eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _معلومه که نه‌. سعیمو می‌کنم راضیت کنم. _من باید بخوابم. ادامه نده. _باشه عشقم. خوابای خوش ببینی. بدون خداحافظی قطع کردم. سردرد کرده بودم. چرا فکر می‌کردم فضای مجازی امن است و خطری ندارد. اگر امن بود، چطور گرفتار شده بودم؟ با خوردن مسکن خوابم برد. صبح کلاس نداشتم و دیر بیدار شدم‌. گوشی را برداشتم. به طرف آشپزخانه رفتم. باید صبحانه می‌خوردم و برای حامد آماده می‌کردم. ناهار هم روزهایی که کلاس نداشتم و ثریا نبود با من بود. مشغول صبحانه بودم. شروع کردم به سرک کشیدن در فضای مجازی. گوشی زنگ خورد. سامان بود. _سلام عشقم. صبح زیبات به خیر. _علیک _ دیدم آنلاینی گفتم بهت زنگ بزنم و صبح به خیر بگم. _تو کاری نداری که همش آنلاین بودن ملتو دید می‌زنی؟ _قبلاً هم گفتم. کارم به دست آوردن دل توئه. پس آنلاین بودنتو چک می‌کنم. خوبی؟ _نه کلافه‌ام از دستت‌. _سامان بمیره این طور تو رو کلافه نکنه. زبان بازی اش برایم قابل هضم نبود. با او چه می‌کردم. _می‌خوای بعداً زنگ بزنم که کمتر اذیت بشی؟ _چیزی که من می‌خوام اینه که دیگه زنگ نزنی. _فکر دل منم بکن. گناه دارم آخه. _بسه. خداحافظ. صدای خنده‌اش در گوشم پیچید. قطع کردم. تماس‌های او تا آخر هفته ادامه داشت و من به همان شکل سر بالا و عصبی جوابش را می‌دادم. با چت‌هایی که قبلا داشتیم، خوب می‌دانست چه وقت‌هایی می‌تواند تماس بگیرد. همان مجنون بازی‌ها را ادامه داد تا آنکه شنبه صبح تماس گرفت و دل به دریا زد. _سلام. عزیز دل سامان چطوره؟ دلم می‌خواست می توانستم گلویش را بجوم تا چنین حرف‌هایی از او نشنوم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری.
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_43 _معلومه که نه‌. سعیمو می‌کنم راضیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سلام. _ممنون منم خوبم. خوبه که احوالمو می‌پرسی. باز هم از خنده‌های چندش آورش تحویلم داد. با سکوتم ادامه داد. _امروز زنگ زدم بگم یه سوپرایز واست دارم. کی و کجا بهت برسونم؟ _سوپرایزت ارزونی خودت. من جایی نمیام. _جوجه من، قرار نبود حالمو بگیری. _من جوجه نیستم. همچین قراریم نذاشتم. _خب حالا. پلنگ جان، بعد از ظهر ساعت چهار میام دم پارک محله‌تون فقط یه نیم ساعت توی ماشین بهت برسونم سوپرایزمو و برو. _انگار نمی‌فهمی نه؟ چند بار بگم جایی نمیام؟ _اَه ترنم. نزن تو ذوقم. نمی‌دونی با چه ذوقی واست هدیه آماده کردم. یه خبر توپم دارم. عصر منتظرتم. می‌بینمت جانم. خداحافظ. بدون آنکه منتظر جوابم بماند قطع کرد. کلافه و پر استرس شدم. من نباید  سر قرار می‌رفتم. دوباره قرص خوردم. اگر مادر می‌فهمید قرص را سر خود اضافه مصرف کردم، عصبانی می‌شد ولی در آن زمان چیزی که بیشتر می‌توانست او را عصبانی کند، رفتن سر قرار با یک پسر بود. به سعیده زنگ زدم و از او راهنمایی خواستم. _ترنم تو یا واقعاً خری که هیچی نمی‌فهمی یا مثل گوسفند که هر طرف بکِشنت میری. _ول کن سعیده بگو چه گِلی به سرم بگیرم. _ترنم، این آدما که با تهدید عکس و این چیزا دخترا رو رام می‌کنن خطرناکن. ممکنه بلایی سرت بیاره. اونوقت آبروی خودت و خانواده‌ت میره می‌فهمی؟ _می‌فهمم ولی بگو چی کار کنم؟ _به بابات یا مادرت بگو. ازشون کمک بخواه. _اگه بفهمن منو می‌کشن. تازه دیگه بهم اعتماد نمی‌کنن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_44 _سلام. _ممنون منم خوبم. خوبه که اح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی که ازت داره دست از سرت برمی‌داره‌؟ دیرتر بفهمن یا کس دیگه‌ای بهشون بگه بهتره. _سعیده من می‌ترسم. _خب دیوونه چون می‌ترسی میگم به پدر و مادرت بگو. فوقش می‌خوان یه مدت بهت سخت بگیرن. بهتر از اینه که افسارتو بدی دست این مرتیکه. اون هم آبروتو می‌بره هم اعصاب و احساساتو داغون می‌کنه. با سعیده بعد از کلی سفارش که برای اطلاع دادن به پدر و مادرم کرد، خداحافظی کردم. فکر و خیال امان نمی‌داد. باید انتخاب می‌کردم سرزنش و بی‌اعتمادی خانواده یا استرس مدام و ریسک بی‌آبرو شدن بلاهایی که ممکن بود سرم بیاید. تا ظهر مدام درگیر بودم. با ورود مادر به خانه استرس گرفتم. از روی مبل بلند شدم. سلام سرسری کردم و به طرف آشپزخانه حرکت کردم که مادر بازویم را گرفت. _ترنم، ببینمت. چرا رنگت پریده؟ چیزی نگفتم. بغض پشت گلویم خود را هلاک کرده بود. فورا معاینات اولیه را انجام داد. دستم را گرفت و نشاند. _ترنم چی شده دوباره؟ بازم که حالت بده. باز هم سکوت کردم. _پاشو ببینم. برو از اون قرصا که بهت دام یکی بخور. بعدش بیا مو به مو بهم بگو چی شده که چند وقته این جوری میشی. سرم را پایین انداخت و با صدایی پایین جواب دادم. _من قرصو صبح خوردم. دستم را بین دستش گرفت‌. _ببینمت‌. ترنم چی شد که قرصو صبح خوردی؟ جواب بده. دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دست‌های مادر هم رسیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پیامبر اسلام حضرت محمدصلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم می‌فرمایند: « هر کس به صورت زنش سیلی بزند، خداوند به آتشبان جهنم دستور می‌دهد تا در آتش جهنم هفتاد سیلی بر صورت او بزند.» 📖مستدرک الوسائل،جلد۱۴، صفحه۲۵۰ 🍃🌸🍃 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_45 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دست‌های مادر هم رسیدند. مادر خوب می‌توانست آرامش بدهد. در آغوشم گرفت و مدتی هیچ نگفت تا اشکم تمام شد. حامد به سالن آمده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد. _مامان آبجیو دعوا کردی؟ _نه مامان‌جان. آبجی حالش خوب نیست. داره گریه می‌کنه. الان خوب میشه. شما میشه بری دنبال نخود سیاه؟ _آها. برم تو اتاقم تا حرفای شما رو نشنوم. مگه نه؟ _آفرین به پسر عاقلم. ممنون که حرفمو گوش میدی. حامد رفت و مادر مرا از آغوشش جدا کرد. _اگه حالت بهتره، گوش میدم. مجبور شدم کل ماجرا را برای مادر تعریف کنم‌. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود و غم بزرگی به چهره‌اش نشست. حرفم را که تمام کردم، سکوت حکم‌فرما شد. سرم را پایین گرفتم. کمی گذشت. _اون عکسو نشونم بده. _نه مامان خواهش می‌کنم. _ترنم چی میگی؟ باید بدونم چه عکسیه که باهاش تهدیدت می‌کنه. عکس را از قسمت مخفی گوشی به مادر نشان دادم. با حرص چشم‌هایش را بست و به هم فشرد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش فرو آمد که دلم را لرزاند. من باعث اشک مادرم شدم‌. کاش آن روز عقلم درست کار می‌کرد و نمی‌رفتم. مادر بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت. مشغول چیدن میز ناهار شد. به کمکش رفتم تا بتوانم از او بپرسم تکلیفم چیست که پدر وارد خانه شد. مادر بی‌هیچ حرفی ناهار را کشید و خوردیم. پدر چند باری از سکوت و ناراحتی مادر پرسید اما او حرفی نزد. بعد از ناهار پدر آماده رفتن شد که مادر دستش را کشید و به اتاقشان برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_46 دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از ترس قلبم در دهانم می‌زد. یعنی مادر همه چیز را به او گفت؟ کمی گذشت روی مبل نشسته بودم و خیره به در اتاقشان ماندم. مادر بیرون آمد و با عجله به آشپز‌خانه رفت. با لیوان آب‌قند به اتاق برگشت. در دل به خودم لعنت می‌فرستادم که با کارم این همه فشار برای خودم و ناراحتی برای خانواده‌ام درست کرده بودم. در اتاق با ضرب زیاد باز شد. پدر با سرعت به طرفم آمد. از ترس خودم را جمع کردم. مطمئن بودم که برای اولین بار کتکی نوش جان خواهم کرد. وقتی کنارم رسید، چشم‌هایم را بستم. _اون عکسو ببینم. چشم باز کردم. پدر روبه‌رویم ایستاده بود و دست دراز کرد. مادر اشاره می‌کرد که نشان ندهم. با لکنت حرف زدم. _حذفش کردم. مادر هم کمک کرد. _حبیب‌جان من دیدم. بهش گفتم حذفش کنه‌. پدر به طرفش برگشت. _شما بی‌جا کردی. به جای همدستی باهاش، بهش یاد می‌دادی هر گورستونی که بهش بفرما میگن سرشو نندازه بره. اولین بار بود که پدرم با این لحن و الفاظ صحبت می‌کرد. دوباره چشمه اشکم جوشیدن گرفت. _با این الدنگ قرار بذار. فقط نفهمه به ما گفتی. فهمیدی؟ به هق هق افتادم. پدر به اتاق برگشت. حتی از پشت پرده‌ اشک‌هایم می‌توانستم صورت برافروخته و عصبانی پدر را ببینم. وقتی در اتاق را بست، مادر سریع گوشی بی‌سیم را گرفت و در آشپزخانه تماس گرفت. از گوش کردن به حرف‌هایش فهمیدم با عمو صحبت می‌کند. وقتی برگشت اعتراض کردم‌. _کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو می‌برین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـِه‌دَفتـر‌گُمشـدگـآن‌رَفـت. خـآدم‌پـُرسیـد:‌مـۍ‌تـُونـم‌ڪُمڪـتون‌ڪُنـم؟ بـآ‌بُغـض‌گُفـت:‌سـآل‌هـآسـت‌گُـم‌شُـدم.. ڪسۍ‌امـآم‌زَمـآن‌مَنـو‌نَـدیـده؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ــــــــــ••ـــــــــــــ• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_47 از ترس قلبم در دهانم می‌زد. یعنی م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو می‌برین. _تو چی می‌فهمی بچه. به عموت گفتم چون آروم‌تر از باباته و می‌تونه آرومش کنه. اگه بخواد بره با اون پسره روبرو بشه باید یکی هواشو داشته باشم. عموت از همه عاقل‌تره. دهنشم قرصه. اگه بگیم چیزی نگه حتی زن‌عموتم نمی‌فهمه. اون عکسم حذفش کن. نمی‌خوام بابات ببینه. وای اگه می‌دید از غصه دق می‌کرد. سخته ناموسشو دست نامحرما ببینه. اونم بابات. یادت نره همین حالا پاکش کن‌. در همان حال بدم عکس را حذف کردم‌. حرف‌های مادر درست بود اما از روبه‌رو شدن با عمو راضی نبودم البته چاره‌ای هم نداشتیم. سلامتی پدر مهم‌تر بود‌. عمو که رسید به اتاقم پناه بروم. صدای نگرانش را می‌شنیدم. _زن‌داداش مُردم و زنده شدم تا برسم. چی شده؟ _تو اتاقه. حالش خوب نیست. نگرانش بودم که مجبور شدم به شما زحمت بدم. ببخشید. عمو سریع خود را به برادرش رساند و کمی کنارش ماند. مادر در این فاصله به سراغم آمد. کارم فقط گریه بود. _کِی و کجا؟ بین گریه‌ها نفسی گرفتم و جوابش را دادم. نزدیک ساعت قرار بود. صدای در آمد. پدر و عمو رفته بودند. چند دقیقه بعد مادر گفت که باید آماده باشم شاید نیاز به رفتن من باشد. لباس پوشیدم و روی تختم نشستم. ساعت چهار که شد گوشیم زنگ خورد. مادر از من تایید گرفت که بداند خودش است. سفارش کرد که عادی حرف بزنم. گوشی روی بلندگو گذاشت. _سلام پلنگ جان. چرا نمیای پس. خشکم زده. _من ... دارم میام. _آفرین عشقم. _ماشینت چیه؟ _تو بیا خودم پیدات می‌کنم. _ببینم صدات چرا می‌لرزه؟ نکنه می‌ترسی؟ _آره. _حرف که نمی‌زدی، حالا دیگه تلگرافی‌تر حرف می‌زنی. ببین نگران چیزی نباش فقط چند دیقه تو ماشین می‌خوام باهات حرف بزنم و یه چیز بهت بدم. اومدی؟ _باشه. _آ قربونش. دختر خوب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪