فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_141 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند. پسری حد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_142
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-الان یه مبلغی به حسابتون واریز کردم. این پاداشه به خاطر این که از بین بقیه با تفاوت بالایی انتخاب شدین. البته من زیاد دست و دل باز نسیتم و همیشه از این کار ها نمیکنم. برین با این پول لباس مناسبی بخرین که اینجا رفت و آمد میکنین واستون بد نباشه.
-دستتون درد نکنه خانم. همین خودش دست و دلبازی شما رو نشون میده وگرنه این رقابت واسه گرفتن این شغل بود ولی شما تشویقی دادید. فقط اگه میشه لباسو وقتی حقوق گرفتم بخرم.
-چرا؟ مشکلی دارین؟
-ببخشید ولی چند وقتیه درست و حسابی کار نکردم به خاطر همین خانواده چیزایی میخواستن که نتونستم تهیه کنم. اگه اجازه بدین اول به اونا برسم.
-آفرین به این خانواده دوستی. از این طرز فکرتون خوشم اومد. یه پیشنهاد واستون دارم اگه موافقین این بار یه مساعده بهتون بدم و شما آخر ماه که حقوق گرفتین بهم برگردونین. نظرتون چیه؟
-اینکه واقعاً عالیه. یعنی این کارو انجام میدین؟
چند دقیقه بعد مریم به اندازه نصف حقوقش به حسابش واریز کرد. آقای نواب در پوست خود نمیگنجید. همین که خواست از اتاق خارج شود صدای مریم او را متوقف کرد.
-آقای نواب جایی که واسه شما در نظر گرفتن، توی اتاق حسابداره. زودتر جاگیر بشین که کارای زیادی داریم. درو هم ببندین.
وقتی از اتاق خارج شد، فکرش کاملاً درگیر شخصیت و حرفهای مریم بود.
- کم سن و ساله ولی آدم عجیبیه. از طرفی میگه خیلی سختگیرم و از طرفی این همه کمک مالی اول کار به من که هنوز معلوم نیست تا حقوق اول منو نگه داره میکنه. توی این کار اقتصادی و مردونه هم چادرشو حفظ کرده. تازه همین که وقتی رفتم پیشش نذاشت درو کامل ببندم و گفت لای در باز باشه، نشون میده خیلی چیزا رو برعکس یه عده رعایت میکنه. باید دقت کنم تا درست کار کنم و بتونم ازش کار یاد بگیرم.
بعد از خروج آقای نواب، امید به اتاق مریم رفت.
-در اتاقت باز بود. فهمیدم نواب اینجا بوده. رفتم کارت تموم شد بیام. لااقل درو میبستی. خط و نشون کشیدناتو هر کی رد میشد میتونست بشنوه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
👨👦👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند:
📕رمان امنیتی #رفیق
با تمام توان از پلهها بالا رفت. به پلههای طبقه سوم رسید.قدمهایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمیآمد. از پشت دیوار راهپله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛صدایی نمیآمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و مردی از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازهاش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛ اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد:
- ایست!
🔸🔸🔸🔸🔸
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار»
گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
هر کدوم از ما که موبایل داریم
می دونیم که:
مالک و صاحب اختیار موبایل،
فقط خودمون هستیم.
موبایل یک حریم خصوصی هست .
هیچ انسان مودب و عاقل و باتقوایی
صحیح نمی¬دونه که
بره سروقت موبایل دیگران
یا
افراد دیگه بیان سروقت موبایلش،
چه برسه بخواد برنامه ای رو در موبایل حذف یا اضافه کنه.
#مگر_اینکه
به کسی که
به هر دلیلی
برامون #ارزشمنده
یا بهش #اعتماد داریم،
چنین اجازه ای بدیم
تا جایی که
هرچه درصد ارزشمندی و اعتماد بیشتر ،
درصد اجازه دخل و تصرف در موبایل بیشتر ،
حتی گاهی رمز موبایل هم بهش میدیم
**********************************
خدا خالق و صاحب اختیار و مالک ماست،
هیچ کس حق تصرف در نرم افزار وجودی ما رو نداره ،
#الله_ولی_الذین_آمنوا
مگر کسی که خدا بهش اجازه داده که ولایت و تصرف داشته باشه،
#انما_ولیکم_الله_و_رسوله ....
و هرچه درصد شرایطش بیشتر باشه ،
اجازه تصرفش بیشتره .
#النبی_اولی_بالمومنین_من_انفسهم
بعد از رسول الله، ائمه علیهم السلام
با #ولایت_تکوینی و #تشریعی
بعد از ائمه هم جانشینان اونها چنین اجازه ای دارند،
با #ولایت_تشریعی
#اطیعواالله_واطیعوالرسول_واولی_الامرمنکم
******************************
وَ اَمَّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةِ
فَارْجِعُوا فِیهَا اِلَى رُوَاةِ حَدِیثِنَا
فَاِنَّهُمْ حُجَّتِى عَلَیکُمْ
وَ اَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَلَیهِمْ
*******************************
همه موبایلها ،
خصوصا موبایلهای گران ،
نیاز به محافظت همیشگی دارند تا دست دزد نیفتند،
محافظت ،
چه توسط صاحب موبایل ،
چه توسط کسی که صاحب موبایل بهش اجازه داده ،
باید اتفاق بیفته.
موبایل
یا در دست صاحبشه و کسی که از صاحب موبایل اجازه داره،
یا دست دزد هست.
موبایلی که وسط خیابان رها شده باشد ، نداریم .
اگر رها شد
یا دزدی آن را بر می دارد،
یا کسی که آن را پیدا کرد ،
تلاش می کند به صاحبش برساند
که البته
تا زمان رسیدن به دست صاحب،
باید سختی دوری از صاحب را تحمل کرد....
#این_صاحبنا....؟
*********************************
•آیا گران تر از انسانی که ولایت الله در سینه دارد ، وجود دارد؟
•آیا شیطان درصد دزدیدن گوهرولایت الله از سینه انسان نیست؟
•غیر از ولایت الله و ولایت شیطان ولایت دیگری هم هست؟
#اسماعیلی( سما)
@drme90
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_142 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -الان یه مبلغی به حسابتون واریز کردم. ای
#رمان_قلب_ماه
#پارت_143
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به شدت ممنوعه. واسه همین باید رعایت کرد. حتی واسه کار هم نمیخوام شک و شبههای بمونه.
-این کارات بهم آرامش میده. مطمئن میشم همسرم فقط مال خودمه و میخواد مال خودم بمونه.
-وا یادت نیست؟ یه قباله ازدواج با هزار تا امضاء پر کردیم که شش دانگ سند تو رو به اسم من زدن و سند منو به اسم تو.
- از دست تو چی بگم. یادته گفتم اتاقمونو یکی کنیم خب اگه این کارو کرده بودیم، الان لازم نبود درو باز بذاری همه بفهمن چقدر تلخ و سختی.
-من تلخم؟ من سختم؟ الان که در باز نیست کسی بفهمه کاری بکنم تا یه هفته یادت نره.
مریم با سرعتی لپ امید را کشید که نتوانست جلوی او را بگیرد و دادش بلند شد. دستش را روی صورتش نگه داشت.
-آی. دختره لوس اومده بودم با هم بریم خونه ببینیم. حالا که این طور شد اصلا نمیبرمت. خودم میرم انتخاب میکنم.
-ببین برو ولی یه قانون ننوشته بین مردا هست که سعی میکنن رعایت کنن.
_چه قانونی اونوقت؟
_ اینکه اگه میخوای از یه عمر غر زدن زنت در امان بمونی هیچ چیزیو تنهایی انتخاب نکن.
-حالا این قانونو تو از کجا کشف کردی؟
-میتونی از هر مردی زنداری خواستی بپرس. تازه امتحانشم مجانیه.
-پاشو بریم من که حریف تو نمیشم. بیا بریم ببینم آخر میتونیم یه خونه بخریم یا بازم ازش ایراد میگیری.
خانهای که دیده بودند، بسیار زیبا و مطلوب بود. امید ترتیب معامله را داد و به همین بهانه پدرش او را مجبور کرد برای شام همه را مهمان کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_143 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_144
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود، با دقت مطالعه کرد و بعد سر بلند کرد. اخمش زیاد به چشم میآمد.
-آقای نواب این گزارش شما و اینم گزارشیه که من با همون متغیرا تهیه کردم. این بار چون اولین دفعه بود، هر دو گزارشو بهتون میدم. تفاوتا رو ببینین. قرار نیست تحلیل یا گزارش شما رو من دوباره انجام بدم که نکنه ناقص باشه. اگه میخواستم این کارا رو خودم تکرار کنم واسه چی شما رو استخدام کردیم. حالا یه تحلیل ازتون میخوام که براتون نوشتم. تا دو روز دیگه انجام بدین. اگه این بار هم کامل و درست انجام ندین اوضاع یه جور دیگهای میشه.
آقای نواب عذرخواهی کرد. گزارشها را تحویل گرفت و از اتاق بیرون رفت. در حالی که آن همه لطف مریم را با سختگیری کاریش مقایسه میکرد، نمیتوانست را درک کند. امید که در اتاق نشسته بود، به برخورد مریم اعتراض کرد.
-خانومم این بنده خدا اولین باره داره با تو کار میکنه. نمیدونه چی میخوای و چه جوری. یه کم بهش فرصت بده. بدجوری ریختیش به هم. خدا رو شکر من زیر دست تو کار نمیکنم.
-بچه رییس، منم میدونم اولین بارشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. تو چرا ناراحتی؟ اگه میدونستی اشکال گزارشش چقدر جزئی بوده، صبر نمیکردی بره بیرون. همون جا دعوام میکردی. اگه اذیت میشی، نشین توی اتاق من. عزیزم روش من اینه به قول خودت تلخ و سخت. تو هم شانس آوردی که شوهرمی و تاج سرمی وگرنه قبل از عقدمونو که هنوز یادت نرفته.
-پاشو. پاشو بریم تا جدی جدی دعوامون نشده. مگه نمیخواستیم بریم واسه خونه اسباب و اثاثیه بخریم؟ الان مامان فاطمه صداش در میاد خیلی وقته گفتی داریم میایم.
چند روزی مریم، مادرش و امید برای خرید جهیزیه رفتند و همه چیز را به خانه خریده شده میفرستادند. در این بین مریم از نرگس خانم و همسرش که قبل از ورشکستگی پدرش خدمتکار خانه آنها بودند، خواست این بار به خانه او بروند و خانه را تمیز کرده وسایل خریداری شده را بچینند و بعد از آن برای او کار کنند؛ که از صمیم قلب پذیرفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
بزرگترین تراژدی زندگی مرگ نیست،
بیهدف بودن و ناآگاهانه زندگی کردنه!
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_144 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_145
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد برای دعوت فامیل به شمال رفتند. همان روز امید تماسی از طرف یکی از دوستان قدیمی داشت که خبر داد، دوست مشترک خارجی آنها به ایران آمده و سراغ او را میگیرد. امید که نمیدانست چه باید بکند، موضوع را با مریم در میان گذاشت.
-مریم جان، الکس از دوستاییه که توی انگلیس خیلی بهم کمک کرده. هر وقت گیر میکردم، به دادم میرسید. یه مبلغی پول بهش بدهکارم که باید به دستش برسونم. حالا فکر کنم به خاطر اون سراغمو میگیره. به نظرت چیکار کنم.
-تو که دیگه مثل اونا نیستی پس اگه یه قرار بزاری و در حد ملاقات ببینیش تا پولشو بدی و همه چیزو واسش توضیح بدی، بد نیست. دوستای ایرانیتم که میدونن وضعیتتو.
-اونو ببینم شاید توجیهش کنم ولی نگران دوستای ایرانیم هستم.
-نگران چی هستی. میترسی بری دوباره قاطیشون بشی؟
-من نگران خودم نیستم. چون به تو یا آدمای دیگه که قول ندادم. من به خدا قول دادم پس نمیتونم زیر همچین قولی بزنم. نگرانیم اونا هستن که نامردی تو کارشونه.
-اگه ممکنه واست خطر داشته باشه نرو.
-پولشو چطور برسونم. گفتن قراره شب خونه یکی از بچه ها بره.
-خوب بیا یه کاری کنیم. باهم میریم. من توی ماشین منتظرت میمونم تا بیای. نظرت چیه؟
- این فکر خوبیه همین کارو میکنیم.
قبل از آنکه به محل قرار بروند، وقتی مریم خواست به اتاق امید برود تا استراحت کند، آزاده او را صدا کرد.
-مریم جون چند دقیقه میتونم وقتتو بگیرم؟
-چرا که نه. بریم اتاق خودت امید توی اتاقش خوابه.
هر دو کنار هم لبه تختش نشستند. آزاده بیمقدمه شروع کرد.
-مریم جون به خاطر چادر یا پوششت کسی اذیتت نکرده؟ یعنی بقیه مشکلی باهاش نداشتن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_145 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد ب
#رمان_قلب_ماه
#پارت_146
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خانوادهام مشکلی نداشتم اما توی جامعه خیلی. خصوصاً با رشته تحصیلیم که مشکلمو بیشتر کرد. همینم باعث شد کمتر کسی با من توی اولین برخوردا دوستی میشد. حالا چی شده اونو بگو.
-راستش از وقتی تو و توانمندیات، هنرات و مهربونیاتو دیدم فکر کردم تو رو الگوی خودم قرار بدم و مثل تو بشم. یه کمی که نه زیاد از عکس العمل بقیه میترسم. میترسم مسخرم کنن و نتونم طاقت بیارم.
مریم آزاده را در آغوش گرفت و او را بوسید.
-الهی قربون اون دل کوچولو و پاکت برم. من، آدمی که هر لحظه ممکنه پاش بلغزله و اشتباه کنه، که نمیتونم الگوی کس دیگهای باشم. الگوت باید اونقدر کامل و کار درست باشه که فردا اشتباهی ازش سر نزنه و هر چی تو ذهنت ساختی خراب بشه. مثل بعضی هنرمندا که الگوی یه عده میشن.
-خب من فقط تو رو به عنوان آدم حسابی و درست میشناسم و دوست دارم مثل تو باشم.
-منم تو نوجوونی دنبال هویت و الگو میگشتم. اون موقع بابام بهم گفت: اول جهان بینی خودتو توی عالم معلوم کن؛ بعد طبق اون الگو، هدف و بقیه چیزای زندگیتو تنظیم کن. البته خیلی هم کمکم کرد ولی آخرش بهش گفتم که جهان بینی اونو قبول دارم؛ یعنی جهانبینی الهیو. بعد پدرم توضیح داده بود که واسه جهانبینی الهی الگوی مناسب باید کاملترین و بینقصترین آدمای روی زمین باشه.
برای اینکه بشم اینی که تو الان میگی، الگوی اولم حضرت زهرا س بوده. یه جوری عاقلانه رفتار میکردن که پدرشون بهشون افتخار میکردن. الگوی دومم حضرت زینب س بوده که عاقلترین زن زمان خودشون بودن. هر دو خانم با وجود اینکه ملکه حجاب و حیا بودند، به جا و موقعیتش جلوی مردای زیادی ایستادن و قهرمان مقاوت و ایستادگی واسه همه تاریخ شدن.
- وای مریم جون چه جالب. تا حالا این جوری نگاه نکرده بودم. جوری در مورد الگوهات حرف زدی که دوست دارم بیشتر به این چشم نگاشون کنم.
-آزاده جان حرفایی که زدم شعار نبودا. چیزایی بود که کلی بهشون فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم. داشتن همچین الگوهایی بهت انرژی میده تا به هیچ حرف و طعنهای توجه نکنی. اگه لازمه واسه شناخت بیشترشون بهت کمک کنم، بگو. هر کمکی که بتونم انجام میدم.
با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتاق را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
رقیه خاتون، بانوی قد خمیده سه ساله، دست کوچکتان گرهها باز میکند.
این را میدانم. این گرهگشاییت را وقتی جان دخترم را نذرت کردم فهمیدم. آن روز که دکتر گفت در شرایط پیش آمده بعید است نوزاد زنده مانده باشد، فهمیدم مدیون دست گرهگشای شما هستم. بعد از آن هر سال نذرتان را ادا میکنم تا تشکر کرده باشم به خاطر حفظ بهترین نعمت خدا؛ دختری که مایه مباهات است به ضمانت توجه شما.
بیبی سه ساله بیبابا، گره از کار دخترکان سرزمینم باز بنما تا در این فتنههای آخرالزمان و بلایای خانمان برانداز، راه نجات بیابند و پیرو حقانیت ازلی باشند.
فاما الیتیم فلا تقهر...
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739