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان می‌آورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت. سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تی‌ان‌تی‌هایی که در مناطق حساس و پاسگاه‌ها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها می‌گذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچه‌ها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند: شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر چند نفر از آن‌ها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آن‌ها رفتند و شعر را تکرار می‌کردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را می‌فشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم -حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوه‌های پر از برف چی کار کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤