در عصر ظهور ، همه جهان تحت حکومت واحد اداره خواهد شد
#امامصادقعلیهالسلام
#یومالخلاصصفحه395
#روایت_عشق
#حدیث
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_94 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منط
#رمان_قلب_ماه
#پارت_95
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خواست به نوعی مریم را تحقیر کند.
-داداش همچین که تو گفتی بهترین مشاور اقتصادیه، گفتم لااقل الان باغ لواسونو از امید میگیره.
مریم که نمیتوانست حرف او را بیجواب بگذارد، به جای آقای پاکروان جواب داد.
-عذر میخوام، لازمه این نکته رو یادآوری کنم که اینجا شرکت نیست که من سود و زیانو محاسبه کنم و من هم مورد معامله نیستم. قرار نیست خودمو بفروشم. که اگه میخواستم این کارو بکنم روی پیشنهاد برادرتون درصدی مناسبی از شرکتو میگفتم. در ضمن بنده داراییای آقا امیدو چرتکه ننداختم که بخوام ازش انتخاب کنم و واسه خودم بردارم.
عمه خانم که از همان ابتدا به خاطر دخترش از آنها شاکی بود، با سنگ روی یخ شدن به وسیله مریم کینه به دل گرفت اما مادر امید جوری از جواب مریم ذوق کرد که نتوانست پنهانش کند و در دل مریم را تحسین کرد. با جواب مریم بقیه ماجرا بیحرف و حدیث اضافه تمام شد و قرار گذاشته شد که آخر هفته آینده مراسم عقدی بگیرند. امید در جای خود بند نمیشد و پدرش هم خوشحال بود از اینکه توانسته بود طبع بلند و عقل و فهم مریم را به رخ بقیه بکشد.
بعد از اتمام مراسم مادر امید بر خلاف دفعه قبل حال خوبی داشت هم به خاطر منزل جدید و هم به خاطر مقدار مهریه و جواب قوی که به عمه خانم داده بود اما فامیل مریم از او دلیل مهریه کمش را پرسیدند و مریم توضیح داد.
- قرار نیست روی خودم قیمت بذارم، من ماهیگیرم نیازی ندارم ماهی دستم بدن. وقتی وسط این همه سرمایه باشم هر چی بخواهم حلال و بیزحمت به دست میارم. پس سادگی نیست که خودمو بیاجر کنم و واسه چندر غاز شأنمو زیر سوال برم؟
محمد وسط حرف جمع پرید.
-آبجی بالا بالا میپری، عدد و رقم واست جا به جا شده ها. باغ لواسون یا درصدی از شرکت به اون بزرگی واست چندر غازه؟
امید که باورش نمیشد قرار است با مریم ازدواج کند، تا صبح در حیاط راه میرفت و به آینده فکر میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_95 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_96
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در شرکت رفت.
_سلام. صبح به خیر.
_علیک سلام. صبح شمام به خیر. امرتون؟
_یعنی چی امرتون؟ اومدم به همسرم سلام کنم مگه ایرادی داره؟
مریم اخمی درهم کشید.
_معلومه که ایراد داره. اول اینکه من هنوز همسر شما نیستم. هنوز هیچ نسبتی هم با شما ندارم و دوم اینکا توی شرکت کسی نمیدونه قراره باهم نبستی پیدا کنیم. پس جِلوِه ی خوبی نداره این کار. لطفاً این هفته رو رعایت کنید.
_اگه تو میخوای، چشم اما با دلم چیکار کنم که واسه دیدنت به در و دیوار میزنه.
مریم سعی کرد لبی که خواست به لبخند باز شود را جمع کند.
_به دلتون بگین واسه دیدن، یه عمر وقت داره. این چند روزو آبروداری کنه.
لبخند امید پر رنگتر شد.
_وای مریم اصلاً باور نمیشد که به من جواب مثبت دادی اما الان که این حرفها رو ازت میشنوم داره باورم میشه. ممنونم ازت.
در حال رفتن یادش آمد که باید برای آزمایشات و کارهای قبل از ازدواج بیرون بروند.
_راستی، پس چطور واسه آزمایش بریم؟
_شما بیرون شرکت منتظر میمونین. من اونجا شما رو سوار میکنم. ماشین که نیاوردین؟
_نه. اینم چشم هر وقت خواستی بری پارکینگ، زنگ بزن که حرکت کنم... یعنی این هفته کی تموم میشه؟
در طول هفته امید بهانههای زیادی برای بیرون رفتن با مریم جور کرد و با او برای کارهایی مثل آزمایش، خریدهای عقد، حلقه، آینه و شمعدان و هر بهانه دیگر میرفت. مریم همچنان آرام و سنگین اما کمی مهربان با او رفتار میکرد و به او یادآوری میکرد که هنوز محرم نیستند و انتظار صمیمی شدن نداشته باشد. امید به همان مهربانی و نرم شدنش راضی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
توجه:
بزرگواران همراه با توجه به اینکه عاشورا و تاسوعای حسینی تو راهه و پارتای بعدی مال جشن عقده، امروز پارت اضافه میذارم و دو روز آینده پارتگذاری نخواهم داشت.
در پناه ارباب موید و سلامت باشید.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_96 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در
#رمان_قلب_ماه
#پارت_97
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
قرار بود عقد در منزل آقای پاکروان برگزار شود. زنها در ساختمان و مردها در حیاط. مریم از صبح به آرایشگاه رفت. وقتی امید با ماشین تزئین شده و دسته گل به آرایشگاه رسید، مریم شنلی که سفارش داده بود تا مثل چادر بلند و پوشیده باشد روی سرش کشید. فیلمبردار اصرار داشت از لحظه ی ورود داماد و دیدن تغییر عروس فیلم بگیرد اما مریم اجازه نداد و تأکید کرد این کار را بعد از عقد انجام خواهد داد. امید وارد شد، دسته گل را به مریم داد و خواهش کرد بگذارد برای یک لحظه او را ببیند و مریم همچنان مصمم مخالفت کرد. به محل مراسم که رسیدند، عاقد آماده بود. به اتاق آماده شده برای عقد، رفتند.
مریم به امید توضیح داد که لحظه خواندن خطبه عربی، لحظه استجابت دعاست و هر چه آرزو داشته باشد میتواند از خدا بخواهد.
عقد با حضور چند بزرگتر از دو فامیل انجام شد. هیچ کدام باور نمیکردند که با یگدیگر زن و شوهر شدهاند. چند ماه قبل هیچکدام چنین چیزی را تصور نمیکردند. وقتی بزرگترها بیرون رفتند، فیلمبردار از آنها خواست بایستند. داماد رونمایی به عروس بدهد و شنل را از روی سرش بردارد. امید که از قبل سکههای طلا آماده کرده بود سکه در آورد و به مریم تقدیم کرد. دیگر وقت آن بود که شنل را کنار بزند. امید با دیدن مریم سِر شد و نتوانست روی پا بایستد و ناگهان نشست. مریم که نگران شده بود سریع رو به او نشست.
_آقا امید حالت خوبه؟ چی شده؟
امید سر بلند کرد و خیره به چشم مریم شد.
_از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است.
مریم با لبخند چشم غرهای رفت.
_واقعاً که. چرا این طوری میکنی؟ ترسیدم.
امید نفسش را به شدت بیرون داد.
_تو بینظیری. عزیز من.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_97 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 قرار بود عقد در منزل آقای پاکروان برگزار
#رمان_قلب_ماه
#پارت_98
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید دست مریم را گرفت و خیره به او نگاه میکرد. دخترانی که در اتاق بودند از عکسالعمل امید شروع کردند به کِل زدن و فیلمبردار هم که سوژه جالبی پیدا کرده بود، ثانیهای را از دست نداد.
امید برای تمام شدن مراسم لحظه شماری میکرد تا بتواند یک دل سیر به مریم نگاه کند. بعد از مراسم، مادر و محمد به خاطر مهمانهایی که از شهرستان آمده بودند، خداحافظی کردند تا مهمانها را به خانه ببرند. مریم سراغ اتاق امید را گرفت تا به آنجا برود و به خاطر وضع لباس و آرایش مجبور نباشد شنل بگذارد.
امید همین که فهمید مریم به اتاق او رفته خودش را به او رساند. مریم با خودش لباس آورده بود تا عوض کند اما به تنهایی نمیتوانست. با آمدن امید از او خواست تا کمکش کند. مریم بعد از عوض کردن لباسش، روی تخت کنار امید، نشست و دست امید را که باز هم محو تماشای او شده بود، گرفت.
_امید جان. عزیزم.
امید پلکی زد و با تعجب نگاهش کرد.
_وای مریم دوباره بگو. تو رو خدا یه بار دیگه بگو که باور کنم خواب نیستم.
_چیو دوباره بگم؟ امید جانو یا عزیزمو؟
_مریم هنوز باورم نمیشه کنار تو هستم و تو منو این طوری صدا میکنی. تو دختر تخس و بداخلاق دستای منو گرفتی.
_حالت خوبه؟ اگه مشکل داری صدات کنم آقای پاکروان.
_مریم عاشقتم. «حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم. آخ مریم تا میبینمت یک جور دیگر میشوم».
_شاعر شدیا. عزیزم فکر میکنم زوده ولی... باید بهت بگم منم عاشقتم.
_اِ مگه اقتصاددانام بلدن عاشق بشن.
_عاشق شدنو همه بلدن.
-اگه عاشقمی پس چرا تا حالا رو نکردی؟ میخواستی منو از انتظار و استرس بکشی؟
-امیدم دیگه از این حرفا نزن. در ضمن خیلی وقت نیست که عاشقت شدم میدونی از کیه؟ درست بعد عقد. اون موقع که منو دیدی و نشستی. از همین امروز اسیرت شدم.
-آهای خانم، دیر اومدی نخواه زود بری. عاشق یه روزه، من چند ماهه واسه نشون دادن عشقم بال بال میزنم و تو توجه نمیکنی. حالا هنوز نرسیده عشقتو به رخم میکشی و دلمو به باد میدی؟
-اینم از زرنگی منه که به موقع دلمو اسیر کردم. البته «من از آن روی که در بند توام آزادم».
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_98 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دست مریم را گرفت و خیره به او نگاه م
#رمان_قلب_ماه
#پارت_99
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پشت دست مریم را نوازش و سر کج کرد.
-میشه بذاری نگات کنم. توی این مدت هر بار دیدمت سرتو بلند نکردی. حسرت دیدن چشات به دلم مونده.
مریم چشمکی زد و خندید.
-نگام کن. نگات میکنم. ولی یادت نره حالا دیگه یه عمر وقت داریم تو چشای هم نگاه کنیم و غزلای عاشقونه بخونیم.
خانه آرام و خالی شد و آرزو و شوهرش هم به خاطر لجبازی هلنا که خسته بود، رفتند. مریم که موهایش را باز کرده بود، کمی از آرایشش کم کرد و از اتاق خارج شد. پدر و مادر با دیدنش از او خواستند کنار آنها بنشیند. نشست و پدرشوهرش که امروز برای اولین بار مریم را بدون چادر و حجاب دیده بود، تعجبش را از زیبایی او به زبان آورد. مادر شوهر هم همین طور و حتی اعتراف کرد که فکر نمیکرد آنقدر زیبایی در پس حجابش داشته باشد. آقای پاکروان در مورد امید پرسید.
_خوابیده.
_آخه نمیدونم این پسره چرا اینقدر بیفکره. آخه الان اول زندگی گرفته تخت خوابیده؟ خداییش مام با این پسر داشتنمون نوبرشو آوردیم.
_اشکال نداره. الان خوابید. بیچاره میگه چند روزه از استرس خوابش نبرده.
مادر که دلش برای پسرش سوخته بود، رو به مریم کرد.
-طفلی بچهم پیر شد تا بهت برسه. مریم خانم قدر علاقهشو بدون.
پدر شوهر برای حمایت از عروس محبوبش جواب همسرشو داد.
-همچین میگه طفلی بچهم کسی ندونه میگه درباره بچه شش هفت ماههش صحبت میکنه. خانم، این پسر بیست و هشت ساله شده. تازه خوبه که راحت به دستش نیاورده. آدم قدر چیزایی که سخت به دست میاره رو بیشتر میدونه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_99 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پشت دست مریم را نوازش و سر کج کرد. -میشه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_100
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا خیال مادر شوهرش را راحت کند.
-مامان جان من همه سخت گیریایی که کردم به خاطر این بود که توصیه شده قبل از ازدواج چشاتونو کامل باز کنید و درست انتخاب کنید اما بعد از ازدواج چشاتونو ببندید و با گذشت زندگی کنید. تا اینجاشو عمل کردم. بهتون قول میدم بقیه رو هم عمل کنم.
-آفرین خوشم اومد.
رو به شوهرش کرد.
_عزیزم دارم مطمئن میشم تعریفایی که از پختگی و هوشش میگفتی اغراق نبوده.
همین لحظه صدای فریاد امید بلند شد. مریم سراسیمه به طرف اتاق که در طبقه بالا بود، دوید. پدر و مادر هم دنبال او دویدند. مریم امید را دید که روی تخت بهت زده نشسته و اشک میریخت. امید با دیدن مریم آرام گرفت.
-یعنی این خواب نبود؟ تو الان اینجایی؟ پس همه چیز خواب نبود؟ وقتی چشم باز کردم و دیدم نیستی، فکر کردم همه چیزای امروزو خواب دیدم. حالا که اومدی خیالم راحت شد.
پدر و مادر که با ترس جلوی در ایستاده بودند، نگاهی به هم انداختد.
- بیا خانم. بیا بریم. خدا شفاش بده انشاءالله. فکر کنم همین بچه واسه دیوونه کردن من کافیه.
مادر هم با چشم غره از اتاق رفت. اما مریم لبخند زنان به امید نزدیک شد.
-دیدم خوابیدی گفتم برم پیش پدر و مادرت که تنهان. فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار بشی. عزیز من یه جوری رفتار میکنی همه بگن این دختره جوری سخت گرفته که عقل از سر پسر رییسش برده. راستی امید جان یادته اولین بار که بهت گفتم بچه رییس.
- تازه میخوان بگن؟ مثل اینکه هنوز باور نکردی دیوونم کردی. بعدشم بچه رییسو مگه میشه یادم بره؟ تا حالا کسی جرأت نداشت منو این جوری صدام کنه. وای که چقدر حرص میخوردم.
سهیلا خانم، خدمتکار خانه، صدا ز و اعلام کرد که شام را کشیده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
┅⊰༻▪️⚫️▪️༺⊱┅
ایران همیشه ایران بوده. در جنگ جهانی دوم، شمال در دست شوروی بود. مرکز و جنوب در اختیار انگلیسیها. برای بردن کالایی تجاری از جنوب به شمال باید گذرنامه میگرفتند!
«ایران مرز پرگهر» ماست. اما این شعار، کشور ما را نجات نداد.
◾️◾️
هشت سال همهی دنیا در مقابل ایران قرار گرفتند؛ اما در نتیجه چیزی عایدشان نشد؛ حتی یک وجب از خاک سرزمینمان.
قبل از اینکه ایرانی باشیم، مسلمانیم. رزمندگانمان با «یا حسین یا حسین» جان دادند.
روز خطر این ما را نجات میدهد. این است که وقتی ایران سخنی میگوید، تمام جهان روی حرفش حساب میکند.
برداشتی از بیانات حضرت آیه الله جوادی آملی -مد ظلّه العالی-
┅⊰༻▪️⚫️▪️༺⊱┅
#در_محضر_بزرگان
#محرم
#سیدالشهدا
#گروه_فرهنگی_تبار
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)