eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اقتدار هستم. ‌خداوندا سپاسگزارم🙏🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_120 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش را همانجا بگذارد به باغ بروند. مریم چادر، مانتو و روسری اش را در سالن گذاشت. _امید یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی؟ _تو بگو. سعی می‌کنم ناراحت نشم. _توی گوش مش صابر در مورد فرق من با مهمونای قبلی گفتی؟ _اَه لعنت. تو چرا اینقدر تیزی. نمیشه هیچیو ازت مخفی کرد. مریم با لبخند چشمکی زد. _مگه می‌خوای چیزیو مخفی کنی؟ امید او را در آغوش گرفت. _چرا منو اینقدر شرمنده می‌کنی؟ الان تو از چیزی که فهمیدی باید ناراحت باشی اونوقت نگران ناراحتی منی؟ _ببخشید. نمی خواستم شرمنده‌ت کنم. خودش را جدا کرد. موهایش را باز کرد و سریع خودش را به در سالن رساند. _بیا تا ته باغ مسابقه بدیم. من رفتم. شروع کرد به دویدن. _اِ قبول نیست. وایستا ببینم. مریم به دویدن ادامه داد. امید بعد از او نفس نفس زنان رسید. همین که رسید، مریم با شیطنت برگشت و به سمت استخر فرار کرد. چند قدم مانده به استخر، امید او را نگه داشت. از پشت مریم را گرفت و سرش را در موهای او فرو برد و نفسی تازه کرد. _دختره آتیش پاره کُشتی منو. صدای خنده مریم در حیاط پیچید. _دو بار باختی. _بدجنس، جلوی من می‌دویی و موهاتو میدی دست باد. انتظار داری دست و پام سست نشه. _بهونه نیار باختی. باید جورشم بکشی. _قبول هر چی بگی. حالا بگو شنا بلدی؟ _وای امید سردم میشه. _هنوز هوا گرمه. آماده‌ای؟ سه دو یک. همان طور که دستش دور شکم مریم بود، او را به طرف استخر برد و هر دو داخل آب افتادند. کمی بعد، وقتی بیرون آمدند، مریم هینی کشید. _چی شده خانومی؟ _من لباس ندارم الان با این لباس خیس چی کار کنم؟ _بزار واست حوله بیارم بعد ببین توی لباسایی که اینجا دارم چیزی پیدا می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_121 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به امید رساند. مریم یک تیشرت و شلوار جذب که قبلاً امید آن را می‌پوشید، پیدا کرد و پوشید. لباس جذب امید برای اندام مریم در حد لباس‌های راحتی‌اش شده بود. همین که وارد سالن شد، امید شروع کرد به خندیدن. _چقدر بهت میان انگار الان رفتیم از ترکیه واست خریدم. _بی‌مزه. حالا خوبه اون موقع‌ها لباس جذب می‌پوشیدی وگرنه الان من باید لباسی می‌پوشیدم که توش گم می‌شدم. خنده امید از تصور مریم در لباس‌های گشادش، شدت گرفت. مریم خودش را در آینه دید. _اُه اُه چه خوش تیپ شدم. آهای پسر خوشگله پایه‌ای شام دو نفره‌مونو توی بالکن بخوریم؟ _آهای دختر خوش تیپه افتخار میدی نفسم باشی؟ همه کسم باشی؟ _باید فکر کنم. تا شام نخورمم فکرم خوب کار نمی‌کنه. بعد شام بهت جواب میدم. _پس بزار نماز که خوندیم بریم. یه وقت سرما نخوری؟ سردت نمیشه بریم بیرون؟ _با تو که باشم سردم نمیشه. شام را در بالکن خوردند. از وسط شام امید در افکارش غرق شد. مریم چند بار صدایش کرد. حواسش نبود. دستش را روی دست او گذاشت. به خودش آمد. مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد. _امید جان حالت خوبه؟ _مریم تو خیلی خوبی. امروز با وجود وسوسه انگیز بودنِ پیشنهاد محمودیان حتی شک هم نکردی. داشتم فکر می‌کردم اگه به من این پیشنهاد می‌شد، من چی کار می‌کردم. _نفس جان، شامتو بخور اومدیم اینجا که در موردش حرف نزنیم. بزار با این فضای عاشقانه دو نفره زیر نور ماه کیف کنیم. _یه چیز بگم؟ _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🍃خطبه 203 نهج البلاغه بسیار زیبا .... 🍃امام علی علیه السلام فرمودند : اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى منزل جاودانه توشه برگيريد، 🍃 پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند..... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_122 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادته گفتی داستان مردایی که هر غلطی بخوان می‌کنن و واسه ازدواج میرن سراغ پاک‌ترین دخترا، درست نیست؟ _امید. _بزار بگم مریم جان. زندگی‌، زن زندگی می‌خواد. این‌که مردا دنبال زنای پاک می‌گردن اشتباه نیست. چون واسه زندگی باید کسی کنارت باشه که حتی با قوی‌ترین وعده و وعیدها پات بمونه و بهت وفادار باشه. تو علاوه بر این فداکاری، بزرگترین گذشتو هم کردی و بهم اعتماد کردی. _امیدم، اگه من به خود تو فکر می‌کردم، جوابم همون بود که بار اول بهت گفتم ولی من به خدایی که تو باهاش قول و قرار گذاشته بودی اعتماد کردم و باور کردم که دیگه اون آدم قبل نیستی. خواهش می‌کنم دیگه در موردش حرف نزن. من دارم با الانِ تو زندگی می‌کنم. همین طور که پاکی و عاشقتم. بعد از چند روز تصمیم گرفتند اگر خواستند دوباره مزاحم مریم شوند، امید و پدرش هر دو همراه او باشد. * در این حین کسی که مریم برای تحقیق فرستاده بود، خبر داد آزاده با پسری قرار داشته که با تعقیب او فهمیده پسری خلاف‌کار است. توانسته بود فیلمی از او بگیرد که با دوستش صحبت می‌کرد. در مورد اینکه دختری پولدار پیدا کرده و می‌خواهد با او صمیمی شود تا بتواند از غفلت او استفاده کرده فیلم و عکسی بگیرد و خانواده‌اش را مجبور کند برای پخش نکردن آن فیلم پول خوبی بدهند. مریم همه مدارک را از او گرفت و به فکر بود که با آن پسر چه کار کند. در نهایت تصمیم گرفت با آزاده صحبت کند. اول آزاده نمی‌خواست زیر بار این مسأله برود. با مریم تندی کرد که چرا در کار او دخالت می‌کند و کارهایش به خودش مربوط است اما با دیدن فیلم و عکس‌ها کمی نرم شد و شروع کرد به اشک ریختن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_123 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد از مدتی که آرام شد. آزاده چاره را پرسید. مریم به او اطمینان داد که خودش این پسرک را ادب خواهد کرد و او فقط باید بیشتر حواسش را جمع کند تا دوباره گول افرادی مثل او را نخورد. مریم در این مورد به پدر و مادر او چیزی نگفت اما به امید گفت و از او خواست برای کاری که می‌خواهد انجام دهد کمکش کند. برنامه این شده بود که آزاده قرار بگذارد و امید به عنوان راننده مریم را برساند تا خطری برایش نداشته باشد. وقت ملاقات مریم از آن پسر که کنار خیابان منتظر آزاده بود، خواست سوار ماشین شود. و او به راحتی سوار شد. امید حرکت کرد. _واسه چی سوار ماشین شدی؟ مگه منو می‌شناختی؟ -وقتی یه خانم محترم به آدم بفرما بزنه زشته که جواب رد بدم دیگه. -وقت داری چند دقیقه‌ای جایی بریم؟ - حتماً ولی نگفتین چرا سوارم کردید؟ کجا می‌خواین بریم. امید در یک کوچه خلوت ایستاد و ساکت گوش می‌کرد. قول داده بود هر اتفاقی بیافتد چیزی نگوید و حل آن را به مریم بسپارد. مریم فیلم و عکس‌هایی که از آن پسر داشت را نشانش داد. حالا دیگر متوجه داستان شده بود. -توکی هستی؟ اینا چیه؟ مأموری یا شرخر؟ -من به این چیزایی که میگی نمی‌خورم اما تو کی هستی؟ - خانم آوردی منو بازجویی کنی؟ این که من چی کار می‌کنم به خودم مربوطه. تو چی کاره‌ای؟ -من از طرف آزاده اومدم تا تو رو آدمت کنم که هیچ وقت طمع بی‌آبرو کردن دخترای پاک و ساده و سر کیسه کردنشونو نکنی. -تو چطور می‌خوای این کارو بکنی؟ تازه شم خانم دخترایی که پاک باشن که نمیان با یه پسر ندیده و نشناخته دل بدن و قلوه بگیرن. یه چیزیشون میشه که می‌افتن توی تور ما. امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از ماشین پیاده شد. درِ طرفی که پسر نشسته بود را باز کرد. از یقه او را گرفت. بیرون کشید و او را به ماشین چسباند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜ ⚜ دل را زائرسرا کردم تا هر که بی‌سرپناه بود، ساکنش شود. صداقت و مشکل‌گشایی را مرامم کردم تا دل‌های صادق و تب‌دار را آرامش بخشم. اما نمی‌دانم هیزم‌های بی‌درکی چگونه تلنبار می‌شوند تا به آتش بکشند زائرسرای کوچکم را. قارچ‌های نفاق از کجا سردرمی‌آورند تا در بر بگیرند مرام مردم‌دارانه‌ام را. خدایا صبری زینبی بر وجود نازک ما بپوشان تا نسوزیم و نسوزانیم. ⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
قیمت جانتان بهشت است، نه کمتر! شما فقط یک قیمت و یک بها و یک نرخ دارد و بس؛ مواظب باشید جانتان را، عمرتان را به کمتر از آن نرخ ندهید و آن، است. این عمری که شما دارید مصرف می‌کنید، این گوهر گران‌بهایی که روز و شب دارید آن را فرسوده‌تر و فرسوده‌تر می‌کنید، فقط یک چیز هست که ممکن است به جای آن بیَرزد و آن بهشت است. 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🦋@ghalamdaaran🦋 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_124 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست میش شما رو نمی‌بینن. مریم وساطت کرد و امید را کنار کشید. به پسرک هشدار داد. -ببین پسره پررو همیشه نمی‌تونی اینقدر خوش شانس باشی. این بارو ولت می‌کنیم اما یادت نره اگه کلات طرف ما افتاد، برنگردی برداری. اسم آزاده از دهنت شنیده بشه، به سایه‌ت هم رحم نمی‌کنیم. دیدی که چقدر می‌تونیم بهت نزدیک بشیم. پسر که دید خیلی اوضاع خراب شده پا به فرار گذاشت. در ماشین نشستند. مریم دست امید را بین دست‌هایش گرفت و نوازش می‌کرد. بعد از اینکه کمی آرام شد و نفس نفس زدنش کم شد، شروع کرد به حرف زدن. -امید جان، مگه قول نداده بودی عکس العملی نشون ندی؟ پس چی شد؟ -انتظار داشتی به خواهرم توهین کنه و من ساکت بشینم؟ مگه من سیب‌زمینی‌ام که رگ نداشته باشم؟ -آفرین همینه. وقتی بهت میگم یه جاهایی نباید همرام بیای چون اوضاع از کنترل خارج میشه، واسه اینه که می‌دونم نمی‌تونی طاقت بیاری و ممکنه بلایی سر طرف بیاری. البته اشتباه نیست که نسبت به ناموست غیرت داری. یه جایی مثل امروز لازم بود که اون پسره یه زهر چشمی ببینه. منم به همین خاطر با این که می‌دونستم از کوره در میری گفتم بیای. اما جایی مثل پیش محمودیان که خودمم نمی‌تونستم تحملش کنم و اون کلی محافظ داشت و منتظر بود رفتاری تندی ببینه تا برات پاپوش درست کنه، نباید همراهم می‌بودی. - حق با توئه. قبول هر چی تو بگی قبول. ممنونم مریم که حواست بود و نذاشتی خواهرم گرفتار بشه. -بریم خونه شما. حتما آزاده الان خیلی به هم ریخته‌ست. باید خیالشو راحت کنیم. تا مدتی که روحیه آزاده خراب بود، مریم بیشتر به سراغ او می رفت و سعی کرد وقت برای تفریحات دونفره با او و یا به همراه امید بگذارد تا حالش بهتر شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_125 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگشته و تلفنش را جواب نمی‌دهد نگران شد، به امید زنگ زد. -امید جان مریم پیش توئه؟ تلفنشو جواب نمیده تا حالا نشده بود که جواب نده. قرار بود بیاد خونه. -مادر می‌خوای بگی هنوز خونه نیومده؟ بعدازظهر به من گفت محمد رفته شمال باید برم خونه. مامان تنهاست. -نیومده مادر همین نگرانم کرد اگه قرار نبود بیاد خونه که زنگ بهش نمی‌زدم. فکر می‌کردم با تو رفته. - الان میام اونجا. ما باهم از شرکت اومدیم بیرون. امید یکی دو ساعتی کنار مادر مریم ماند به چند جا زنگ زد و بارها شماره مریم را گرفت اما خبری نشد. تصمیم گرفت به کلانتری برود و گزارش کند. مادر را هم با خود برد. بعد به بیمارستان‌های مسیرش سر زدند. تا صبح هیچ کدام نتوانستند بخوابند. صبح امید گفت باید به شرکت برود و از پدرش کمک بگیرد و از مادر خواست اگر خبری شد به او اطلاع دهد. همین که امید به شرکت رسید، جلوی در، مردی جوان خودش را به او رساند. کمی با او حرف زد. امید گوشی خود را از جیبش درآورد. چیزهایی را دید که باعث شد روی زمین بنشیند. آن مرد از این فرصت استفاده کرده و پا به فرار گذاشت. امید نمی‌خواست چیزهایی را که می‌دید باور کند اما چطور می‌توانست فیلم‌ها و عکس‌هایی آن‌چنان واضح را انکار کند؟ مریم صبح آن روز از یک ماشین به بیرون پرت شد. حال خیلی بدی داشت کمی که راه رفت با سرگیجه شدید از هوش رفت. مردم او را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمد، پرستار برخورد تندی با او داشت. در حالی که سرم را عوض می‌کرد، غر زد. -معلوم نیست چه کار می‌کردی. کمتر عیاشی کنین تا این جوری نشین. مریم که چیزی از حرفش نمی‌فهمید و سردرد شدیدی داشت، ترجیح داد چیزی نگوید. -می‌تونم یه تماس بگیرم. پرستار گوشی مریم را که با او آورده بودند به او داد. مریم شماره مادر را گرفت. به زحمت فقط توانست اسم بیمارستان را که از پرستار پرسیده بود، به او بگوید. چند بار شماره امید را گرفت اما خاموش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739