به نام حضرت مادر.
به نام عفاف و حجابش، آنگاه که آخرین لبخندش را نثار تابوتی کرد که جسمش را پوشش میداد.
دغدغهاش در آخرین دقایق عمر، پوشاندن جسمی شد که افتخارش دور ماندن از نگاههای آلوده بود.
او ملکهای بود که هر کسی افتخار دیدنش را نداشت. ملکهای که خالقش همهی هستی را در بند خلقت او کرده بود و گردش چرخ و فلک دنیا را به خم ابرویش گره زده بود.
و اما تو ای بانوی بینظیر هموطنم، بانوی آب و آینه سفارش کرده به تو، به من. فرموده افتخار یک بانو این است که چشم نامحرمی به بدنش نیفتد.
ملکه باش بانو. ملکهای که دم دستی نیست و حیا میکند از حراج جسمش در آشفته بازار نگاهها.
بانو جان ارزشت آنقدر بالاست که سند بهشتی به پایت نهادند. آنقدر بالا که اجازه نگاه به نامحرمان حریمت ندادند. آنقدر بالا که ریحانه نامیدند تورا. گل بینظیر، بالا باش آنقدر بالا که به دست آوردنت چون رویا باشد نه به رسم ریا.
#حجاب
#عفاف
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_23 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ما
#رمان_قلب_ماه
#پارت_ 24
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزدیک شرکت سپرده بود و چند خانه برای اجاره دیده بود اما فقط موردی که آن روز دید، خیلی به دلش نشست. بزرگ نبود ولی مناسب و مبله بود. رهن هم قبول میکرد و دیگر لازم نبود هرماه پول زیادی برای اجاره بدهد. از همان لحظه هم می توانستند ساکن شوند. فقط کمی تمییز کاری میخواست.
سریع خودش را به خانه رساند. از مادر خواست سوار ماشین شود و به محمد هم زنگ زد که سر راه دنبالش برود. هر دو متحیر بودند که کجا میروند ولی مریم فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. وقتی به ساختمان رسیدند از آنها خواست پیاده شوند. محمد با تعجب به ساختمان نگاه کرد.
_ما اینجا چی کار میکنیم. نکنه مهمونیه. لااقل میگفتی همچین جایی میاری مارو که لباس درست حسابی بپوشم.
_مهمونی نیاورمتون. بیاین باید سوار آسانسور بشیم.
به طبقه سه که رسیدند، مریم کلید خانه را درآورد و همزمان که در را باز میکرد به مادر و برادر بهتزدهاش بفرما گفت.
_بفرمایید اینم خونه جدید. البته ببخشید که نخریدمش اما ان شاءالله تا یکی دو سال دیگه بهترشو میخرم.
_واقعاً آبجی اینو اجاره کردی یا داری سر کارمون میذاری؟ باورم نمیشه.
_آخه عقل کل، گیرم که تو رو بخوام سر کار بذارم، آزار دارم مامانو بیخودی تا اینجا بکشونم؟
مادر که گویا هنوز باورش نشده بود، خانه را ورانداز میکرد.
_مریم این وسایل مال کیه؟ کی قراره ببرن؟
_مامان جان خونه رو مبله اجاره کردم. فقط باید یه کم تمیز بشه تا اثاث کشی کنیم.
محمد هیجان زده و پرید جلوی مریم.
_جانِ من راست میگی آبجی؟ نوکرتم. خودم برات برق میندازمش. همین فردا با رضا و رامین میایم اینجا رو تمیز میکنیم. قبولمون نداری مامانو هم میاریم نظارت کنه. من باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم تو یه خونه لوکس زندگی کنم. کوچیکه ولی با کلاسه. قربونت برم که اینقدر باحالی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_ 24 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_25
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
_قبوله. فردا بیاین اینجا رو تمیز کنین. مامانم بیارین، به شرطی که دست به هیچ کاری نزنه. واسه آینده تو هم فکرایی دارم که باید قول بدی بچه حرف گوش کنی باشی تا تو رو به سرمایه حسابی برسونم.
محمد هم دنبال او راه افتاد.
_دیگه حالا بیشترم مخلصت هستم. تو ما رو به سرمایه برسون، بگی بمیرم میمیرم. توی این مدت بدبختی زیاد کشیدم. وقتی اینقدر خوب بلدی پول در بیاری، دیوونهم مگه به حرفات گوش نکنم.
_دیوونه که هستی. حالا دارم برات. فعلا به خونه برس.
بعد از تایید مادر برگشتند تا برای اثاثکشی آماده شوند. طی دو روز خانه تمیز شد و وسایلی که غالباً یادگاری بودند، به خانه جدید منتقل شد.
یکسال از زمانی که قرارداد رسمی مریم بسته شده بود، میگذشت و در این یک سال توانمندیهایش را به شکلی بروز داده بود که آقای پاکروان برای آب خوردن هم با او مشورت میکرد. مریم توانسته بود در این مدت قراردادهای پرسودی برای او ترتیب دهد. هر کجا قول موفقیت میداد، موفق میشدند و هر کجا دستور توقف میداد، نتیجه برای همه ثابت میشد. سود و افزوده شرکت نسبت به قبل نزدیک به دو برابر شده بود. آقای پاکروان وقتی دید مریم بدون کلک و حرام برایش سودآوری میکند، اعتمادش چندین برابر شده بود. به رفتار و برخوردهای باشخصیتش، که او را باوقار و جذبه میکرد، احترام میگذاشت.
آن روز اولین جلسه کاری بعد از عید بود. مریم برای کار اداری از شرکت خارج شده بود و در حالی که گزارشها را برای ارائه در جلسه مرور میکرد، به سرعت وارد شرکت شد تا به موقع برسد. در بین لابی با پسر نسبتاً جوانی برخورد شدیدی کرد. گویی به ستون محکمی برخورد کرده باشد. نقش زمین شد. پایش پیچید و درد گرفت. دستی به مچ پایش کشید و همین که خواست بلند شود، دید جوان دستش را برای کمک به طرف او دراز کرده. نگاهی با تعجب به او کرد. دستش را پس زد. برگهها را گرفت و بلند شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
لطفا
بدون هیچ دلیلی مانند یک کودک
خوشحال باشید☺️
شادی بخشی از وجود توست
همیشه با کودک درونت زندگی کن
تا همیشه شاد باشی😊
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_25 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_26
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به سختی روی زمین گذاشت. لنگزنان یک قدم خود را عقب کشید تا فاصلهاش را حفظ کرده باشد. نگاهی به آن ستون محکم کرد. جوانی بود نسبتاً خوش چهره با بلوز اسپرت که طرحی زشت و زننده داشت، شلواری عجیب و زاپدار، جورابی که از کوتاهی انگار وجود نداشت، با کتونی سفید. با دستبند و گردن بندهایی که به خودش آویزان کرده بود و مدل مویی که مریم از آن متنفر بود. مریم از حضور فردی با آن تیپ عجیب وسط چنین شرکتی تعجب کرد.
_خانم باید بیشتر دقت کنید اصلاً حواستون به جلوتون نبود.
اخم مریم درهم شد.
_آره من حواسم نبود. شما که حواستون بود، چی شد برخورد کردید.
جوان که انتظار این برخورد را نداشت، عصبانی شد. او هم اخمهایش را درهم کرد و با صدای بلند داد زد طوری که نگهبان فهمید و طرف آنها دوید.
_که چی؟ میخوای بگی تقصیر منه که ندیدم مطالعهتو توی راه انجام میدی؟ جوری هم چادر و چاقچور کردی که از نوک دماغت جلوترو نمیبینی.
مریم با شنیدن این حرف از کوره در رفت و خودکارش را طرف صورت جوان گرفت و با اخم بیشتر به او تشر رفت:
_هی آقای محترم من وقت بحث کردن ندارم اما از سر و وضعتون معلومه که اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتید و رفتار محترمانه بلد نیستید.
_نه لابد رفتار شما محترمانه بود. سر و وضع منم به شما ربطی نداره.
مریم به حالت مسخره جوابش را داد.
_ببخشید اگه رفتارم محترمانه نبود.
این حرف را گفت و لنگ لنگان سوار آسانسور شد. جوان که خیلی عصبانی شده بود، سریع از شرکت خارج شد. نگهبان که بین برخوردهای تند آنها متحیر مانده بود و قبل از آنکه بخواهد توضیحی دهد و حرفی بزند، هر دو از لابی رفته بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_26 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به س
#رمان_قلب_ماه
#پارت_27
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع شده بود. آقای علیپور متوجه برافروختگی و لنگیدن مریم شد و اشاره کرد که چه مشکلی دارد. همین حین آقای پاکروان هم متوجه اشاره آنها شد. جلسه را متوقف کرد.
_خانم صدری مشکلی پیش اومده؟
_نه قربان ادامه بدین. نوبت من شد بفرمایید گزارش بدم.
بدین شکل جلسه ادامه پیدا کرد اما در تمام مدت مریم به این فکر میکرد که چرا با آن پسر اینطور برخورد کرده وقتی خودش مقصر بود. تیپش غلطانداز بود ولی مقصر نبود. تا شب با خودش کلنجار میرفت. عادت نداشت با دیگران بیدلیل تندی کند. فکر کرد شاید مغرور شده پس با خودش عهد میکرد.
_ باید خودمو درست کنم. به خاطر برخورد بدم با خدا خلوت کنم. تا اخلاقم بدتر از این نشده. باید به خودم بفهمونم هر جایگاهی که پیدا کنم، بازم برخوردم با بقیه نباید فرقی داشته باشه. البته اونم کم بد اخلاق نبودا. ولی خب به اون چیکار دارم. من باید اخلاقم درست باشه.
صبح مریم به خاطر نمازها و راز و نیازش حال خوبی داشت و سرحال به شرکت رفت. نزدیک ظهر رییس خبرش کرد تا به اتاقش برود. وقتی وارد اتاق شد، خشکش زد. همان جوان گستاخ آنجا بود با تیپی عجیبتر از روز قبل. روی مبل کنار رییس لم داده بود. تازه توانست چهرهاش اش را ببیند. پوستی نسبتا روشن، صورتی کشیده اما نه لاغر، موهای سر و ابرو و ریشش گندمگون بود با چشمانی عسلی. مریم باورش نمیشد او را در اتاق رییس ببیند. فکرش درگیر شد.
-نمیدونم چه رابطهای با رییس داره. اگه نداشت که با این تیپ و قیافه توی یه همچین شرکتی راش نمیدادن. وای به حالش اگه بخواد خبرچینی کنه.
بعد از سلامِ مریم، جوان که سرش به گوشی بود، سر بلند کرد. با چشمان گرد شده به مریم نگاه کرد.
_شما مشاور شرکت هستید؟
_شما چکاره شرکت هستید؟
رییس که متوجه رفتار غیر عادی آنها شد، مداخله کرد.
_مگه شما همدیگه رو میشناسید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_27 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع
#رمان_قلب_ماه
#پارت_28
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده بردیم.
رییس رو به مریم کرد و با لبخند، جوان را معرفی کرد.
_خانم صدری ایشون پسرم امید پاکروان هستن.
مریم دیگر توان حرف زدن نداشت. چشمانش را بسته و باز کرد. به زحمت "خوشوقتم"ی گفت و ساکت شد. باور نمیکرد فرد موقر و با پرستیژی مثل آقای پاکروان پسری مثل او داشته باشد.
_نگفتید از کجا همدیگه رو شناختید؟
باز هم امید جواب داد.
_دیروز این خانم با عجله میاومد توی شرکت که به من برخورد کرد و نقش زمین شد. جالبش اینه که طلبکارم بود و با من دعوا داشت.
مریم که دید قاضی یک طرفه شده، طاقت نیاورد و بین حرف او پرید.
-شما کم توهین کردید؟
آقای پاکروان خندید و رو به پسرش برگشت.
-چیکار کردی پسر که صدای خانم صدریو درآوردی؟ تا حالا ندیده بودم جوش بیاره. دعوا راه انداختین توی شرکت؟
مریم خجالت زده از رییس و عصبانی از پسرش عذرخواهی کرد و خواست سریع از اتاق خارج شود که با صدای رییس برگشت.
- کجا خانم صدری؟ کارتون داشتم که خبرتون کردم.
-ببخشید حواسم نبود. بفرمایید.
آقای پاکروان از او خواست تا بنشیند. نگاههای پسرش همچنان پر از حرص بود.
- امید علاقهای به کار من نشون نمیده. شاید به خاطر خوشی بیش از حده. نصف سال خارج از کشور ول میگرده و پولای منو به باد میده.
مریم با خودش درگیر بود.
_اگه نده عجیبه. خب پول مفته و خرجش راحت.
_ حالا بگذریم میگه وقتی اسپانیا بود، طرف قرارداد صادراتمون که همون آقای گارسیاست، گفته علاقمنده ما با اونا مبادله وارداتیم داشته باشیم. خواهر آقای گارسیا کارخونه کود شیمیایی داره و میخواد تولیدشو بفرسته ایران. امید پیغامشونو آورده. بگو ببینم میتونیم روی پیشنهادشون فکر کنیم یا نه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
خب دیدم بد جایی تموم شده و بدجنسیه که همین طوری ول کنم، این پارت اضافه رو گذاشتم.
تقدیم نگاهتون