eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🌸♥️ ♥️ زهر هجر تو چشیدیم و نمردیم عجب آسمان غرق تحیّر ز گران جانیِ ماست به ظهورت قسم این غیبت طولانی تو ثمرش خون دل و گریه ی طولانیِ ماست 🌱  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_250 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. امیرحسین دستم را گرفته بود و با چهره زارش نگاهم می‌کرد. همان لحظه پدر خودش را کنارم جا کرد و در یک لحظه مرا از زمین جدا کرد و رو تخت گذاشت. نگرانی‌اش را با سوال "خوبی بابا" بروز داد و من با باز و بسته کردن چشم و لب زدن "خوبم" خیالش را کمی راحت کردم. مادر همه را از اتاق بیرون کرد و خودش کنارم نشست. لقمه‌ای که برایم آماده کرده بود را دستم داد و اجبار کرد تا بخورم. کم کم حالم بهتر شد. کنارش لبه‌ی تخت نشسته بودم. _هلیا، چرا این‌طوری شدی؟ مگه به امیرحسین شک داری؟ بغض نشسته در گلو سر باز کرد. سرم را در آغوش مادر فرو کردم و باز هم گریه را از سر گرفتم. مادر نوازشم می‌کرد. _مامان جان آروم باش. حرف بزن‌. این‌جوری خودتو اذیت نکن. _مامان امیرحسین وایستاده بود و نگاش می‌کرد. _دخترم، خب تعجبه دیگه. طرف بعد چند سال یهویی جلوی اون‌همه آدم پیداش شده. میگی نباید تعجب می‌کرد؟ _اگه هنوز دلش با اون باشه چی؟ اگه توی دلش اونو بخواد و به خاطر این‌که خودشو مدیون من می‌دونه بروز نده چی؟ _تو بذار اون بی‌چاره حرف بزنه، بعد چی چی کن؟ از آغوشش خارج شدم و نگاهش کردم. _نه مامان نمی‌خوام. بهش بگو بره. بگو بره دنبال زندگیش. بره با لیلی. منم فراموش کنه. _حالت خوب نیست. بگیر بخواب بعد در موردش صحبت می‌کنیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_251 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من دیگر به همهمه‌ی بیرون از اتاق توجهی نکردم تا آن‌که خوابم برد. صبح روز بعد با ته مانده سردرد شب قبل که نتیجه گریه زیادم بود چشم باز کردم. مسکنی که وقت نماز صبح خورده بودم، در حد تشدید نشدن درد اثر کرده بود. به اصرار مادر پای صبحانه نشستم اما کمی دیرتر از بقیه. پدر و حلما رفته بودند و مادر مشغول کارِ خانه شده بود. هنوز مشغول صبحانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. مادر جواب داد و بعد با تعجب به من نگاه کرد. _چی شده؟ کی بود؟ _مادرشوهرته. من هم مثل او با چشمانی گرد شده از تعجب به استقبالش رفتم. چهره بی حس همیشگی جایش را به چهره‌ای پر از احساس داده بود. لبخندی به لب داشت و در عین حال سعی می‌کرد استرسش را پنهان کند. بعد از نشستن و تعارفات معمول، خودش سر حرف را با من باز کرد. _ببین هیلا جان، من توی این مدت باهات رفتار خوبی نداشتم. خیلی اذیتت کردم. آخه من مطمئن بودم لیلی برمی‌گرده. واسه یه همچین روزی نگران بودم که بیاد و بچه‌م بین دو راهی احساسش گیر کنه. دیشب تا صبح نخوابیده. خیلی کلافه‌ست. اونا همدیگه رو خیلی می‌خواستن. خیلی تلاش کردم امیرحسین با هیچ دختری روبه‌رو نشه تا یه همچین روزی عذاب نکشه اما تو اومدی جلوش و هواییش کردی. موندی پای مریضیش و مدیونش کردی. بچه‌م الان به خاطر تو داره خودخوری می‌کنه. خونم به جوش آمد. هر چه می‌گذشت حرف‌هایش تحقیر بیشتری برایم داشت. از جا بلند شدم و عصبی به او غریدم. _چرا توهین می‌کنید؟ توی این مدت کم آزارم دادین؟ همه‌ی اون رفتاراتونو به خاطر امیرحسین تحمل کردم و هیچی نگفته. دیگه بس نیست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم نمونه هایی از حرص خوردن کاربرای عزیز از کارای مادر امیرحسین.👇
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💜فرشته ایی به نام زن سرشارازمحبتی،زمانیکه مادرتوست چترحمایت اورااحساس میکنی زمانیکه خواهرتوست داری ،زمانیکه همسرتوست👌 او یک زن است ... به اواحترام بگذار وبه اوعشق بورز ❤️همانگونه که علی (ع )به فاطمه اش(س) عشق میورزید... 🌸🍃 @IslamLifeStyless
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_252 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت نگاهم کرد. _تو رو خدا این بارم به خاطر امیرحسین. بذار پسرم به لیلی برسه. قسمت میدم تو رو به... عصبی تر شدم. زنی که روبه‌رویم بود خودخواهی را با اوج رسانده بود. نمی‌خواستم جلوی او اشک بریزم راه اتاق را در پیش گرفتم و حرف آخر را هم زدم. _پسرتون ارزونی خودتون و اون لیلی خانومتون. گفتم اما دلم این را نمی‌گفت. چطور می‌توانستم امیرحسینم را ارزانی لیلی کنم. امیرحسین من گوهر باارزشی بود که در صندوقچه قلبم از او محافظت می‌کردم. بعد از گریه و زاری زیاد، با خودم تصمیمی گرفتم. هنوز با تصمیمم در کلنجار بودم که صدای امیرحسین را از سالن شنیدم. جستی زدم و در را قفل کردم. مادر با صدای بلند و حرصی اسمم را گفت اما من قصد روبه‌رو شدن با امیرحسین را نداشتم. _هلیا خانوم، عزیز من باز کن این درو با هم حرف بزنیم اگه به نتیجه نرسیدیم هر کار خواستی بکن. از پشت همان در قفل شده جوابش را دادم. _من نمی‌خوام حرف بزنم. برو پی زندگیت. به زندگی با لیلی فکر کن. بین اون همه جمعیت ازت خواسته... برو پیشش. از لحنش پیدا بود که او را عصبی کرده بودم. _می‌فهمی چی داری میگی؟ می‌خوای بگی هنوز نمی‌دونی همه‌ی زندگیم تو هستی؟ هلیا اینجوری شکنجه‌م نکن. _تو هم زندگیم بودی. چند بار بهم گفتی برم؟ _رفتی؟ آره؟ رفتی؟ _تو برو. نمی‌خوام یه روز حسرت اینو داشته باشی که می‌تونستی با لیلی باشی و وجود من مانعت شده. دیگر فریادش بلند شده بود. مشتی به در زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_253 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چرت و پرت بگو. اینقدر به شعورم توهین نکن. با توام هلیا درو باز کن. _داد نزن. اگه بازم بخوای بیای و زور بگی میرم جایی که نتونی پیدام کنی. با این حرفی که در موردش مطمئن هم نبودم، ساکت شد. کمی بعد از آمدن صدای در حیاط، مادر خواست در اتاق را باز کنم. وقتی مقابلش قرار گرفتم، اخمی تحویلم داد و دست به کمر گرفت. _خجالت نمی‌کشی؟ کجا می‌خواستی بری مثلاً؟ لبخند تلخی زدم و به پشت میزم برگشتم. _مامان جان، من یه چیز گفته شما چرا جدی گرفتین؟ من کجا خواستم برم که این‌جور جوش میاری. _نمی‌خوای بس کنی؟ دلم واسش سوخت طفلی خیلی داغون بود. _بس کنم؟ مگه ندیدین مادرش چی می‌گفت؟ الان اگه بذارم بیاد پیشم، حتی اگه خودشم پشیمون نشه زخم زبونای مادرش تا آخر عمر ولم نمی‌کنه. می‌خواد بگه تو نذاشتی به اون دختره برسه. _حالا که این اتفاقا پیش اومده بذارید یه بار واسه همیشه سنگش وا کنده بشه و تکلیف همه معلوم بشه. نمی‌خوام یه عمر سایه لیلی مدام روی زندگیم باشه. مادر برگشت و از اتاق بیرون رفت. از سالن حرف می‌زد. _چی بگم بهت؟ فقط بدون هر کاری حد و اندازه داره. از حد نگذرون که یه عمر پشیمونی واسه خودت بمونه. _مامان به اون داماد عزیزت بگو نیاد اینجا تا من کمتر اذیت بشم. صدای ظرف‌ها می‌گفت که دیگر به آشپرخانه رسیده. _چه حرفا؟ چشم میگم مراقب باشید مادمازل آرامشش به هم می‌خوره. میگم با این‌که دلت باهاشه، نیا پیشش که خانوم به لج‌بازیش ادامه بده. _ای بابا! می‌خوام دور باشه که بتونه درست فکر کنه. یه تصمیم جدی و محکم بگیره. _باشه. حالا بیا به من کمک کن. می‌خوام مربا درست کنم. _مامان! من الان حوصله مربا درست کردن دارم؟ _فاز دپرس واسم نگیر که خودم میام فازتو عوض می‌کنما. بدو بیا. به اجبارش برای کمک رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی رسم خوشاينديست🕊 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرشی دارد اندازه عشق زندگی چيزی نيست كه 🕊 لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود زندگي حس غريبيست كه يك مرغ مهاجر دارد 🕊 زندگی زيباست🕊 ┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈                                        @tamezendegi