⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜
⚜
دل را زائرسرا کردم تا هر که بیسرپناه بود، ساکنش شود.
صداقت و مشکلگشایی را مرامم کردم تا دلهای صادق و تبدار را آرامش بخشم.
اما نمیدانم هیزمهای بیدرکی چگونه تلنبار میشوند تا به آتش بکشند زائرسرای کوچکم را.
قارچهای نفاق از کجا سردرمیآورند تا در بر بگیرند مرام مردمدارانهام را.
خدایا صبری زینبی بر وجود نازک ما بپوشان تا نسوزیم و نسوزانیم.
#زینتا
⚜
⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
قیمت جانتان بهشت است، نه کمتر!
#جان شما فقط یک قیمت و یک بها و یک نرخ دارد و بس؛ مواظب باشید جانتان را، عمرتان را به کمتر از آن نرخ ندهید و آن، #بهشت است. این عمری که شما دارید مصرف میکنید، این گوهر گرانبهایی که روز و شب دارید آن را فرسودهتر و فرسودهتر میکنید، فقط یک چیز هست که ممکن است به جای آن بیَرزد و آن بهشت است.
#رهبر_معظم_انقلاب
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🦋@ghalamdaaran🦋
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_124 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_125
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست میش شما رو نمیبینن.
مریم وساطت کرد و امید را کنار کشید. به پسرک هشدار داد.
-ببین پسره پررو همیشه نمیتونی اینقدر خوش شانس باشی. این بارو ولت میکنیم اما یادت نره اگه کلات طرف ما افتاد، برنگردی برداری. اسم آزاده از دهنت شنیده بشه، به سایهت هم رحم نمیکنیم. دیدی که چقدر میتونیم بهت نزدیک بشیم.
پسر که دید خیلی اوضاع خراب شده پا به فرار گذاشت. در ماشین نشستند. مریم دست امید را بین دستهایش گرفت و نوازش میکرد. بعد از اینکه کمی آرام شد و نفس نفس زدنش کم شد، شروع کرد به حرف زدن.
-امید جان، مگه قول نداده بودی عکس العملی نشون ندی؟ پس چی شد؟
-انتظار داشتی به خواهرم توهین کنه و من ساکت بشینم؟ مگه من سیبزمینیام که رگ نداشته باشم؟
-آفرین همینه. وقتی بهت میگم یه جاهایی نباید همرام بیای چون اوضاع از کنترل خارج میشه، واسه اینه که میدونم نمیتونی طاقت بیاری و ممکنه بلایی سر طرف بیاری. البته اشتباه نیست که نسبت به ناموست غیرت داری. یه جایی مثل امروز لازم بود که اون پسره یه زهر چشمی ببینه. منم به همین خاطر با این که میدونستم از کوره در میری گفتم بیای. اما جایی مثل پیش محمودیان که خودمم نمیتونستم تحملش کنم و اون کلی محافظ داشت و منتظر بود رفتاری تندی ببینه تا برات پاپوش درست کنه، نباید همراهم میبودی.
- حق با توئه. قبول هر چی تو بگی قبول. ممنونم مریم که حواست بود و نذاشتی خواهرم گرفتار بشه.
-بریم خونه شما. حتما آزاده الان خیلی به هم ریختهست. باید خیالشو راحت کنیم.
تا مدتی که روحیه آزاده خراب بود، مریم بیشتر به سراغ او می رفت و سعی کرد وقت برای تفریحات دونفره با او و یا به همراه امید بگذارد تا حالش بهتر شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_125 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست
#رمان_قلب_ماه
#پارت_126
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگشته و تلفنش را جواب نمیدهد نگران شد، به امید زنگ زد.
-امید جان مریم پیش توئه؟ تلفنشو جواب نمیده تا حالا نشده بود که جواب نده. قرار بود بیاد خونه.
-مادر میخوای بگی هنوز خونه نیومده؟ بعدازظهر به من گفت محمد رفته شمال باید برم خونه. مامان تنهاست.
-نیومده مادر همین نگرانم کرد اگه قرار نبود بیاد خونه که زنگ بهش نمیزدم. فکر میکردم با تو رفته.
- الان میام اونجا. ما باهم از شرکت اومدیم بیرون.
امید یکی دو ساعتی کنار مادر مریم ماند به چند جا زنگ زد و بارها شماره مریم را گرفت اما خبری نشد. تصمیم گرفت به کلانتری برود و گزارش کند. مادر را هم با خود برد. بعد به بیمارستانهای مسیرش سر زدند. تا صبح هیچ کدام نتوانستند بخوابند. صبح امید گفت باید به شرکت برود و از پدرش کمک بگیرد و از مادر خواست اگر خبری شد به او اطلاع دهد.
همین که امید به شرکت رسید، جلوی در، مردی جوان خودش را به او رساند. کمی با او حرف زد. امید گوشی خود را از جیبش درآورد. چیزهایی را دید که باعث شد روی زمین بنشیند. آن مرد از این فرصت استفاده کرده و پا به فرار گذاشت. امید نمیخواست چیزهایی را که میدید باور کند اما چطور میتوانست فیلمها و عکسهایی آنچنان واضح را انکار کند؟
مریم صبح آن روز از یک ماشین به بیرون پرت شد. حال خیلی بدی داشت کمی که راه رفت با سرگیجه شدید از هوش رفت. مردم او را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمد، پرستار برخورد تندی با او داشت. در حالی که سرم را عوض میکرد، غر زد.
-معلوم نیست چه کار میکردی. کمتر عیاشی کنین تا این جوری نشین.
مریم که چیزی از حرفش نمیفهمید و سردرد شدیدی داشت، ترجیح داد چیزی نگوید.
-میتونم یه تماس بگیرم.
پرستار گوشی مریم را که با او آورده بودند به او داد. مریم شماره مادر را گرفت. به زحمت فقط توانست اسم بیمارستان را که از پرستار پرسیده بود، به او بگوید. چند بار شماره امید را گرفت اما خاموش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از روایت عشق🖤
از كسى كه تو را مى گرياند اما خيرخواه توست پيروى كن و از كسى كه تو را مى خنداند اما با تو رو راست نيست پيروى مكن
اِتَّبِعْ مَن يُبكيكَ و هُو لكَ ناصِحٌ، و لا تَتَّبِعْ مَن يُضحِكُكُ و هُو لكَ غاشٌّ
#امامباقرعلیهالسلام
#المحاسنجلد2صفحه440
#روایت_عشق
#حدیث
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_126 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_127
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خواب رفته بود. حالش را از پرستارها پرسید. آنها هم با حالت بدی به مادر گفتند دختر شما به خاطر مصرف روانگردان حالش بد شده. مادر که سردرنمیآورد، فقط توانست بگوید دخترش هیچ وقت طرف این جور چیزی نمیرود.
وقتی مریم بیدار شد و مادر را دید، اشکش سرازیر شد. به زحمت از مادر خواست تا پلیس را خبر کند. در مورد امید که جواب نمیداد پرسید. مادر برایش گفت که شب قبل تا صبح امید بیدار بوده و دنبال او میگشته.
با آمدن پلیس ابتدا مادر در مورد گم شدن مریم توضیح داد و بعد خودش توضیح داد.
_دیروز وقتی میرفتم خونه. تو خیابون خلوت نزدیک خونه. دو تا ماشین راه منو را بند آوردن سه نفر سوار ماشینم شدند. همه چاقو توی دستشون داشتن. دستامو بستند و منو کف ماشین انداختن و بردن. چون چشمام بسته بود، کسیو ندیدم فقط فهمیدم یه شربتو به زور بهم خوروندن. چند دقیقه بعد حالم بد شد. از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد. تا وقتی منو از ماشین پرت کردن.
پدرشوهر مریم به گوشی او زنگ زد. مادر جواب داد.
-مریم تو خیابون از هوش رفته آوردنش بیمارستان. شما از آقا امید خبر ندارید؟
-برای چی از هوش رفته. صبح که خواستم امیدو بیدارش کنم دیدم نیست. تلفنشم خاموشه.
-من و آقا امید کل دیشبو دنبال مریم گشتیم. صبح اومد شما رو ببینه تا کمکمون کنید. حالا مریم پیدا شده اما خبری از اون نیست. نگرانش شدم چون الان فهمیدم دیروز مریمو دزدیده بودند.
-یعنی چی؟ چرا به من نگفتید؟ چرا دزیدنش. اصلاً الان میام اونجا. فقط بگین کجا هستین.
وقتی آقای پاکروان به بیمارستان رسید، مریم را مرخص کردند. کمکش کرد تا سوار ماشین شود و او را به خانه برد. بین راه مادر جریان را برای او تعریف کرد و او متحیر از داستان بود و تعجب و نگرانیاش از امید که تا صبح دنبال زنش گشته و حالا اثری از او نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_127 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_128
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم حال خوبی نداشت عذرخواهی کرد و به اتاق رفت و مادر از آقای پاکروان خواست هر وقت از امید خبری شد به او اطلاع دهد. تا شب مریم نتوانست از جایش بلند شود. شب امید به خانه او رفت. درهم شده و آشفته. سراغ مریم را گرفت مادر که حال او را دید سوالی نکرد و فقط به اتاقش اشاره کرد. امید به اتاق رفت. مریم با شنیدن صدای او از جا بلند شد. همین که امید را دید. بغضش ترکید و امیدوار بود بتواند کنار همسرش دلش را آرام کند.
-حق داری گریه کنی. وقتی منو مادرت تا صبح دنبالت میگشتیم، تو وسط یه عده بیشرف خوشگذرونی میکردی؟ مریم من...
اشک امید اجازه ادامه حرف را نداد. مریم حیرت زده نگاهش کرد. حتی اشکش خشک شد.
-چی داری میگی؟ امید چته؟ اصلا پرسیدی چی به سرم اومده؟
امید فیلم و عکسهایی که برایش فرستاده بودند به مریم نشان داد. مریم آنچه را که میدید، باور نمیکرد. همه چیز دور سرش میچرخید. حالا فهمیده بود در طول مدتی که نمیدانست چه به سرش آورده بودند چه اتفاقی افتاده و از آشفتگی امید فهمید چرا این کار را کرده بودند.
-حالا بگو من با تو چیکار کنم. با دلم چیکار کنم. نابود شدم میفهمی. هر چی که ساخته بودم نابود شد.
امید بدون اینکه جوابی از مریم بخواهد، از آنجا رفت و مریم در حیرت آنچه دیده و شنیده بود، ساعتها اشک ریخت و غصه خورد. امید به پدر و مادرش ماجرا را گفت پدرش باور نکرد اما مادر که حال پسرش را دید سکوت کرد و نتوانست خود را قانع کند که خبری از مریم بگیرد. در عوض آقای پاکروان مدام خبر حال مریم را از مادرش میگرفت. مادر که آب شدن دخترش را میدید تمام سعی خود را برای برگشتن او به حالت عادی میکرد. غمِ ضعف بسیار مریم و گریههای مدام او را در خلوتش با اشک تسکین میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕قرار نیست یکروزه به کل زندگیت تسلط پیدا کنی.
آرامبگیر، به یک روزت تسلط پیداکن، سپس هرروز به اینکار ادامهبده.
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_128 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم حال خوبی نداشت عذرخواهی کرد و به ات
#رمان_قلب_ماه
#پارت_129
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
دو روز از ماجرا گذشت. دو افسر نیروی انتظامی به شرکت آمدند. سراغ مریم را گرفتند. فهمیدند که مریم به شرکت نیامده اما رییس شرکت پدرشوهر اوست. به همین دلیل خواستند تا او را ببینند. آقای پاکروان با شنیدن ماجرا از زبان پلیس، پسرش را خبر کرد و از آنها خواست تا آنچه گفته بودند را تکرار کنند.
-همسر شما دو روز پیش در حالی که توی بیمارستان بستری بود، ما رو خبر کرد و ادعا کرد که اونو توی خیابون منتهی به خونهش دزدیدن. با اطلاعاتی که به ما داده بود، مسأله رو بررسی کردیم. دوربینای موجود توی اون کوچه و خیابونو چک کردیم و الان به صحت ادعای ایشون مطمئن هستیم و مدرکم داریم که اونو دزدیدن. اما اینکه کی این کارو کرده، با صوتی که همسر شما از فردی که تهدیدش کرده بود و تطبیق شماره ماشینایی که سراغش رفته بودن، به سر نخای خوبی داریم میرسیم. خواستیم اینا رو بهشون بگیم و سوالاتی ازشون بپرسیم میشه آدرس دقیق ایشونو برامون بنویسید؟
پدر که دید امید خشکش زده، آدرس را به آنها داد. قبل از خداحافظی امید گفت آنها فیلمی از مریم گرفتند و برای او ارسال کردند. شمارهای که با آن فیلم ارسال شده بود را به پلیس داد. امید دلش قرص شد که تصوراتش در مورد مریم غلط نبوده و او همان اندازه که میدانست پاک بود اما چطور میتوانست رفتار غیرمنطقیاش را توجیه کند او حتی حاضر نشده بود کلمهای توضیح از مریم بشنود و مریم را در آن حال خرابش رها کرده بود. این فکرها بیشتر از قبلش او را به هم ریخت. درمانده بود که چه کند. حال بدی داشت ناچار به خانه رفت. مادر علت حال بدش را پرسید. وقتی ماجرا را تعریف کرد، آزاده همه چیز را شنید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_129 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز از ماجرا گذشت. دو افسر نیروی انتظ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_130
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-داداش تو واقعاً در مورد مریم شک کرده بودی یعنی نمیتونستی پیش خودت فکر کنی که کسی که جلوی خواهرتو می گیره و حمایتش میکنه که اشتباه نکنه، نمیتونه اهل این کارا باشه. اون مانع شد کسی از من فیلم و عکس ناجور بگیره اما تو چی کار کردی؟ وقتی واسش همین کارو کردن، این تهمتو باور کردی؟ واست متاسفم. واسه خودمم متأسفم که همچین برادر ضعیفی دارم.
مادر که از این حرفها گیج شده بود معنی حرفهای آزاده را پرسید.
-مامان من گول چرب زبونیای یه پسره رو خوردم. مریم فهمید. در موردش تحقیق کرد و فهمید میخواسته از شما اخاذی کنه. با این آقا رفت و از اون زهره چشم گرفتن تا دیگه کاری با من نداشته باشه. حالا برادر من مزد همه اون کارا رو دستش داده. داداش من تو همونی هستی که نصف سالو به عیاشی و هزار کار دیگه میگذروندی اما اون دختر مقید به تو اعتماد کرد. در حالی که اون همه عکس واقعی از کارای ناجورت دیده بود.
فریاد امید ستون خانه را لرزاند.
- بس کن. خودم دارم دیوونه میشم تو دیگه آتیشم نزن.
امید با گفتن این حرف به اتاقش پناه برد. مادر نمیدانست چه کند از چیزهایی که شنیده بود. از اینکه مشکل دخترش را خودش نفهمید اما مریم درک کرد، عذاب وجدان گرفته بود. عذاب وجدان این را گرفت که وقتی همین آدم مشکل داشت حمایتش نکرد و فقط سکوت کرد. به پیشنهاد آزاده برای دیدن مریم رفتند. انتظار نداشتند که استقبالی از آنها شود. مادر مریم مثل همیشه موقر و صبور از آنها پذیرایی کرد اما غم بزرگی در چهره اش پیدا بود. بعد از تعارفات و آوردن چای و میوه، توضیح داد که در این سه روز مریم از اتاقش بیرون نیامده جز برای وضو و نماز. سراغ دخترش رفت و از او خواهش کرد مادر شوهرش را ببیند. او که نمیتوانست در برابر خواهش مادر مقاومت کند، از اتاق خارج شد. مهسا خانم و دخترش با دیدن چهره مریم فهمیدند در این سه روز چه به سر او آمده. از جا بلند شدند و از چشمان گود رفته و حال خراب او متعجب و از رفتار خود، خجالت زده شدند. مریم سلامی کرد و نشست. هر چه مادر امید سعی کرد از او حرف بکشد و حال او را عوض کند، فایدهای نداشت. آن دختر پر نشاط و شاداب مثل گلی پژمرده شده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739