eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_174 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یه وقتایی ازتون می‌ترسم. خلاف‌کار که نی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. -چی شد که این جوری شدی؟ کی این کارو باهات کرده؟ اصلا چرا؟ مریم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرد. امید بی‌اختیار داد زد. -اینقدر ساکت نباش. جواب منو بده. با صدایش مریم ترسید و اشکش جاری شد. امید غصه دار نگاهش کرد. -ببخش. خواهش می‌کنم مریم. دست خودم نیست. چطور ببینم همچین بلایی سرت اومده و آروم باشم. فقط ازت می‌خوام بهم بگی چی شده. -ملاقات خصوصی ما حسادت یکیو تحریک کرد. خواسته حرصشو سرم خالی کنه. -یعنی چی؟ می‌خوای بگی من بازم باعث دردسرت شدم؟ من... -امید یه لحظه‌م فکر اینو نکن که اگه نیومده بودی بهتر بود. می‌دونی چقدر به سر گذاشتن روی شونه تو نیاز داشتم؟ می‌دونی کنار تو بودن همه سختی‌هامو شست و برد؟ پس فکر نکن با هم بودن ما غلط بوده. مریم به بیمارستان منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت. در طول مدت درمان، مادر و امید به او سر می‌زدند. مادر با غذاهای مقوی انرژی رفته‌اش را برگرداند و امید روحیه‌ای که برای تحمل ادامه زندان نیاز داشت، تأمین کرد. با روحیه خوبی به زندان برگشت. مریم تصمیم گرفت به هم‌بندی‌ها در امور اقتصادیشان مشاوره بدهد تا گره‌ای از کارشان باز کرده باش. با اجازه رییس بند به گوش همه رساند که همه روزه در کتابخانه برای کمک به آن‌ها منتظر است. دو روز اول کسی نیامد و مریم به مطالعه‌اش ادامه می‌داد. روز سوم وکیل بند به معرفی مریم پرداخت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_175 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خانوما همه گوش کنید. این مریم خانوم صدری که چند روزه گفته می‌خواد کمکتون کنه، مشاور اقتصادی قَدَریه. مشاور یه شرکت تجاری خیلی بزرگه. بورس و این چیزا تو دستشه. بی‌گناهیشم داره ثابت میشه. وقت زیادی ندارید که سوالای مالی‌تونو ازش بپرسید. از من گفتن بود. اگه بخواین بیرون دستتون به یکی مثل اون برسه، باید کلی وقت بگیرین و هزینه کنین. با حرف‌های وکیل بند، روز‌های بعد یکی یکی مراجعه به مریم شروع شد. دو هفته به این شکل گذشت. مریم از امید روند بررسی پرونده را می‌پرسید و آخرین خبری که شنید این بود که هر دو نفر که به طرف ماشین او رفتند، دستگیر شدند اما اعتراف نمی‌کنند. بدون اعتراف آن‌ها، بی‌گناهی مریم ثابت نمی‌شد. مشغول شدن او به مشاوره برای زندانی‌ها از بار فشار این وضع کم می‌کرد. رییس زندان از کار مریم باخبر بود. مریم را به اتاقش دعوت کرد. بعد از تعارفاو معمول حرفش را پیش کشید. -شنیدم مشاور اقتصادی قوی هستی و داری به زندانیا کمک می‌کنی. ازت خواستم بیای اینجا چون چند نفر هستن که مشکلات جدی اقتصادی دارن و واسه رفتن از زندان به راه حلی مطمئن و درست و حسابی نیاز دارن. می‌خواستم ببینم می‌تونی بهشون کمک کنی؟ البته مرد هستن که اگه لازم شد میارمشون همین جا باهات صحبت کنن. -واسه من فرقی نمی‌کنه زن یا مرد بودنشون. با خودم نیت کردم گره از کار این آدمای گرفتار شده باز کنم تا گره کار خودمم باز بشه. منتظر فرصتی بودم تا شما رو ببینم و اینو بهتون بگم. نذر کردم وقتی آزاد شدم، ماهی یک روز بیام اینجا و واسه این زندانیا کار مشاوره رو رایگان انجام بدم. خیلیاشون روش پول در آوردن رو بلد نیستن. که اگه بلد بودن هیچ وقت پاشون به اینجا باز نمی‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😞 *یادت نره رفیق* وصیت جا ماندگان اربعین... 🌸─═══════•❖‌─🌸 محتوای تبلیغی اربعین🥀 ویژه فضای مجازی عضویت👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2307653764C311546f423 ارتباط با ادمین👇👇👇 @mohtava_mazhabi1 🌸 ‌─•❖‌•══════─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
🌷🌸🥀🍀🌼💐🍃🍁🌹 🌴 ✍«عشق» آینه نیست که طرفت خندید تو هم بخندی، اخم کرد تو هم سگرمه‌هاتو بکشی تو هم! رابطه آینه نیست که خوب بود خوبی کنی؛ اگه بد بود تو بدتر بشی. ✅«عشق» یعنی ایثار، یعنی فداکاری. عاشق که بشی باید یاد بگیری یه جایی اگه اون کوتاه اومد، یه جایی هم تو بایستی کوتاه بیای، دو تا من با هم نمی‌شن ما. یه وقت‌هایی لازمه اگه اون من بود، تو بشی نیم من، جای دوری نمیره... ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_176 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خانوما همه گوش کنید. این مریم خانوم صدر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شما درست میگین. امیدوارم هر چه زودتر حکم بی‌گناهیتون بیاد. جالبه همسر شما نذر می‌کنه واسه زندانیا خشکبار تهیه کنه و شما نذر می‌کنین که ماهی یه بار بیاین به اینا کمک کنین. همچین چیزاییو کم دیده بودم. -جناب، خدا گفته اگه با خودش معامله کنیم ده برابرشو واسمون تضمین می‌کنه و در ضمن باز کردن گره از کار آدما، واسه خودمون گره‌های بزرگتریو باز می‌کنه. اینا حرف نیست. وعده خود خداست. ما که تجارتو بلدیم تصمیم گرفتیم، این جوری با خدا معامله کنیم. دو سر سود. بگین هر کی مشکل داره بیاد. صبحا کار شرکت و بچه‌های بندو انجام میدم اما عصرام خالیه. - شما تحسین‌بر‌انگیز هستین. ترتیبشو میدم. راستی همسرتون درخوست ملاقات خصوصی داده. شنیدم دفعه قبل به خاطر این دیدار دستتون آسیب دیده. همسرتون اینو میدونه و درخواستو داده؟ البته ما با این فاصله کم موافقت نمی‌کنیم. -بله ایشون میدونه. من ازش خواستم درخواست بده. اگه لطف کردیدن و خواستین موافقت کنین، لطفاً توی وقتایی باشه که واسه مشاوره مردا از اون بند بیرون میام. -باید بگم درکتون نمی‌کنم ولی سعی می‌کنم این جهتو رعایت کنم. مریم کارهای زندانیان بند را با سرعت بیشتری بررسی و پاسخگویی می‌کرد تا برای موارد جدیدی که پیش خواهد آمد، وقت کافی داشته باشد. درباره کاری که برای زندانیان مرد قرار بود انجام دهد، به هم سلولی‌هایش گفت و از آن‌ها خواست بین بقیه این حرف را پخش کنند تا رفت و آمدهای او به بیرون از بند برایش دردسر جدیدی درست نکند. مشاوره او برای مردها موارد سخت و پیچیده‌ای داشت. گاهی از آن‌ها پرونده‌ها را می‌خواست و مدت طولانی به بررسی و فکر روی آن‌ها می‌پرداخت. در این بین یکی از روزها او را برای ملاقات خصوصی بردند. این بار امید که خسته از دوری و انتظار بود، شانه‌های مریم را تکیه گاه اشک‌هایش کرده بود. از بی‌قراری و دلتنگی‌هایش گفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_177 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شما درست میگین. امیدوارم هر چه زودتر حک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برای آرام شدن او از دلتنگی‌هایش هیچ نگفت. با خنده و شادابی دلش و دل امید را التیام بخشید. بعد از ساعتی امید رو به مریم کرد. -حالا برات یه سوپرایز فوق العاده دارم. باید چشماتو ببندی. قول بده باز نکنی. -باز نمی‌کنم ولی می‌میرم از فضولیا. زود باش. کمی بعد دستی دست‌هایش را از روی چشمش کنار زد. مادر بود. مریم جیغی از شوق زد. یکدیگر را در آغوش گرفتند. -وای مامان. باورم نمیشه. خودتی؟ امید ممنونم. مدتی در آغوش یکدیگر ماندند. امید از دیدن این احساسات از مریم، از کاری که کرده بود، راضی بود. -مریم جان نمی‌خوام مزاحمتون بشما ولی می‌تونید بشینید و مادر رو سرپا نگه نداری. مریم از مادر جدا شد. نگاهی به او کرد و کمک کرد تا بنشیند. -آخ ببخشید مامان اونقدر ذوق کردم که یادم رفت شما رو سرپا نگه داشتم. امید شروع کرد به شوخی کردن. -می‌بینی مامان فاطمه. از دیدن من همچین ذوق نکرده؛ بعد میگن چرا افسردگی گرفتی. مریم هینی کشید و اخم‌هایش را در‌هم کرد. -ببینم تو چی گفتی؟ مگه افسردگی گرفتی؟ خوبی؟ -بیا تازه یادش اومده منم هستم. -بدجنس نشو دیگه خوبه یه ساعت مامانو نگه داشتی که اول تو رو تحویل بگیرم. کم گذاشتم واست؟ -من تسلیمم. ببخشید شوخی کردم. تا وقتی تو رو دارم افسردگی بی‌خود می‌کنه بیاد طرفم و اما آخرین سوپرایز امروز. -بازم باید چشمامو ببندم؟ -نه این دفعه گوشاتو خوب باز کن. می‌خوام یه خبر بهت بدم. اون دو نفر که دستگیر شده بودن، اعتراف کردن. یعنی از تو رفع اتهام شده. هنوز نفهمیدن کار کیه اما با این مدرک بازپرس نمی‌تونه قرار بازداشتتو تمدید کنه. به زودی آزاد میشی مریم. اشک شوق در چشمان مریم حلقه شد. - چقدر امروز خوش خبر بودی امید جان. ممنونم. خیلی خوشحالم کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 نمک در هر جا کاردبرد متفاوتی دارد در واژگان جدا ، در زندگی جدا و در غذا جدا هر چیزی یک چاشنی دارد و در تمام چاشنی ها نمک مهم ترین است نمک زندگی به همین پستی و بلدی هایش است به همین سختی ها و خوشی های کوچک کنارش است گاه خسته میشویم از زندگی و سختی هایش میگوییم کاش سختی ها نباشد اما نمیدانیم که اگر این سختی ها نبود خوشی ها برایمان بی معنی و تکراری میشد خوشی هایمان کم است و کوچک، باید در کتاب زندگی با ذره بین بگردیم تا بتوانیم پیدایش کنیم اصلا شاید برای همین است که انقدر خوشی هارا دوست داریم و برایمان با ارزش است فکرش راه بکن! در زندگی هایمان فقط خوشی بود.... همه چیز عالی میشد خوشحال کننده بود اما بعد از یه مدت از ان دلزده میشدیم مانند غذای بی نمک به خوردنش عادت میکنیم اما خسته میشویم و دیگر غذا خوردن ان ذوق همیشگی را نداشت بیایید باور کنیم زندگی با سختی هایش هم زیبا وخواستنی است. 🍀🌷🍀🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_178 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برای آرام شدن او از دلتنگی‌هایش هیچ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی که شادی در چهره‌اش موج می‌زد. علت را پرسیدند. نمی‌توانست از ملاقات چیزی بگوید اما خبر را به آن‌ها داد. هم‌سلولی‌ها برایش کف و سوت زدند. وقتی بقیه با تعجب خود را به آن‌ها رساندند، الهام با صدای بلند خبر را اعلام کرد. -بی‌گناهی مریم ثابت شده. داره حکمش میاد. بزنین کف قشنگه رو. تا شب به خاطر شادی بقیه با آن‌ها همراه بود. خستگی امانش را بریده بود اما دلش می‌خواست با خدا خلوت کند و به خاطر اتفاقات آن روز از او تشکر کند. به عبادت پرداخت اما زودتر از شب‌های قبل خوابش برد. روز بعد مردی برای مشاوره آمد که با دیدن مریم، از همان جلوی در با سر و صدا برگشت. -برو بابا بزار باد بیاد. این همه وکیل و مکیل نتونستن کارمو درست کنن. رییس زندونم مخش عیب داره انگار. مثلاً فکر کرده یه الف بچه اونم زن می‌تونه معجزه کنه. تازه اینم که خودش زندانیه. اگه کار بلد بود که اول خودشو از اینجا خلاص می‌کرد. مریم از جا بلند شد. به طرف او رفت. در چشمانش خیره شد و اخمی به ابروهایش انداخت. -آقای محترم، اینکه من زندانی هستم به شما ربطی نداره ولی میگم که بدونی به خاطر پاپوشی که واسم دوختن اینجام. اینکه من یه زنم و سنم کمه اگه برای شما ملاک مهمیه، باید بگم همینه که هست. می‌تونی مشکلتو بگی و من واسه حلش چاره کنم وگرنه به سلامت. بیشتر از اینم وقتمو با عربده‌هات نگیر. مریم با همان حالت سر جایش نشست و خودش را با برگه‌هایی که در دست داشت، مشغول کرد. مرد به طرف او آمد. نشست. -نه خوشم اومد. جَنم داری. بی‌ربطم نمیگی. حالا گوش کن واست بگم ببینم چی بارته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_179 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با اعصابی خراب از سر و کله زدن با آن مرد برگشت. تا زمان شام کمی خوابید تا حالش بهتر شود. نماز شبش را در سکوت بند خواند. تازه به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که چیزی روی صورتش قرار گرفت. با حس خفگی بیدار شد. بالشی روی صورتش بود و کسی آن را می‌فشرد. دست و پا می‌زد. نفسش به شماره افتاد. پایش به نردبان خورد. صدایی داد. اما طولی نکشید که نفسش بند آمد. دیگر دست و پا نمی‌زد. مهناز با صدای نردبان بیدار شد. از بالای تخت روبرو در تاریکی چشم چرخاند. بعد از چند بار باز و بسته کردن چشمش متوجه ماجرا شد. با تمام وجود جیغ زد. دو سایه از سلول خارج شدند. بقیه بیدار شدند. سراغ مهناز رفتند و علت جیغش را پرسیدند. با ترس به مریم اشاره کرد. همه سراغ او رفتند. بی‌جان افتاده بود. مهناز بین هق هق گریه‌هایش به زحمت چند کلمه حرف زد. _خفه‌ش کردن. خودم دیدم. هستی سریع نبض مریم را گرفت. فریاد زد. _زنده‌ست. سریع گردن او را بلند کرد تا راه نفسش باز شود. مأمورها که رسیدند، پزشک و اورژانس را خبر کردند. پزشک اقدام لازم برای برگشت تنفس مریم به حالت عادی را انجام داد. با آمدن اورژانس، او را به بیمارستان منتقل کردند. رفته رفته حالش بهتر شد. روز بعد مریم به زندان برگردانده شد‌. زیر چشمانش به خاطر خفگی کبود شده بود. رییس زندان زنان از مریم پرس و جو کرد. _این دفعه هم می‌خوای بگی چیزی نشده؟ _نه اتفاقاً این دفعه واسم مهمه بدونم کار کی بوده و چرا این کارو کرده. من خواب بودم. یه بالش روی صورتم گذاشتن. چیزی ندیدم ولی ازتون می‌خوام معلوم بشه کی داشته خفه‌م می‌کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌مطالعات نشون داده در رابطه‌ها تاثیر اتفاقات بد خیلی بیشتر از اتفاقات خوبه ضریب‌های متفاوتی هم براش تعیین کردند. مثلا یکسری گفتن ۵ به ۱ هست یا یکسری گفتن ۲ به ۱( البته اینایی که معتقدن ۲ به ۱ هست خیلی کمترند) و یکسری هم معتقدند با توجه به افراد مختلف فرق میکنه مثلا ممکنه ۲۰ به ۱ باشه. در کل ضریب تاثیر اتفاقات منفی خیلی بیشتره حالا یعنی چی؟ یعنی اگر با همسرت یکبار دعوا کنی یا خاطره بدی باهم بسازید باید پنج بار باهم خاطره خوش بسازید و خوش بگذرونید تا اثر اون دعواهه یا خاطره‌ی بد از بین بره در رابطه والدین با فرزند هم همینه یعنی یکبار اگر به بچه‌ات وعده دروغ بدی یا الکی دعواش کنی بچه یادش می‌مونه و باید چندبار خوبی کنی تا شاید برطرف بشه برای همین یه عده توصیه میکنن بجای اینکه خیلی تلاش کنید تا خاطره خوش بسازید خیلی مراقب باشید بد نباشید وخاطره بد نسازید! اینجوری روابط‌تون کیفیت بهتری داره😍 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷