🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
نمک در هر جا کاردبرد متفاوتی دارد
در واژگان جدا ، در زندگی جدا و در غذا جدا
هر چیزی یک چاشنی دارد و در تمام چاشنی ها
نمک مهم ترین است
نمک زندگی به همین پستی و بلدی هایش است
به همین سختی ها و خوشی های کوچک کنارش است
گاه خسته میشویم از زندگی و سختی هایش
میگوییم کاش سختی ها نباشد اما نمیدانیم که اگر این سختی ها نبود خوشی ها برایمان بی معنی و تکراری میشد
خوشی هایمان کم است و کوچک، باید در کتاب زندگی با ذره بین بگردیم تا بتوانیم پیدایش کنیم
اصلا شاید برای همین است که انقدر خوشی هارا دوست داریم و برایمان با ارزش است
فکرش راه بکن!
در زندگی هایمان فقط خوشی بود....
همه چیز عالی میشد خوشحال کننده بود اما بعد از یه مدت از ان دلزده میشدیم
مانند غذای بی نمک
به خوردنش عادت میکنیم اما خسته میشویم و دیگر غذا خوردن ان ذوق همیشگی را نداشت
بیایید باور کنیم زندگی با سختی هایش هم زیبا وخواستنی است.
#رومئو
🍀🌷🍀🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_178 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برای آرام شدن او از دلتنگیهایش هیچ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_179
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی که شادی در چهرهاش موج میزد. علت را پرسیدند. نمیتوانست از ملاقات چیزی بگوید اما خبر را به آنها داد. همسلولیها برایش کف و سوت زدند. وقتی بقیه با تعجب خود را به آنها رساندند، الهام با صدای بلند خبر را اعلام کرد.
-بیگناهی مریم ثابت شده. داره حکمش میاد. بزنین کف قشنگه رو.
تا شب به خاطر شادی بقیه با آنها همراه بود. خستگی امانش را بریده بود اما دلش میخواست با خدا خلوت کند و به خاطر اتفاقات آن روز از او تشکر کند. به عبادت پرداخت اما زودتر از شبهای قبل خوابش برد.
روز بعد مردی برای مشاوره آمد که با دیدن مریم، از همان جلوی در با سر و صدا برگشت.
-برو بابا بزار باد بیاد. این همه وکیل و مکیل نتونستن کارمو درست کنن. رییس زندونم مخش عیب داره انگار. مثلاً فکر کرده یه الف بچه اونم زن میتونه معجزه کنه. تازه اینم که خودش زندانیه. اگه کار بلد بود که اول خودشو از اینجا خلاص میکرد.
مریم از جا بلند شد. به طرف او رفت. در چشمانش خیره شد و اخمی به ابروهایش انداخت.
-آقای محترم، اینکه من زندانی هستم به شما ربطی نداره ولی میگم که بدونی به خاطر پاپوشی که واسم دوختن اینجام. اینکه من یه زنم و سنم کمه اگه برای شما ملاک مهمیه، باید بگم همینه که هست. میتونی مشکلتو بگی و من واسه حلش چاره کنم وگرنه به سلامت. بیشتر از اینم وقتمو با عربدههات نگیر.
مریم با همان حالت سر جایش نشست و خودش را با برگههایی که در دست داشت، مشغول کرد. مرد به طرف او آمد. نشست.
-نه خوشم اومد. جَنم داری. بیربطم نمیگی. حالا گوش کن واست بگم ببینم چی بارته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_179 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_180
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با اعصابی خراب از سر و کله زدن با آن مرد برگشت. تا زمان شام کمی خوابید تا حالش بهتر شود. نماز شبش را در سکوت بند خواند. تازه به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که چیزی روی صورتش قرار گرفت. با حس خفگی بیدار شد. بالشی روی صورتش بود و کسی آن را میفشرد. دست و پا میزد. نفسش به شماره افتاد. پایش به نردبان خورد. صدایی داد. اما طولی نکشید که نفسش بند آمد. دیگر دست و پا نمیزد. مهناز با صدای نردبان بیدار شد. از بالای تخت روبرو در تاریکی چشم چرخاند. بعد از چند بار باز و بسته کردن چشمش متوجه ماجرا شد. با تمام وجود جیغ زد. دو سایه از سلول خارج شدند. بقیه بیدار شدند. سراغ مهناز رفتند و علت جیغش را پرسیدند. با ترس به مریم اشاره کرد. همه سراغ او رفتند. بیجان افتاده بود. مهناز بین هق هق گریههایش به زحمت چند کلمه حرف زد.
_خفهش کردن. خودم دیدم.
هستی سریع نبض مریم را گرفت. فریاد زد.
_زندهست.
سریع گردن او را بلند کرد تا راه نفسش باز شود. مأمورها که رسیدند، پزشک و اورژانس را خبر کردند.
پزشک اقدام لازم برای برگشت تنفس مریم به حالت عادی را انجام داد. با آمدن اورژانس، او را به بیمارستان منتقل کردند. رفته رفته حالش بهتر شد. روز بعد مریم به زندان برگردانده شد. زیر چشمانش به خاطر خفگی کبود شده بود. رییس زندان زنان از مریم پرس و جو کرد.
_این دفعه هم میخوای بگی چیزی نشده؟
_نه اتفاقاً این دفعه واسم مهمه بدونم کار کی بوده و چرا این کارو کرده. من خواب بودم. یه بالش روی صورتم گذاشتن. چیزی ندیدم ولی ازتون میخوام معلوم بشه کی داشته خفهم میکرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
مطالعات نشون داده در رابطهها تاثیر اتفاقات بد خیلی بیشتر از اتفاقات خوبه
ضریبهای متفاوتی هم براش تعیین کردند. مثلا یکسری گفتن ۵ به ۱ هست یا یکسری گفتن ۲ به ۱( البته اینایی که معتقدن ۲ به ۱ هست خیلی کمترند)
و یکسری هم معتقدند با توجه به افراد مختلف فرق میکنه مثلا ممکنه ۲۰ به ۱ باشه. در کل ضریب تاثیر اتفاقات منفی خیلی بیشتره
حالا یعنی چی؟
یعنی اگر با همسرت یکبار دعوا کنی یا خاطره بدی باهم بسازید باید پنج بار باهم خاطره خوش بسازید و خوش بگذرونید تا اثر اون دعواهه یا خاطرهی بد از بین بره
در رابطه والدین با فرزند هم همینه یعنی یکبار اگر به بچهات وعده دروغ بدی یا الکی دعواش کنی بچه یادش میمونه و باید چندبار خوبی کنی تا شاید برطرف بشه
برای همین یه عده توصیه میکنن بجای اینکه خیلی تلاش کنید تا خاطره خوش بسازید خیلی مراقب باشید بد نباشید وخاطره بد نسازید! اینجوری روابطتون کیفیت بهتری داره😍
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_180 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با
#رمان_قلب_ماه
#پارت_181
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آمد اگر امید کبودیهای او را ببیند و پی به ماجرای خفگی او ببرد، تحمل نخواهد کرد و بیشتر بیقراری میکند. پا روی روی دلش گذاشت. اعلام کرد به ملاقات کنندهاش خبر دهند حالش خوب نیست و نمیتواند برای ملاقات برود. عصر با امید تماس گرفت تا بیشتر نگرانش نشود.
_مریم جان حالت خوبه؟ مُردم از نگرانی.
_عزیزم ببخش که امروز نتونستم بیام. باید از قبل بهت میگفتم که نیای. یادم نبود.
_پدر و مادرم و محمد اومده بودن. نگرانت شدن. الان بهم بگو چته. چی شده؟
_خوبم . الان سر حالم.آدمیزاده دیگه یه روز خوبه یه زور بیحاله.
_کاش تموم بشه این کابوس لعنتی و من بتونم یه بار دیگه سرمو راحت زمین بذارم.
_دیگه داره تموم میشه انشاءالله. امید جان دیگه نمیتونم صحبت کنم. از بابا و مامانم عذرخواهی کن. دوستت دارم.
خبر آزادی مریم تا آخر هفته سوژه حرف و حدیثهای آن بند شده بود. شب آخر هم سلولیها برایش جشن خداحافظی گرفتند. حرف زدند و خندیدند. برای شب آخر مریم شروع کرد به خواندن. صدایش در بند پیچید. همه را طرف خود کشید. کسی باورش نمیشد که او چنین صدایی دارد. وکیل بند به نمایندگی بقیه از مریم به خاطر زحماتی که برایشان کشیده بود، تشکر کرد و برای آزاری که دید، عذرخواهی کرد. روز بعد لحظه رفتن که رسید، به رسم خودشان با او خداحافظی کردند.
بیرون از درهای زندان، مادر و محمد، پدر و مادر امید و خواهرهایش با هلنا آمده بودند. مریم تک تک آنها را در آغوش گرفت و به خاطر آمدنشان تشکر کرد. با لبخند رو به پدر امید کرد.
_بابا فکرشو میکردین یه روز بیاین توی زندان و دم درش واسه عروستون؟ وای عمه خانوم خبر داره چه عروسی دارین که سر از زندون در آورده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_181 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آم
#رمان_قلب_ماه
#پارت_182
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر نگاه چپ چپی به او انداخت و او ادامه داد.
راستی بابا یادته میگفتی اگه ضرر کردیم میفرستمت زندون. گفته باشم تجربه به دست آوردم. کاملا آمادهم.
پدر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که تعجب مریم را برانگیخت. چشم مریم به مادر افتاد که گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت. دست دور شانه ی او گذاشت.
_چیه مامان جان؟ حالا که همه چی تموم شده، دیگه چرا گریه میکنی؟
_دورت بگردم لابد خودتو توی آینه ندیدی. دو ماه اینجا بودی ولی ببین چی به سرت اومده؟ لاغر شدی، دستت ناقص شده، امید م گفت معدهت داغون شده. حالا هم این رد کبودی زیر چشمات که نمیدونم دلیلش چیه.
_مامان جون، اینجا اسمش ندامتگاهه قرار نبود مثل باغ آقای پاکروان باشه و بهم خوش بگذره که. حالام مگه چی شده؟ میشینم ور دلت. اینقدر بهم برس که بشم مثل اول. بیا بریم که از پا افتادی.
آقای پاکروان دست دور شانه مریم گذاشت و پیشانی او را بوسید.
_مریم جان باغ لواسونو خوب گفتی. همگی امروزو میریم اونجا.
_آخه شما ...
_هیس هیچ اعتراضی وارد نیست. بازم نیومده مخالفت میکنی؟
_چشم. بعد دو ماه غیبت، جرات دارم روی حرف رییسم حرفی بزنم؟
قبل از حرکت خودش را به آزاده رساند و زیر گوشش زمزمه کرد.
_چادرت مبارک عزیزم. خیلی خوشگل شدی. یه جور دیگه خواستنی شدی.
آزاده خجالت زده تشکر کرد. پدر از آرزو خواست به شوهرش خبر دهد و بعد همگی به طرف باغ حرکت کردند. تمام راه امید دست مریم را رها نکرد. حتی اشارههای مریم برای مراعات جلوی محمد و مادر هم توجه نمیکرد. وقتی به باغ رسیدند، امید، مریم، آزاده و محمد به حیاط رفتند و بقیه در ساختمان ماندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
#رمان_قلب_ماه
#پارت_183
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرار شد برادر و خواهری بدوند و زمان بگیرند. امید و آزاده دویدند. نوبت به مریم و محمد رسید هنوز به آخر باغ نرسیده بودند که نفس مریم به شماره افتاد به خاطر خفگی اخیر به سرفههای شدید افتاد. به سختی نفس میکشید. محمد با سرعت برای آوردن آب خودش را به ساختمان رساند. همه از دیدن عجله محمد نگران شدند. امید و آزاده خود را به مریم رساندند. کمی آب خورد. کمک کردند تا روی زمین بنشیند. مریم به آنها فهماند که باید کیفش را بیاورند. با دیدن اسپریی که زده شد و حال او را بهتر کرد، چشمهای پر سوال جمع به او خیره ماند. امید طاقت نیاورد.
_مریم چی به سرت اومده قضیه چیه.
_حالم بهتر شد، چشم. توضیح میدم. ببخشید نگران شدید.
پدر از امید خواست مریم را به داخل ساختمان ببرد. تلاش مریم برای ایستادن بیفایده بود با سرفههایی که کرده بود و تنگی نفسش، بدنش بیحس شده بود. امید زیر گردن و پای مریم را گرفت. بلندش کرد و او را به ساختمان برد. کمی روی کاناپه چشمهایش را بست. سکوتی حکم فرما شده بود. فقط گاه گاهی صدای بازیهای هلنا به گوش میرسید. مریم از جا بلند شد. باید به سوالهای ذهن آنها و نگرانیهایشان پاسخ میداد. رو به جمع کرد.
_منو ببخشید. باعث نگرانی شما شدم. دلیل نفس تنگیم اینه که حدود یه هفته ده روز قبل، دو نفر داشتن توی خواب منو خفه میکردن. که هنوزم معلوم نیست کی بودن. خدا رحم کرد. یکی بیدار شد و جیغ زد. این شد که زنده موندم و کنارتون هستم. تنگی نفس منم به خاطر اونه. دکتر گفته یه کم بگذره خوب میشه. بهتون گفتم که بیشتر در این باره نگران نشیدن.
این بار علاوه بر مادر مریم، مادر و خواهر های امید هم اشک ریختند. امید کنارش نشست و او را با چشم هایش ورانداز می کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_183 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_184
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی ببینیمت؟
-آره.
چشمان بهت زده آنها را مهمان لبخند شیرینش کرد.
_نگفتم که این جوری نگام کنین. گفتم که نگران نباشین. دکتر گفته این حالی که دیدین موقته. زود خوب میشه.
سکوت را کسی جر خودش نمیشکست. در فکرشان آنچه برای مریم اتفاق افتاده بود را مرور میکردند. چقدر راحت گفته بود که تا پای مرگ رفته و برگشته.
_نمیدونستم این جور زوارم در رفته وگرنه نمیدوویدم و نگرانتون نمیکردم.
وقتی دید کسی حرفی نمیزند، سرش را پایین انداخت و او هم دیگر چیزی نگفت. محمد که خوب میدانست مریم تحمل این فضا و عذاب دیگران به خاطر خودش را ندارد، از جا بلند شد. دستش را به طرف مریم دراز کرد.
_پاشو. نمیتونی بدوویی. بازی نشسته که میتونی بکنی.
_محمد نگو که باز میخوای اسم و فامیل راه بندازی.
_دقیقا میخوام این کار رو بکنم.
محمد رو به امید کرد.
_اسم فامیل بلدی آقا امید؟
مریم در دلش کار برادرش را تحسین کرد. کمی حالت غر زدن به خودش گرفت.
_محمد یه بازی رو خوب بلدی همش به اون گیر بده.
_بلدم ادعاشم دارم. من تنهایی تو با هر کی.
امید که متوجه منظور محمد شده بود، همکاری کرد.
_من هستم. بذار تنهایی شرکت کنیم. انگار تو خیلی مدعی هستی. باید ببینم چقدر حرفت درسته.
باز هم چهار نفره دور میز نشستند. آزاده هم که هلنا را خوابانده بود، اعلام آمادگی کرد و به جمع آنها اضافه شد. بازی کردند. هیجان زده شدند. گاهی محمد در اوج هیجان فراموش میکرد که با چه کسانی بازی میکند. وقتی یادش میآمد، بقیه به خجالتش میخندیدند.
مادر مریم که با پدر و مادر امید گوشه دیگر سالن و پشت به مریم نشسته بود، مجالی برای بارش اشکهایش پیدا کرد. مهسا خانم سعی کرد او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739