❣عوض کردن برنامه ذهنی خود بهترین فرمول برای تغییر الگوهای ذهن ناخوداگاه است که مانع از رسیدن شما به هدفتان میشدند.
این را در نظر بگیرید که شما نویسنده فیلنامه زندگی خود هستید
جهانی را تصور کنید که شما بدون هیچ محدودیتی بدون ترس و شک به هر انچه میخواهید دست پیدا میکنید
تصور کنید شما در بالاترین پله موفقیت قرار دارید
و به عنوان یک بازیکن نقش زندگی خود را بازی میکنید.🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_110 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص میخوری و ناراحت میشم.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_111
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به عنوان نذری تهیه میکرد و با امید به مزار شهید پلارک میرفتند. روزهای اول امید به سختی این کار را انجام میداد. به عمرش چنین کاری نکرده بود. حتی با خودش فکر میکرد اگر به مریم قول نداده بود هرگز راضی به آن کار نمیشد. اما روزهای آخر حس خوبی داشت. پنجشنبه مریم به او خبر داد آخرین روز کارشان است. آن روز چند برابر روزهای قبل نذری آورده بودند اما سریع تمام شد.
کنار قبر شهید شلوغ بود، به همین خاطر کمی عقبتر نشستند.
-چه زود تموم شد امروز. چقدرم شلوغ بود. هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم مجبور بشم بین این همه آدم نذری پخش کنم. ببین تو با من چه کردی مریم خانوم.
-ممنون عزیزم. خدا قوت. خب حالا که تموم شد، میشه حستو از این کار بگی.
-در مورد بوی عطری که از قبر شهید میاد، هیچوقت این چیزا رو باور نمیکردم. میگفتم الکی میگن یا توهم میزنن. حالا توی این چند روز که عطر و رطوبت این قبرو میبینم، فهمیدم یه چیزایی هست که با عقل ما جور در نمیاد اما هست. وجود داره. در مورد نذری پخش کردنم، وقتی خجالت و غرورو کنار گذاشتم حس خوبی پیدا کردم. به خصوص اینکه برام جالب بود دیدم کسایی هستن که با یه ساندویچ یا یه غذای ساده برق خوشحالیو میشد تو چشاشون دید. یه پسر بچه دیدم که غذاشو نخورد. ازش پرسیدم چرا نمیخوری؟ گفت مادر و خواهرش تو خونه هستن. میخواد واسه اونا ببره. اصلاً شکم مادر و خواهرشو با همین نذری و خیرات سیر میکنه. به عمرم حال اونا رو نفهمیدم.
مریم از خودم خجالت کشیدم. یادم اومد توی اون سالایی که اون همه پولو صرف خوش گذرونیام اونم خارج از کشور میکردم، کنار دستم، توی کشور خودم، آدمایی وجود داشتن که لنگ یه وعده غذا بودن و هستن. حال خوب خودمو میفهمم. اما دلیل اینکه این کارو شرط کردی نمیدونم. گفتی آخرش؛ پس بهم بگو.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_111 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_112
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شهید خیره شده بود، رو به امید کرد.
_خیلی خوشحالم که حالت خوبه. توی اون یه هفتهای که داشتم واسه جواب دادن به تو فکر میکردم، یه روز اومدم سر قبر پدرم تا باهاش حرف بزنم. موقع برگشت اتفاقی گذرم به اینجا افتاد. از این شهید کمک گرفتم و نذر کردم که کمکم کنه تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم. وقتی به شرطام فکر میکردم، تصمیم گرفتم این شرطو بذارم تا هم با عجایب این شهید آشنا بشی، هم بچه رییس میلیاردرِ من، غرورشو بشکنه و به دور و برش درست نگاه کنه. با اراده و درک خوبی که ازت دیده بودم، همین انتظارو داشتم که خیلی چیزا رو درک کنی.
امید لبخند زد و با محبت نگاهی به همسرش کرد.
-ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم، اونوقت چطور اراده و درک منو دیده بودی؟
-اراده تو رو وقتی دیدم که گناهاییو که سالها انجامش میدادی به خاطر هدفت که رسیدن به من بود، ترک کردی. درکتو اون شبی دیدم که توی اسپانیا بعد از بیمارستان دنبال خدمتکار زن رفتی تا منو ببره و صبحش سفارش دادی سوپ بدون گوشت واسم بپزن با وجود اینکه به این کارا مقید نبودی. راستی چقدر اون سوپ داغ توی اون حال بدم چسبید.
- واقعاً چسبید؟ پس چرا اون جور بیحس رفتار میکردی؟ حتی یه تشکرم نکردی.
مریم چشمانش را زیر کرد و صورتش را نزدیکتر برد.
-آقا پسر تحویلت نگرفتم این جور بهم پیله کردی، اگه تحویلت میگرفتم چی کار میکردی؟
صدای خنده امید بلند شد. با نگاه اطرافیان صدایش را پایین آورد.
_وای که چقدر از این بیتفاوتی تو حرص میخوردم. بابا من عادت داشتم همه بهم آویزون باشن. حالا یکی پیدا شده بود که محل چیم بهم نمیذاشت. با گندیم که زده بودم، زبونم بسته شده بود.
مریم سرش را پایین انداخت و دست امید را بین دستش گرفت. امید ادامه داد.
_مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر میکردی؟ میخوام بدونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دختری مثل تمام دختران این سرزمین سرشار از عشق و محبت
دختری که یادش می رود شیطان از هر چیزی برای گمراهی انسان استفاده می کند
و
زمانی که دخترک می داند آغوش خدا بهتر ین جا برای اوست
🌹🌹
رمان دلداده بانو دمشق در مورد دختری ست که شیطان نفوذ کرد درونش ولی زود به آغوش خدا برگشت
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c
دستش را روی سنگ قبر کشید روی اسم حسینش دست کشید روی شهید مدافع حرم نگاهش ثابت ماند ناگهان دستی روی قبر حسینش نشست دستی که انگشتر حسین توی دستش بود که یا زینب (س) روی آن حک شده بود ناباور چند بار پلک زد انگشتر مورد علاقه حسین بود خیلی دوستش داشت یادش آمد که حسین گفته بود آن را به دوستش یادگاری داده سرش را بلند کرد تا صاحب انگشتر را ببیند
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c🌹🌹
هیچ شکستی حقیقت ندارد
شکست تنها برای کسانی حقیقت دارد
که اغلب در حال مقایسه خود
با دیگرانند
.
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_112 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_113
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر میکردی؟ میخوام بدونم.
_چرا میپرسی؟ مگه مهمه؟
_الان مهم نیست ولی میخوام بدونم.
لبخند تلخ مریم به چشم امید آمد.
_اون شب از خدا خواستم کمکم کنه تا منی که یه عمر پاک زندگی کردم، عفتمو از دست ندم. راستش بعد اون دیگه ازت میترسیدم. قبلشم که اون عکسا رو ازت دیده بودم، ازت متنفر بودم.
قطره اشک امید روی دست مریم افتاد.
_تو لطف بزرگی بهم کردی که منو با همه این چیزا قبول کردی. کاش بتونم کاری واسه این همه خوبیات بکنم. کاش لایق محبتت باشم.
مریم نگاهی به امید کرد. با یک دست صورت او را بالا گرفت و با دست دیگرش اشک امید را پاک کرد.
_عزیز دلم، مهم اینه که الان تو عزیز دردونه خدایی. یه پسر پاک که همه زندگیمه. مهم اینه که خواستی و تونستی. حالا تو بهترین مرد دنیایی واسم. عزیز دلم. من حالا دوست دارم امید. همه نفسمی.
لب امید به لبخند کش آمد.
_بسه دختر. کشتی منو از خجالت. حالا یه چیز دیگه بپرسم؟
-داری تخلیه اطلاعاتم میکنیا.
-از کجا مطمئن شدی دیگه سراغ اون کارا نمیرم. تو آدمی نیستی که با یه ادعا اعتماد کنی و زندگیتو به خطر بندازی.
-اول بگم که من بهت اعتماد کردم ولی لازم بود قبلش یه چیزاییو به چشمم ببینم، حالا که میخوای بدونی، پس ببین.
گوشیاش را باز کرد. چند فیلم را به او نشان داد. چشمان امید آنقدر گرد شد که گویی از حدقه بیرون میزند. فیلمها از امید بود. جاهایی که فکرش را نمیکرد. شرایط گناه داشت و دوری کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_113 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در مور
#رمان_قلب_ماه
#پارت_114
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو کی ازم گرفته.
-من روشای خودمو دارم. یه وقتایی لازمه اطرافیاتو بشناسی. فقط حواستو جمع کن دست از پا خطا نکنیا.
-وای مریم داری منو میترسونی. این روی تو رو ندیده بودم.
مریم روبرویش نشست و به او میخندید.
-تو دیگه عزیز دلمی. از چی میترسی؟ دیگه حالا که واست بپا نمیذارم.
*
مادربزرگ امید تصمیم گرفته بود ناراحتی بین فرزندانش را تمام کند. با مادر امید صحبت کرد تا وقتی مشخص کند و برنامه جمعی بگذارند. مریم از مادر شوهرش خواست روزی که او مشخص کرده را برای مهمانی پیشنهاد دهد. باید کاری میکرد که کسی نتواند به امید و مادرش زخم زبان بزند. قرار بود مهمانی از عصر با زنها شروع شود و شب، مردها هم اضافه شوند. مریم لباس بسیار زیبایی پوشید. پیراهنی سبز رنگ تا زانو. مدل عروسکی و چون مجلس زنانه بود، خودآرایی مناسبی هم انجام داد. اکثر مهمانها با او به سردی برخورد میکردند. وقتی همه جمع شدند، مریم خودش را کنار مادربزرگ جا کرد. دستش را دور شانههای او محکم کرد و طوری که بقیه هم بشنوند، شروع کرد به حرف زدن با او. مادربزرگ که از آن شب نظرش نسبت به مریم بهتر شده بود، با روی باز جواب او را میداد.
-مادرجون موافقین مسابقه بزارم و هر کی برنده شد یکی از اون گلای خوشگلتونو بهش جایزه بدین؟
مریم سریع چشمکی به او زد تا موافقت کند. مادربزرگ کمی فکر کرد. با وجود اینکه گلهایش را خیلی دوست داشت اما سیاست مریم را از آن شب باور کرده بود. به همین خاطر قبول کرد. دخترها هم که اسم مسابقه را شنیدند توجهشان جلب شد و گوش تیز کردند.
-یه سوال میپرسم از کسی بیرون از اینجا کمک نگیرین. پنج دقیقه هم وقت دارین. اگه جواب دادین، مادرجون یکی از گل خوشگلاشو بهتون میده. اگه گل دوست نداشتین خودم جایزه شو میدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣به یاد داشته باشید که همیشه همان چیزی به سراغتان می آید که انتظار دیدنش را دارید ... اگر ذهنیتی روشن نسبت به مسائل پیدا کنید ، همه عوامل به سود شما عمل خواهند کرد.🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_114 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_115
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دایی سپیده پچ پچ میکرد.
_میبینی چقدر پرروئه؟ طرفو توی ده راه نمیدن، سراغ کدخدا رو میگیره. خوبه هیشکی تحویلش نمیگرفت، این جور خودشو انداخته وسط.
هر کسی چیزی میگفت و تقربیاً همه دخترها حساس شده بودند و همهمه میکردند.
-اگه هیچ کس برنده نشه چی؟
-خوب معلومه من برنده میشم. چون جوابو میدونم و گلدونم خودم میگیرم. حالا سوال اینه کی میدونه تاریخ تولد مادرجون چه روزیه؟
همه به فکر رفته بودند تا حالا به این مسأله فکر نکرده بودند همه در روز مادر برای مادربزرگ هدیه میگرفتند ولی کسی به تولدش فکر نکرده بود. حتی خالهها هم سالها بود چنین چیزی را از یاد برده بودند. با سوال مریم دخترها به تکاپوی جواب افتادند اما خالهها به فکر فرو رفتند که چطور چنین تاریخی را کامل فراموش کردهاند. تلاشها فایدهای نداشت. مریم از قبل پرس و جو کرده بود و میدانست سالهاست کسی تولد مادربزرگ را به او تبریک نگفته. مریم گوشی را به دست گرفت. آرام چیزی گفت و قطع کرد. وقتی همه اظهار بیاطلاعی کردند، زنگ در به صدا در آمد. مریم از آزاده خواست با او برود و کمک کند.
چند لحظه بعد مریم با یک کیک و گیتارش که روی دوشش گذاشته بود و آزاده با چند کادو وارد شدند. مریم و آزاده کیک و کادوها را جلوی مادر بزرگ گذاشتند و مریم کنار او شروع کرد به زدن آهنگ تولدت مبارک مادر قشنگم و برایش خواند که مادربزرگ از شوق اشک ریخت و بقیه دست میزدند. وقتی به آخرش رسید: بازم بخون در گوشم با صدای نازت از عشق مادر قشنگم، مادربزرگ او را در آغوش گرفت و این کار تحسین اکثریت و عصبانیت بعضی را در پی داشت. اما مادربزرگ بسیار خوشحال شد و برایش جالب بود بداند او چطور تاریخ تولدش را میدانست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_115 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دای
#رمان_قلب_ماه
#پارت_116
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-مادرجون شما از سهام دارای شرکت بودید اونجا از روی کنجکاوی به تاریخ تولد شما نگاه کردم و دیدم که اتفاقاً نزدیک شده. این بود که تو ذهنم موند.
همه صدا و نوازندگی مریم را تحسین میکردند و باور نمیکردند اینقدر زیبا بتواند اجرا کند. تا غروب دست از سوال و دوره کردن مریم برنداشتند و بازم هم او را مجبور به خواندن کردند.
موقع اذان آرایشش را پاک کرد، وضو گرفت و نمازش را اول وقت خواند و بعد از آن حجاب کرد. وقتی اولین نفر از مردها آمدند چادر طرح دار راحتی که با خود آورده بود سرش کرد. تفاوت مریم قبل و بعد از حضور نامحرمها برای دخترها جالب بود.
سر شب بود. مریم متوجه شد آزاده مرموزانه از سالن بیرون رفته. بیآنکه توجه کسی را جلب کند، دنبال او رفت و فهمید روز بعد با کسی قرار گذاشته از صحبتهای آنها محل قرار را شناخت. چیزی نگفت و برگشت.
وقتی مردها آمدند دخترها شروع کردند به تعریف کردن از مریم و کاری که کرده بود دایی.ها و پدربزرگ از او خیلی تشکر کردند و حتی پدربزرگ در بین جمع پیشانی مریم را بوسید. دخترها از مریم خواستند همان آهنگ را اجرا کند. مریم توضیح داد که نمیتواند بین مردها بخواند اما میتواند آهنگ را اجرا کند و بین امید و پدرش نشست و اجرا کرد. همه شروع کردند به تشویق او. امید در این میان از شوق و غرور در پوست خود نمیگنجید. در گوشش زمزمه کرد.
_بهت افتخار میکنم بینظیر همه چی تموم من.
مریم خجالت کشید و بعد متوجه شد پدر شوهرش دستش را روی دست او گذاشته.
_اون روز که خودتو انداختی تو اتاق شرکت، حدسشم نمیزدم یه روز توی این جمع کنارم باشی و من هر روز یه جور هنر جدید ازت ببینم.
مادر هم به خاطر اینکه از زبان بقیه نجاتش داد از او تشکر کرد. موقع رفتن، مادربزرگ که فهمیده بود مریم از گل های او خوشش آمده، گل بسیار زیبایی به او هدیه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739