eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_109 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص می‌خوری و ناراحت میشم. تازه‌شم کی بهت گفته در مورد من حرف زدن و منم ناراحت شدم؟ من توی راهرو بودم دیدم دارن حرف می زنن گفتم شاید خصوصی باشه نرفتم تو. بعد فهمیدم حرفای مادر دختری تموم نمیشه واسه همین اومدم جام نشستم. _چرا مریم؟ چرا سعی می‌کنی منو و خودتو گول بزنی؟ از شوکه شدن مامان معلوم بود در مورد تو حرف می‌زدن. _عشقم مگه بده آدم خودشو گول بزنه؟ بزار یه وقتایی زندگی الکی و راحت پیش بره. سختش نکن جانِ دلم. _باشه قبول. هر چی تو بگی. من با این خوبیای تو چه کنم؟ تو هم اینقدر با این زبونت دلمو نبر. همین که مریم خواست دوباره لپ امید را بکشد، امید صورتش را گرفت و عقب عقب رفت. _خواهش می‌کنم. نه. جای دیروزیه هنوز درد داره. به همین شکل دور حیاط دنبال هم می‌دویدند. صدای خنده امید ‌که به سالن رسید، خیال بقیه را راحت کرد. آزاده بیرون آمد و خبر داد سفره شام گذاشته شده. مادربزرگ از رفتار مریم تعجب کرده بود. فکر نمی‌کرد مریم با وجود آن‌که حرف‌هایشان را شنیده، امید را آرام کند و خودش هم عکس‌العملی نشان ندهد. بعد از شام، خانم‌ها به آشپز خانه رفتند. مادربزرگ طاقت نیاورد که چیزی نگوید. _مریم خانم چطور امیدو راضی کردی؟ نکنه مهره مار داری که همه رو طرف خودت می‌کشونی. _نه مادرجون. مهره مار ندارم به توانمندیای زنانه اعتقاد دارم. امیدم چیزی نمی‌دونست. فکر کنم از عکس‌العمل شما یه چیزایی حدس زده بود. کافی بود بفهمه حدسش شاید درست نباشه همین. این سیاستای زنانه رو که همه بلدن. -نه. همه بلد نیستن. -این سیاستا تو ذات زناست فقط باید بخوان و بلد باشن چه جوری هنرمندانه ازش استفاده کنن. موقع برگشت، مریم به امید گفت از شنبه می‌خواهد برای شهید نذری درست کند و امید باید به قولش عمل کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣عوض کردن برنامه ذهنی خود بهترین فرمول برای تغییر الگوهای ذهن ناخوداگاه است که مانع از رسیدن شما به هدفتان میشدند. این را در نظر بگیرید که شما نویسنده فیلنامه زندگی خود هستید جهانی را تصور کنید که شما بدون هیچ محدودیتی بدون ترس و شک به هر انچه میخواهید دست پیدا میکنید تصور کنید شما در بالاترین پله موفقیت قرار دارید و به عنوان یک بازیکن نقش زندگی خود را بازی میکنید.🍃🍃 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_110 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص می‌خوری و ناراحت میشم.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به عنوان نذری تهیه می‌کرد و با امید به مزار شهید پلارک می‌رفتند. روزهای اول امید به سختی این کار را انجام می‌داد. به عمرش چنین کاری نکرده بود. حتی با خودش فکر می‌کرد اگر به مریم قول نداده بود هرگز راضی به آن کار نمی‌شد. اما روزهای آخر حس خوبی داشت. پنج‌شنبه مریم به او خبر داد آخرین روز کارشان است. آن روز چند برابر روزهای قبل نذری آورده بودند اما سریع تمام شد. کنار قبر شهید شلوغ بود، به همین خاطر کمی عقب‌تر نشستند. -چه زود تموم شد امروز. چقدرم شلوغ بود. هیچ وقت فکرشو هم نمی‌کردم مجبور بشم بین این همه آدم نذری پخش کنم. ببین تو با من چه کردی مریم خانوم. -ممنون عزیزم. خدا قوت. خب حالا که تموم شد، میشه حستو از این کار بگی. -در مورد بوی عطری که از قبر شهید میاد، هیچ‌وقت این چیزا رو باور نمی‌کردم. می‌گفتم الکی میگن یا توهم می‌زنن. حالا توی این چند روز که عطر و رطوبت این قبرو می‌بینم، فهمیدم یه چیزایی هست که با عقل ما جور در نمیاد اما هست. وجود داره. در مورد نذری پخش کردنم، وقتی خجالت و غرورو کنار گذاشتم حس خوبی پیدا کردم. به خصوص این‌که برام جالب بود دیدم کسایی هستن که با یه ساندویچ یا یه غذای ساده برق خوشحالیو می‌شد تو چشاشون دید. یه پسر بچه دیدم که غذاشو نخورد. ازش پرسیدم چرا نمی‌خوری؟ گفت مادر و خواهرش تو خونه هستن. می‌خواد واسه اونا ببره. اصلاً شکم مادر و خواهرشو با همین نذری و خیرات سیر می‌کنه. به عمرم حال اونا رو نفهمیدم. مریم از خودم خجالت کشیدم. یادم اومد توی اون سالایی که اون همه پولو صرف خوش گذرونیام اونم خارج از کشور می‌کردم، کنار دستم، توی کشور خودم، آدمایی وجود داشتن که لنگ یه وعده غذا بودن و هستن. حال خوب خودمو می‌فهمم. اما دلیل این‌که این کارو شرط کردی نمی‌دونم. گفتی آخرش؛ پس بهم بگو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_111 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شهید خیره شده بود، رو به امید کرد. _خیلی خوشحالم که حالت خوبه. توی اون یه هفته‌ای که داشتم واسه جواب دادن به تو فکر می‌کردم، یه روز اومدم سر قبر پدرم تا باهاش حرف بزنم. موقع برگشت اتفاقی گذرم به اینجا افتاد. از این شهید کمک گرفتم و نذر کردم که کمکم کنه تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم. وقتی به شرطام فکر می‌کردم، تصمیم گرفتم این شرطو بذارم تا هم با عجایب این شهید آشنا بشی، هم بچه رییس میلیاردرِ من، غرورشو بشکنه و به دور و برش درست نگاه کنه. با اراده و درک خوبی که ازت دیده بودم، همین انتظارو داشتم که خیلی چیزا رو درک کنی. امید لبخند زد و با محبت نگاهی به همسرش کرد. -ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم، اونوقت چطور اراده و درک منو دیده بودی؟ -اراده تو رو وقتی دیدم که گناهاییو که سال‌ها انجامش می‌دادی به خاطر هدفت که رسیدن به من بود، ترک کردی. درکتو اون شبی دیدم که توی اسپانیا بعد از بیمارستان دنبال خدمتکار زن رفتی تا منو ببره و صبحش سفارش دادی سوپ بدون گوشت واسم بپزن با وجود این‌که به این کارا مقید نبودی. راستی چقدر اون سوپ داغ توی اون حال بدم چسبید. - واقعاً چسبید؟ پس چرا اون جور بی‌حس رفتار می‌کردی؟ حتی یه تشکرم نکردی. مریم چشمانش را زیر کرد و صورتش را نزدیک‌تر برد. -آقا پسر تحویلت نگرفتم این جور بهم پیله کردی، اگه تحویلت می‌گرفتم چی کار می‌کردی؟ صدای خنده امید بلند شد. با نگاه اطرافیان صدایش را پایین آورد. _وای که چقدر از این بی‌تفاوتی تو حرص می‌خوردم. بابا من عادت داشتم همه بهم آویزون باشن. حالا یکی پیدا شده بود که محل چیم بهم نمیذاشت. با گندیم که زده بودم، زبونم بسته شده بود. مریم سرش را پایین انداخت و دست امید را بین دستش گرفت. امید ادامه داد. _مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر می‌کردی؟ می‌خوام بدونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دختری مثل تمام دختران این سرزمین سرشار از عشق و محبت دختری که یادش می رود شیطان از هر چیزی برای گمراهی انسان استفاده می کند و زمانی که دخترک می داند آغوش خدا بهتر ین جا برای اوست 🌹🌹 رمان دلداده بانو دمشق در مورد دختری ست که شیطان نفوذ کرد درونش ولی زود به آغوش خدا برگشت https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c
دستش را روی سنگ قبر کشید روی اسم حسینش دست کشید روی شهید مدافع حرم نگاهش ثابت ماند ناگهان دستی روی قبر حسینش نشست دستی که انگشتر حسین توی دستش بود که یا زینب (س) روی آن حک شده بود ناباور چند بار پلک زد انگشتر مورد علاقه حسین بود خیلی دوستش داشت یادش آمد که حسین گفته بود آن را به دوستش یادگاری داده سرش را بلند کرد تا صاحب انگشتر را ببیند https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c🌹🌹
هیچ شکستی حقیقت ندارد شکست تنها برای کسانی حقیقت دارد که اغلب در حال مقایسه خود با دیگرانند . ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_112 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر می‌کردی؟ می‌خوام بدونم. _چرا می‌پرسی؟ مگه مهمه؟ _الان مهم نیست ولی می‌خوام بدونم. لبخند تلخ مریم به چشم امید آمد. _اون شب از خدا خواستم کمکم کنه تا منی که یه عمر پاک زندگی کردم، عفتمو از دست ندم. راستش بعد اون دیگه ازت می‌ترسیدم. قبلشم که اون عکسا رو ازت دیده بودم، ازت متنفر بودم. قطره اشک امید روی دست مریم افتاد. _تو لطف بزرگی بهم کردی که منو با همه این چیزا قبول کردی. کاش بتونم کاری واسه این همه خوبیات بکنم. کاش لایق محبتت باشم. مریم نگاهی به امید کرد. با یک دست صورت او را بالا گرفت و با دست دیگرش اشک امید را پاک کرد. _عزیز دلم، مهم اینه که الان تو عزیز دردونه خدایی. یه پسر پاک که همه زندگیمه. مهم اینه که خواستی و تونستی. حالا تو بهترین مرد دنیایی واسم. عزیز دلم. من حالا دوست دارم امید. همه نفسمی. لب امید به لبخند کش آمد. _بسه دختر. کشتی منو از خجالت. حالا یه چیز دیگه بپرسم؟ -داری تخلیه اطلاعاتم می‌کنیا. -از کجا مطمئن شدی دیگه سراغ اون کارا نمیرم. تو آدمی نیستی که با یه ادعا اعتماد کنی و زندگیتو به خطر بندازی. -اول بگم که من بهت اعتماد کردم ولی لازم بود قبلش یه چیزاییو به چشمم ببینم، حالا که می‌خوای بدونی، پس ببین. گوشی‌اش را باز کرد. چند فیلم را به او نشان داد. چشمان امید آنقدر گرد شد که گویی از حدقه بیرون می‌زند. فیلم‌ها از امید بود. جاهایی که فکرش را نمی‌کرد. شرایط گناه داشت و دوری کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_113 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در مور
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو کی ازم گرفته. -من روشای خودمو دارم. یه وقتایی لازمه اطرافیاتو بشناسی. فقط حواستو جمع کن دست از پا خطا نکنیا. -وای مریم داری منو می‌ترسونی. این روی تو رو ندیده بودم. مریم روبرویش نشست و به او می‌خندید. -تو دیگه عزیز دلمی. از چی می‌ترسی؟ دیگه حالا که واست بپا نمی‌ذارم. * مادربزرگ امید تصمیم گرفته بود ناراحتی بین فرزندانش را تمام کند. با مادر امید صحبت کرد تا وقتی مشخص کند و برنامه جمعی بگذارند. مریم از مادر شوهرش خواست روزی که او مشخص کرده را برای مهمانی پیشنهاد دهد. باید کاری می‌کرد که کسی نتواند به امید و مادرش زخم زبان بزند. قرار بود مهمانی از عصر با زن‌ها شروع شود و شب، مردها هم اضافه شوند. مریم لباس بسیار زیبایی پوشید. پیراهنی سبز رنگ تا زانو. مدل عروسکی و چون مجلس زنانه بود، خودآرایی مناسبی هم انجام داد. اکثر مهمان‌ها با او به سردی برخورد می‌کردند. وقتی همه جمع شدند، مریم خودش را کنار مادربزرگ جا کرد. دستش را دور شانه‌های او محکم کرد و طوری که بقیه هم بشنوند، شروع کرد به حرف زدن با او. مادربزرگ که از آن شب نظرش نسبت به مریم بهتر شده بود، با روی باز جواب او را می‌داد. -مادرجون موافقین مسابقه بزارم و هر کی برنده شد یکی از اون گلای خوشگلتونو بهش جایزه بدین؟ مریم سریع چشمکی به او زد تا موافقت کند. مادربزرگ کمی فکر کرد. با وجود اینکه گل‌هایش را خیلی دوست داشت اما سیاست مریم را از آن شب باور کرده بود. به همین خاطر قبول کرد. دخترها هم که اسم مسابقه را شنیدند توجه‌شان جلب شد و گوش تیز کردند. -یه سوال می‌پرسم از کسی بیرون از اینجا کمک نگیرین. پنج دقیقه هم وقت دارین. اگه جواب دادین، مادرجون یکی از گل خوشگلاشو بهتون میده. اگه گل دوست نداشتین خودم جایزه شو میدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣به یاد داشته باشید که همیشه همان چیزی به سراغتان می آید که انتظار دیدنش را دارید ... اگر ذهنیتی روشن نسبت به مسائل پیدا کنید ، همه عوامل به سود شما عمل خواهند کرد.🍃🍃🍃 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌