آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق میگردد؛
ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است.
زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه که هستند تصور میکند ...
📘 #روح_القوانین
✍🏻 #منتسكيو
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_21 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با همین افکار به شرکت رسید. جدی و رسمی وا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_22
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد.
_مامان پاشو. آماده شو. آبجی زنگ زد گفت بیام خونه. آماده بشین خدا قبول کنه میخواد ما رو ببره بهمون شام بده. باورم نمیشه آخرش این خواهر بلند پرواز ما داره به آرزوهاش میرسه.
_علیک سلام. خدا رو شکر. خودشو شناخت و تلاش کرد. علافی هم نکرده.
_ببخشید سلام. یعنی در هر حالی شما حال منو بگیرا.
مادر لباس پوشیده و ذوق زده، به زحمت روی تخت حیاط بند میشد. در باز بود و مریم وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی خودش را در آغوشِ بازِ مادر انداخت.
_وای مامان، قراردادم تقریباً همون جوری که میخواستم امضاء شده و تمام. البته تمام که نه تازه شروع شد.
مادر گونهاش را بوسید.
-مبارکت باشه مادر.
کمی عقب رفت و نگاهی به محمد انداخت.
_جوجه اردک اگه میگفتم کار دارم باهات، میومدی؟
محمد لبخندی زد و سرش را خاراند.
_ها؟ نه. راستی به قول مامان اول سلام.
مریم تلنگری به بینی برادش زد.
_اینکه شد آخر نه اول. علیک سلام.
بعد نگاهش را بین مادر و محمد چرخاند.
- بیاین بریم. میخوام یه جای خاص ببرمتون.
هر سه نفر به طرف در رفتند. محمد کرد یادآوری کرد که تاکسی خبر نکردند. مریم با همان حالت ذوق زده در را باز کرد. کنار رفت و بعد لباس محمد را کشید و او را عقب نگه داشت.
_ آخه کی میخوای یاد بگیری؟ اول بزرگتر.
بعد از خروج مادر، مریم خودش را جلوی محمد انداخت و از در خارج شد. محمد غرغر کنان بیرون آمد.
_چرا زنگ نمیزنی تاکسی بیاد نکنه میخوای ما رو پیاده ببری خرجت کم بشه یا شایدم باید با الاغ و استر بریم؟
مریم لبخندزنان و ریموت به دست در ماشینی را باز کرد.
_بفرمایید اینم الاغ زیبای ما.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_22 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد. _مامان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_23
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
- اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ماه کار کردی اونم امتحانی، تونستی این ماشینو بخری؟ از این بعد چی کار میخوای بکنی؟
_بله آقا باید کلهتو کار بندازی و درست کار کنی. نه زبون کار بندازی و کلک سوار کنی چون بار کج به منزل نمیرسه.
سوار ماشین شدند. حرکت کردند. وقتی رسیدند اشک از چشمان مادر جاری شد. یاد روزی افتاد که اولین بار با همسرش به آنجا رفته بود.
_الهی خیر ببینی. عاقبت به خیر بشی مادر که اینقدر حواست به منه.
محمد هاج و واج نگاه میکرد.
_الان داستان چیه؟ به منم بگید بدونم.
_یعنی اینجا رو یادت نیست؟
_خب قبلنم اون موقع که بابا بود میاومدیم ولی چرا مامان اینقدر مثل فیلم هندیا احساساتی شده.
_جون به جونت کنن گیجی دیگه گیج. خدا به داد اون بیچارهای برسه که بخواد با تو بیاحساس و حواس زندگی کنه. بریم تو تا بهت بگیم.
وارد سفره خانه سنتی شدند. جای زیبا و خاطره انگیزی بود. تختی را انتخاب کردند و نشستند.
_مامان اولین خاطرهت از اینجا رو تعریف میکنی؟
_من و باباتون وقتی عقد کردیم پدرم خیلی سخت میگرفت و نمیذاشت همدیگه رو ببینیم. یه روز که پدرم حالش خیلی خوب بود، آقا مرتضی ازش خواست اجازه بده باهم بیرون بریم. آقا مرتضی اون موقعها کارگری میکرد و پول زیادی نداشت اما منو آورد اینجا که معروف بود. خوشحالیش از اینکه منو آورده بود بیرون و برام غذا سفارش داد هنوز یادمه. البته بعدها فهمیدم حقوق یه ماهش که خیلی کم بودو واسه اون روز خرج کرده بود. بعد از اون بار، پدرتون سخت و جدی کار کرد تا تونست وضع خوبی پیدا کنه و به مناسبتهای مختلف اون خاطره رو دوباره زنده کنه.
_الان آبجی خانومم چون وضعش خوب شده داره خاطره بازی میکنه واستون؟
رو به مریم لبخند کجی زد و ابروهایش را بالا و پایین کرد.
_امروز میخوام دلی از عزا در بیارم. مریم خانوم، هیچی نمیگیا هر چی خواستم حساب میکنی.
_تو سفارش بده نهایتش اینه که آخرش میری واسشون کار میکنی غذات هضم میشه.
مادر به خاطرات همسرش، مأموریت پدرش در تهران که منتهی به خواستگاری آقا مرتضی از او شده بود و اراده او به عنوان جوانی که به تنهایی برای کار به آن شهر آمده بود، فکر کرد و با بالا گرفتن کل کل دختر و پسرش از فکر بیرون آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به نام حضرت مادر.
به نام عفاف و حجابش، آنگاه که آخرین لبخندش را نثار تابوتی کرد که جسمش را پوشش میداد.
دغدغهاش در آخرین دقایق عمر، پوشاندن جسمی شد که افتخارش دور ماندن از نگاههای آلوده بود.
او ملکهای بود که هر کسی افتخار دیدنش را نداشت. ملکهای که خالقش همهی هستی را در بند خلقت او کرده بود و گردش چرخ و فلک دنیا را به خم ابرویش گره زده بود.
و اما تو ای بانوی بینظیر هموطنم، بانوی آب و آینه سفارش کرده به تو، به من. فرموده افتخار یک بانو این است که چشم نامحرمی به بدنش نیفتد.
ملکه باش بانو. ملکهای که دم دستی نیست و حیا میکند از حراج جسمش در آشفته بازار نگاهها.
بانو جان ارزشت آنقدر بالاست که سند بهشتی به پایت نهادند. آنقدر بالا که اجازه نگاه به نامحرمان حریمت ندادند. آنقدر بالا که ریحانه نامیدند تورا. گل بینظیر، بالا باش آنقدر بالا که به دست آوردنت چون رویا باشد نه به رسم ریا.
#حجاب
#عفاف
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_23 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ما
#رمان_قلب_ماه
#پارت_ 24
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزدیک شرکت سپرده بود و چند خانه برای اجاره دیده بود اما فقط موردی که آن روز دید، خیلی به دلش نشست. بزرگ نبود ولی مناسب و مبله بود. رهن هم قبول میکرد و دیگر لازم نبود هرماه پول زیادی برای اجاره بدهد. از همان لحظه هم می توانستند ساکن شوند. فقط کمی تمییز کاری میخواست.
سریع خودش را به خانه رساند. از مادر خواست سوار ماشین شود و به محمد هم زنگ زد که سر راه دنبالش برود. هر دو متحیر بودند که کجا میروند ولی مریم فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. وقتی به ساختمان رسیدند از آنها خواست پیاده شوند. محمد با تعجب به ساختمان نگاه کرد.
_ما اینجا چی کار میکنیم. نکنه مهمونیه. لااقل میگفتی همچین جایی میاری مارو که لباس درست حسابی بپوشم.
_مهمونی نیاورمتون. بیاین باید سوار آسانسور بشیم.
به طبقه سه که رسیدند، مریم کلید خانه را درآورد و همزمان که در را باز میکرد به مادر و برادر بهتزدهاش بفرما گفت.
_بفرمایید اینم خونه جدید. البته ببخشید که نخریدمش اما ان شاءالله تا یکی دو سال دیگه بهترشو میخرم.
_واقعاً آبجی اینو اجاره کردی یا داری سر کارمون میذاری؟ باورم نمیشه.
_آخه عقل کل، گیرم که تو رو بخوام سر کار بذارم، آزار دارم مامانو بیخودی تا اینجا بکشونم؟
مادر که گویا هنوز باورش نشده بود، خانه را ورانداز میکرد.
_مریم این وسایل مال کیه؟ کی قراره ببرن؟
_مامان جان خونه رو مبله اجاره کردم. فقط باید یه کم تمیز بشه تا اثاث کشی کنیم.
محمد هیجان زده و پرید جلوی مریم.
_جانِ من راست میگی آبجی؟ نوکرتم. خودم برات برق میندازمش. همین فردا با رضا و رامین میایم اینجا رو تمیز میکنیم. قبولمون نداری مامانو هم میاریم نظارت کنه. من باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم تو یه خونه لوکس زندگی کنم. کوچیکه ولی با کلاسه. قربونت برم که اینقدر باحالی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_ 24 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_25
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
_قبوله. فردا بیاین اینجا رو تمیز کنین. مامانم بیارین، به شرطی که دست به هیچ کاری نزنه. واسه آینده تو هم فکرایی دارم که باید قول بدی بچه حرف گوش کنی باشی تا تو رو به سرمایه حسابی برسونم.
محمد هم دنبال او راه افتاد.
_دیگه حالا بیشترم مخلصت هستم. تو ما رو به سرمایه برسون، بگی بمیرم میمیرم. توی این مدت بدبختی زیاد کشیدم. وقتی اینقدر خوب بلدی پول در بیاری، دیوونهم مگه به حرفات گوش نکنم.
_دیوونه که هستی. حالا دارم برات. فعلا به خونه برس.
بعد از تایید مادر برگشتند تا برای اثاثکشی آماده شوند. طی دو روز خانه تمیز شد و وسایلی که غالباً یادگاری بودند، به خانه جدید منتقل شد.
یکسال از زمانی که قرارداد رسمی مریم بسته شده بود، میگذشت و در این یک سال توانمندیهایش را به شکلی بروز داده بود که آقای پاکروان برای آب خوردن هم با او مشورت میکرد. مریم توانسته بود در این مدت قراردادهای پرسودی برای او ترتیب دهد. هر کجا قول موفقیت میداد، موفق میشدند و هر کجا دستور توقف میداد، نتیجه برای همه ثابت میشد. سود و افزوده شرکت نسبت به قبل نزدیک به دو برابر شده بود. آقای پاکروان وقتی دید مریم بدون کلک و حرام برایش سودآوری میکند، اعتمادش چندین برابر شده بود. به رفتار و برخوردهای باشخصیتش، که او را باوقار و جذبه میکرد، احترام میگذاشت.
آن روز اولین جلسه کاری بعد از عید بود. مریم برای کار اداری از شرکت خارج شده بود و در حالی که گزارشها را برای ارائه در جلسه مرور میکرد، به سرعت وارد شرکت شد تا به موقع برسد. در بین لابی با پسر نسبتاً جوانی برخورد شدیدی کرد. گویی به ستون محکمی برخورد کرده باشد. نقش زمین شد. پایش پیچید و درد گرفت. دستی به مچ پایش کشید و همین که خواست بلند شود، دید جوان دستش را برای کمک به طرف او دراز کرده. نگاهی با تعجب به او کرد. دستش را پس زد. برگهها را گرفت و بلند شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
لطفا
بدون هیچ دلیلی مانند یک کودک
خوشحال باشید☺️
شادی بخشی از وجود توست
همیشه با کودک درونت زندگی کن
تا همیشه شاد باشی😊
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_25 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_26
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به سختی روی زمین گذاشت. لنگزنان یک قدم خود را عقب کشید تا فاصلهاش را حفظ کرده باشد. نگاهی به آن ستون محکم کرد. جوانی بود نسبتاً خوش چهره با بلوز اسپرت که طرحی زشت و زننده داشت، شلواری عجیب و زاپدار، جورابی که از کوتاهی انگار وجود نداشت، با کتونی سفید. با دستبند و گردن بندهایی که به خودش آویزان کرده بود و مدل مویی که مریم از آن متنفر بود. مریم از حضور فردی با آن تیپ عجیب وسط چنین شرکتی تعجب کرد.
_خانم باید بیشتر دقت کنید اصلاً حواستون به جلوتون نبود.
اخم مریم درهم شد.
_آره من حواسم نبود. شما که حواستون بود، چی شد برخورد کردید.
جوان که انتظار این برخورد را نداشت، عصبانی شد. او هم اخمهایش را درهم کرد و با صدای بلند داد زد طوری که نگهبان فهمید و طرف آنها دوید.
_که چی؟ میخوای بگی تقصیر منه که ندیدم مطالعهتو توی راه انجام میدی؟ جوری هم چادر و چاقچور کردی که از نوک دماغت جلوترو نمیبینی.
مریم با شنیدن این حرف از کوره در رفت و خودکارش را طرف صورت جوان گرفت و با اخم بیشتر به او تشر رفت:
_هی آقای محترم من وقت بحث کردن ندارم اما از سر و وضعتون معلومه که اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتید و رفتار محترمانه بلد نیستید.
_نه لابد رفتار شما محترمانه بود. سر و وضع منم به شما ربطی نداره.
مریم به حالت مسخره جوابش را داد.
_ببخشید اگه رفتارم محترمانه نبود.
این حرف را گفت و لنگ لنگان سوار آسانسور شد. جوان که خیلی عصبانی شده بود، سریع از شرکت خارج شد. نگهبان که بین برخوردهای تند آنها متحیر مانده بود و قبل از آنکه بخواهد توضیحی دهد و حرفی بزند، هر دو از لابی رفته بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_26 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به س
#رمان_قلب_ماه
#پارت_27
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع شده بود. آقای علیپور متوجه برافروختگی و لنگیدن مریم شد و اشاره کرد که چه مشکلی دارد. همین حین آقای پاکروان هم متوجه اشاره آنها شد. جلسه را متوقف کرد.
_خانم صدری مشکلی پیش اومده؟
_نه قربان ادامه بدین. نوبت من شد بفرمایید گزارش بدم.
بدین شکل جلسه ادامه پیدا کرد اما در تمام مدت مریم به این فکر میکرد که چرا با آن پسر اینطور برخورد کرده وقتی خودش مقصر بود. تیپش غلطانداز بود ولی مقصر نبود. تا شب با خودش کلنجار میرفت. عادت نداشت با دیگران بیدلیل تندی کند. فکر کرد شاید مغرور شده پس با خودش عهد میکرد.
_ باید خودمو درست کنم. به خاطر برخورد بدم با خدا خلوت کنم. تا اخلاقم بدتر از این نشده. باید به خودم بفهمونم هر جایگاهی که پیدا کنم، بازم برخوردم با بقیه نباید فرقی داشته باشه. البته اونم کم بد اخلاق نبودا. ولی خب به اون چیکار دارم. من باید اخلاقم درست باشه.
صبح مریم به خاطر نمازها و راز و نیازش حال خوبی داشت و سرحال به شرکت رفت. نزدیک ظهر رییس خبرش کرد تا به اتاقش برود. وقتی وارد اتاق شد، خشکش زد. همان جوان گستاخ آنجا بود با تیپی عجیبتر از روز قبل. روی مبل کنار رییس لم داده بود. تازه توانست چهرهاش اش را ببیند. پوستی نسبتا روشن، صورتی کشیده اما نه لاغر، موهای سر و ابرو و ریشش گندمگون بود با چشمانی عسلی. مریم باورش نمیشد او را در اتاق رییس ببیند. فکرش درگیر شد.
-نمیدونم چه رابطهای با رییس داره. اگه نداشت که با این تیپ و قیافه توی یه همچین شرکتی راش نمیدادن. وای به حالش اگه بخواد خبرچینی کنه.
بعد از سلامِ مریم، جوان که سرش به گوشی بود، سر بلند کرد. با چشمان گرد شده به مریم نگاه کرد.
_شما مشاور شرکت هستید؟
_شما چکاره شرکت هستید؟
رییس که متوجه رفتار غیر عادی آنها شد، مداخله کرد.
_مگه شما همدیگه رو میشناسید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739