eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_81 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان رو به مریم کرد و از او خواست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده باشین اما رابطه شما و خدا، آینده و خوشبختی منو تا جایی ممکنه تأمین کنه که این رابطه رو به هم نزنین. اگه شما یه روز تصمیم گرفتین دوباره با خدا قهر کنین یا از من خسته شدین و دلتونو زدم اون موقع چی؟ چه تضمینی وجود داره که بازم نشین همون آدم سابق که به خاطر انتقام، دست به هر کاری می زد؟ -نمی دونم. در مورد آینده هیچ چیزی نمی تونم بگم. بلد نیستم الکی قولیو بدم که نمی‌دونم بهش عمل می‌کنم یا نه. آدما لحظه به لحظه در حال تغییر هستن. مثبت و یا منفی. هفت هشت سال پیش هیچ کس باور نمی‌کرد من بشم اون آدم غیر قابل تحملی که خودت می‌دونی. خودتم نمی‌تونی قول بدی که بعدها همین جوری می‌مونی اما تضمینی که می‌خوای با اون خدایی که ضامن شده تا من الان اینجا جلوت بشینم با وجود این که هیچ عقلی اینو باور نمی‌کرد. مریم باورش نمی‌شد امید این‌طور دلیل بیاور و منطقی حرف بزند و حتی خوشش آمد که قول و وعده‌های تو خالی و کلیشه‌ای نداد. -دلایلتون قبول اما بازم دلم راضی به این ازدواج نمیشه. ازتون می‌خوام اینو درک کنید. امید، کلافه، دستی به صورتش کشید. - اگه دلت راضی نمی‌شد، پس چرا گذاشتی این خواستگاری برگزار بشه؟ -بهتره بی‌خودی این داستانو کش نیارین. من به خاطر پدر و مادرتون و مادرم نتونستم رد کنم. امید گویی آب سرد روی سرش ریخته باشند. بی‌حال شد. - خواهش می‌کنم این بار دیگه یه دفعه جواب نده. یه کم به من و خودت فرصت بده. هر وقت مطمئن شدی اونقدر بدم که به هیچ وجه لیاقتتو ندارم، جواب رد بده وگرنه اگه تونستی، اعتماد کنی و بهم فرصت بدی، تا آخر عمر حلقه به گوشت می‌مونم. - یه ارباب‌زاده چطور می‌تونه حلقه به گوش بشه. - تو جواب مثبت بده بهت نشون میدم چطور. -من اگه بخوام موافقت کنم، ممکنه شرط و شروط زیادی بذارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_82 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خصوص از طرف تو که آدم زیرکی هستی. تو جون بخواه شک نمی‌کنم ولی ممکنه چیزیو بخوای که محال باشه. از اونا نیستم که الان قولی بدم و خرم که از پل گذشت بگم من نبودم. شروطیو بگین که کمتر از محال باشه، قبول. مریم که دید فاصله‌ای تا کم آوردن ندارن، به عنوان راه نجات جواب داد. -یه اقتصاد‌دان چیزیو که اینقدر ریسکش بالا باشه وارد ذهنشم نمی‌کنه اما به خاطر اینکه خدا رو ضامن صداقتتون قرار دادین بهش فکر می‌کنم و بعد جواب میدم. -همین که به درخواستم فکر می‌کنی ازت ممنونم. ذوق زده از اتاق خارج شد و به جمع پیوست. همه به امید نگاه می‌کردند تا بگوید نتیجه چه شده. مریم که رسید، تازه بند زبان امید باز شد. -قرار شده فکر کنن و بعد جواب بدن. پدر امید که این حرف را نشانه پیشرفت می‌دانست، رو به مریم کرد. -این عالیه ولی تا کی می‌خوای فکر کنی؟ به خودت باشه، تو که برای یه قرارداد ساده یک هفته مطالعه و فکر می‌کنی بخوای برای آینده‌ت تصمیم بگیری، یه ماهه دیگه‌م جواب نمیدی. به نظر من تا هفته دیگه فکراتو بکن تا ما چهارشنبه بی‌حرف پیش، از شما جواب بگیریم. در ضمن مریم خانم شما می‌تونی کل هفته بعدو مرخصی بگیری و بشینی فکراتو بکنی اما خواهش می‌کنم خوب فکر کن. خواستگاری با تعارفات مرسوم تمام شد. همین که بیرون رفتند، مادر امید شروع کرد به غر زدن. -چقدر پر مدعا! همش تقصیر توئه آقا امید اون همه گزینه واست به صف کرده بودم که برات غش می‌کردن حتماً باید دل به یکی می‌دادی که اینقدر افاده‌ایه، محل چی هم بهت نمیزاره‌ کل خونه‌ش به اندازه اتاق خواب ما هم نمیشه. امید در حال خودش غرق بود و اصلاً نمی‌شنید مادرش چه می‌گفت. مادر که دید امید حواسش به او نیست. شروع کرد به مواخذه شوهرش: -شما هم که کم نذاشتی یعنی آدمی مثل اون ندیده بودی دیگه. ما این وسط به گرد اونم نمی‌رسیم لابد. اینقدر بهش احترام کردی که حالم بد شد. اگه به خاطر پسرم نبود یه لحظه‌م تحملش نمی‌کردم. آقای پاکروان که دید همسرش از کوره در رفته، شروع کرد به عوض کردن فضا. -عزیز من تو که فرشته‌ای چرا خودتو با آدما قاطی می‌کنی. تو که به خاطر پسرت تحمل کردی، چطور توقع داری من به خاطر پسرم احترام نکنم تا خوب پیش بره؟ مهسا خانم چشم غره‌ای به همسرش رفت و سوار ماشین شد. -کاش من از عهده زبون تو بر می‌اومدم. خوب جمعش می‌کنی دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه ساله، پیر راه بود... 🌸─═══════•❖‌─🌸   (علیه السلام) 🌸 ‌─•❖‌•══════─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
✨به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم ✍️حضرت آیت‌الله بهجت رحمه الله علیه: "شرکت در مجالس سیدالشهدا علیه‌السلام محبت به ذوی‌القربای پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است؛ همان ذوی‌القربایی که قرآن به مودت آن‌ها سفارش کرده و مودت آنان را مزد رسالت قرار داده است. شرکت در این مراسم، اجر رسالت پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است. 👈 شما به این نیت برو و به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم. من همان محبتی را که تو می‌خواهی انجام می‌دهم. به کسانی که تو دوستشان داری محبت می‌کنم." 📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٢٢ 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام رحمه الله علیه   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) دخترک نازپرورده حسین ع که پهلوانان بنی‌هاشم روی دست می‌چرخاندنش که مبادا خاری پاهای کوچک را بیازارد، چه بر سرش آوردند غریبه‌های ترسناک که کز کرده و شیرین زبانی‌هایش دیگر را کسی نمی‌شنود؟ دختر مهربان‌ترین پدر دنیا که باشی و عادتت ناز و نوازش شده باشد، درک نمی‌کنی ضرب دست‌هایی را که گوش و صورت را با هم درمی‌نوردد. صدایی جز به لطافت و محبت نشنیده باشی، عربده مستان از خود بی‌خود شده در دل شب، بند دلت را پاره می‌کند. چشمان معصومت که عادت به دیدن نورانی‌ترین و مهربان‌ترین مخلوقات خدا را داشته باشد، دیدن کریه‌ترین چهره‌های زمان ترس که نه جنون را به دلت می‌نشاند. همه اینها را ضریب بزن بر آنکه یک روزه ببینی عزیزترین عزیزانت یک به یک بروند و دیگر برنگردند. پهلوانانی که نمی‌گذاشتند آب در دلت تکان بخورد، میان اسارتت بین قومی وحشی نباشند تا نجاتت دهند. دختر باشی و دنیایی نازکش داشته باشی و کسی آزارت داده باشد، دل دل می‌کنی که پدر کی برمی‌گردد تا گله همه را به او بکنی. از جورهای دیده و کنایه‌های شنیده چقولی کنی. اگر آنچه گفته شد را هنوز درک نکرده‌ای پیشنهاد می‌کنم به اطرافت خوب نگاه کنی. من دیده‌ام دخترکان نازپرورده‌ای را که زخم برنگشتن پدرشان را به نمک طعن و کنایه مداوا کردند. دیدم محبت اسطوره‌ای پدر عزیزشان را با غنیمت و ثمر جنگ مقایسه کردند. دیدم تب دخترکی از فراق پدر را به حقوق ماهانه‌اش گره زدند. تو ندیدی وقتی کسی دختر شهیدی را می‌زند چشمان یتیمش به کدام طرف دو دو می‌زند؟ آه حسرتش را وقتی دست دخترت را می‌گیری نشنیده‌ای. فکر می‌کنم آن همه سفارش به یتیم نوازی بی‌حکمت نیست اگر خودم را جای آن معصوم محروم از سایه حامی بگذارم. فکر می‌کنم درکم نم برداشته اگر بخواهم شب حسرت گردش با پدری مهربان را با سهمیه کنکور و اولویت کاری کنار هم قرار بدهم. اصلا حقوق و مزایای همه پدران برنگشته مال تو یک شب پدرت را به او قرض بده. نه اصلا خودت برو تا دخترت از آن همه حقوق مزایا بی‌بهره نماند. پیشنهاد می‌کنم با دخترت در میان بگذاری این پیشنهاد را. فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلاَ تَقْهَرْ 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاران شیدایی *ریحانه الحسین، رقیه سلام الله علیها* 🌸─═══════•❖‌─🌸   (علیه السلام) 🌸 ‌─•❖‌•══════─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_83 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خص
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشست. مانده بود که چه تصمیمی باید بگیرد. مانده بود که چرا تردید می‌کند در صورتی که به خواستگارهای قبلی قاطع جواب رد می‌داد. تعدادی از آن‌ها خیلی از امید ایده‌آل تر بودند. مریم تمام شب و فردای آن را در فکر فرو رفته بود. همه چیز از اولین برخوردش با امید تا آخرین حرف‌هایش را بارها مرور و مقایسه کرد. فکر کرد، چون ذهن حسابگری دارد، در مورد آینده‌اش مشغول حسابگری شده. برایش مهم بود که این بار حسابش را از موارد اقتصادی طرف مقابل جدا کند. اگر می‌خواست اقتصادی فکر کند، باید به اولین درخواست او جواب مثبت می‌داد. شنبه صبح سر کار نرفت. به مادر گفت که می‌خواهد به بهشت زهرا برود و از او خواست تا باهم بروند. مادر که می‌دانست مریم برای درد دل با پدرش می‌رود، با او نرفت. بهشت زهرا خلوت بود. مریم که دل پری داشت شروع کرد به حرف زدن با پدر و درد دل کردن. _ بابا چند ساله دارم جای خالی و نبودنتو واسه همه پر می‌کنم اما خودم خالی شدم. من دختر نازک نارنجی توام بابا که همیشه پشتش به تو گرم بود. حالا مهمترین تصمیم این مرحله از زندگیمو چطور بدون تو بگیرم. از خیلی خواستگارا و موقعیتا گذشتم که برسم به جایی که باعث افتخارت باشم و به قول خودت شأن و ارزشم زیر سوال نره. حالا که ارزشمو ثابت کردم و شأنمو حفظ کردم، شرایطی برام پیش اومده که نمی‌تونم درست درکش کنم. نمی‌دونم باید به یکی مثل اون اعتماد کنم یا نه. قول و قرارش با خدا درست و محکمه یا نه. اصلاً اگه من جواب رد بدم، چی به سرش میاد؟ کاش کمکم می‌کردی تا بتونم انتخاب درست داشته باشم و از تصمیمی که می‌گیرم پشیمون نشم. مریم حرف می زد و اشک می ریخت. وقتی سبک شد، سوار ماشین، به راه افتاد. کنار قطعه شهدا پیرمرد رفتگری حین کار، راه را بند آورده بود. در این فاصله مریم بوی خوبی به مشامش رسید. به قبر شهدا نگاه کرد با این بو یادش آمد که قبر شهید پُلارَک که سال هاست بوی عطر از قبرش به مشام می رسد، همین حوالی است. این توفق اجباری را به فال نیک گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_84 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. شنیده بود خیلی‌ها به واسطه این شهید به آرزو و حاجتشان رسیدند. وقتی به آنجا رسید، از او خواست راهنماییش کند و نذری هم برایش کرد. به خانه که برگشت، حالش بهتر بود اما هنوز تصمیمی نگرفته بود. صبح روز بعد آقای علیپور که دلیل مرخصی مریم را نمی‌دانست به او زنگ زد. بعد از احوالپرسی شروع به صحبت کرد. _خانم صدری شرکت اسپانیایی خبر داده که برای ارسال محصولشون آماده شدن. اول اینکه جواب می‌خواستن که کی بفرستن. دوم اینکه باید بدونیم برنامه‌ریزی شما واسه این کار چیه؟ دیدم امروزم نیومدین گفتم یه وقت دیر نشه. _ممنونم که خبر دادید بله ممکن بود دیر بشه. اگه زحمتتون نیست به خانم جهانی بگین یه جلسه واسه ساعت یازده هماهنگ کنن. توی جلسه آقای حقانی، مسئول مالی و آقای سالمیان هم باید باشن. مریم خود رد به شرکت رساند و در جلسه توضیحات لازم را داد. -چون بازار دست رقیب سرسختیه، باید برنامه‌ریزی شده اقدام کنیم. برادرم محمدو فکر کنم همه دیدین. اون مدتیه با کشاورزا مستقیم کار می‌کنه. اگه اجازه بدین، فضای روانیو واسه پذیرش کود جدید با مزیتای اعلام شده آماده کنه. در ضمن خودم قبلاً با رییس جهاد کشاورزی سه تا استان پر کاربرد مذاکراتیو انجام دادم. اونام قول دادن که توصیه‌نامه‌هایی واسه توجیه اولویت و ضرورت استفاده از کود جدیدو به همه مهندسای کشاورزی ابلاغ کنن. آقای سالمیانم وقت ترخیص کالا، دو تا مهندس با خودشون به بندر ببرن. نمونه موادو ببرن آزمایشگاه و اگه کیفیت تأیید شد. بارو ترخیص کنن وگرنه برگشت داده بشه. رییس که لبخند زنان به حرف‌های مریم گوش می‌کرد بعد از تمام شدن حرفش، رو به او کرد. _می خواین بیاین جای من بشینید؟ یه جوری همه چیزو مدیریت کردین که من باید بیام بشینم فقط نگاه کنم. احسنت به این حسن تدبیر. نکته خیلی جالب این بود که من اون موقع نفهمیدم چرا اصرار دارین توی قرارداد کیفیت و مواد اولیه قید بشه که حالا فهمیدم. فقط خدا بهمون رحم کنه با اون رقیب قدرتمندمون. امید فقط محو تماشای مریم بود و خیلی خوشحال که به خاطر این جلسه می‌توانست مریم را ببیند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739