eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر کاربر عزیزمون درباره رمان ترنم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اینجا ایران است صدای ما را از قلب ایرانیان غیور می‌شنوید. مردم برای تهاجم دشمنِ تا بن دندان مسلح سنگر گرفته‌اند. اینجا آتش به اختیار است. هر هجمه‌ای با سلاح غیرت و آگاهی دینی دفع می‌شود. برج مراقبتِ این میدان به دست نائب حضرت جحت عج‌الله کنترل می‌شود. شناسایی مهاجم با این دیدبان قوی و هوشیار، جنگ را به نفع نیروهای غیور مغلوبه می‌کند. رزمندگان این میدان یک به یک جریان‌سازند و پرچم پیروزی را به دست صاحبشان خواهند داد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_67 _ترنم، خوشحالم این‌قدر بزرگ شدی که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از فردا عمه حمیده سعی می‌کرد اکثر روزها بچه‌هایش را بیاورد تا با حامد بازی کنند یا آقاجون او را به پارک می‌برد تا امیدوار باشند شاید وقت خواب حامد خسته شود. راحت بخوابد و بهانه‌گیری نکند. اتاقی مجزا برای من و حامد در نظر گرفته بودند. با آن‌که روزها تصویری با پدر و مادر صحبت می کردیم، قبل از خواب هم حامد با تماس تصویری با مادر آرامش می‌گرفت و می‌خوابید. در کلاس سواد رسانه، دبیر از اتفاقاتی که ممکن بود در فضای مجازی بیافتد می‌گفت و من ملموس‌ترین مثال را چشیده بودم. پرسید کسی نمونه‌ای از عواقب عدم توجه به واقعی بودن فضای مجازی می‌شناسد. دل دل کردم اما باید بقیه می‌شنیدند تا مثل من به دام نیافتند. ماجرا را به صورتی گفتم که گویی برای دوستم اتفاق افتاده. بچه‌ها باور نمی‌کردند. آن‌قدر توضیح دادم تا بفهمند این فضا شوخی ندارد. دبیر تشکر کرد و حرفم را تایید کرد. بعد از کلاس سمیرا که ناظم جایش را به طرف دیگر کلاس منتقل کرده بود، شروع کرد به دروغ‌گو و خود‌شیرین خواندنم. چیزی نگفتم. با زهرا از کلاس رفتیم. گوشه‌ حیاط نشستیم. _ترنم اون ماجرایی که گفتی واسه خودت اتفاق افتاده مگه نه؟ _چی؟ چی میگی؟ _اگه نمی‌خوای چیزی نگو ولی من مطمئنم در مورد خودت بوده. _اون وقت از کجا مطمئنی؟ لابد علم غیب داری. _نه مامانم روانشناسه و خودمم یه چیزایی خوندم و یاد گرفتم. _بابا روانشناس. حالا که چی؟ می‌خوای چی کار کنی؟ باهام کات کنی یا به بچه‌ها لو بدی؟ چشم غره‌ای رفت. _چقدر لوسی. یعنی من این‌جوریم؟ _من که خیلی نمی‌شناسمت. شاید باشی. پس گردنی زد و اخمی درست کرد. _ای بدجنس. دارم برات. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_68 از فردا عمه حمیده سعی می‌کرد اکثر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _میگم. به نظر تو خیلی خریت کردم نه؟ _آره. کم نه. ببین تو آخر احمقایی. _خجالت نکشا. هر چی می‌خوای بگو. _وقتی خودت به خودت میگی، من نگم؟ اصلا تو برای چی قضیه رو توی کلاس گفتی؟ _خب گفتم که بقیه اشتباه منو تکرار نکنن. _ببین ترنم، واقعاً میگم. تو هم توی فضای مجازی هم رفتن به اون پارتی حماقت کردی اما کار الانت نشون می‌ده تجربه‌ خوبی شده واست. البته خدا بهت رحم کرد و خب عقل نداشته‌تو هم به کار گرفتی و خلاص شدی وگرنه الان تجربه‌ تلخی بود. _هوی، بسه دیگه. بهت رو دادم پررو شدی. البته بی‌خودم نمیگی. ول کن پاشو بریم. آخر هفته فامیل به مهمانی دختر خاله‌ پدر دعوت بودند. برای نوزاد تازه به دنیا آمده‌شان جشن گرفته بودند. سر ناسازگاری گذاشتم و گفتم نمی‌آیم. نمی‌خواستم وقتی پدر و مادر نبودند جایی بروم که زیر ذره‌بین باشم. پدر خواست که برویم و به جای آن‌ها کادو بدهم. همراه عمه حبیبه به خانه رفتم تا برای خودم و حامد لباس مناسب بردارم. با رفتن به خانه، تازه فهمیدم چقدر دلم برای پدر و مادر تنگ شده. عمه تاکید کرد لباسی بردارم که مردم نگویند وقتی پدر و مادرش نیستند، سرخود شده و رعایت خانواده را نمی‌کند. حرصم از چیزهایی که ممکن بود فکر کنند، درآمد اما به حرف عمه گوش کردم. شب مهمانی آماده‌ رفتن که شدیم آقاجون آژانس خبر کرده بود. فاصله‌ ما تا تالاری که مراسم برگزار می‌شد، زیاد بود. حامد با آن کت و شلوار شیک و موهایی که برایش ژل زده و حالت داده بودم دوست داشتنی‌تر شده بود اما بین راه خوابش برد. به زحمت بیدارش کردم. وارد تالار شدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 ⁉️ اوضاع مردم زمان شاه بهتر بود یا الآن؟🙄 🧐 بنظرتون مردم چی جواب می‌دن؟ با هم ببینیم👆 @serateammar
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_69 _میگم. به نظر تو خیلی خریت کردم نه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آقاجون از حامد خواست با او به سالن مردها برود. من هم به عزیزجون کمک کردم تا به سالن زنانه برویم. خدا را شکر کردم حالا که مادر کنارم نبود مهمانی مختلط نیست. عمه‌ها و زن‌عمو را پیدا کردیم. به طرفشان رفتیم. خوشحال بودم که مهدیه و مهرانه هم هستند و حوصله‌ام سر نمی‌رود. با میزبان و فامیل احوالپرسی کردم. مثل معمول جواب سلام سرسنگین زن‌عمو را تحویل گرفتم. نمی‌دانستم چرا این زن مرا دشمن خودش می‌دید. کاش می‌توانستم به او بگویم تحفه‌هایت ارزانی خودت. زودتر سرعقل بیاورشان تا من هم از اخم‌هایت خلاص شوم. بی‌اهمیت به او شروع به شوخی و خنده با دختر‌عمه‌هایم کردم. خاله خانم، خواهر عزیزجون، وقتی رسید، خواست کنار خواهرش بنشیند که ما سه کله‌پوک از خدا خواسته به میز دیگری رفتیم و آزادتر شیطنت کردیم. کمی که گذشت صدای آهنگ و بیس بلند شد. یکی یکی روی استیج می‌رفتند تا برقصند. به اصرار مهدیه و مهرانه توجهی نکردم. _جان من پاشو. خودتو لوس نکن. بیا یه بار سه تایی بریم وسط. _ول کنین بابا. بی‌خیال من شین. الان میام وسط یکی یه چیزی میگه. حوصله ندارم‌. با رفتنشان تنها شدم. مشغول خوردن میوه بودم که عروس دایی پدر کنارم نشست. در عین تعجبم با او سلام و احوالپرسی کرد‌م. _عزیزم، مامانتو ندیدم. _با بابا رفتن یه سمینار خارج از کشور. _اِ چه جالب. چرا تنها نشستی؟ نمی‌ری روی استیج. _نه حسش نیست. _شما کلاس چندمی خانوم خانوما. _کلاس دهم. داشتم از بازجویی‌اش کلافه می‌شدم. با خودم می‌گفتم کاش می‌رفتم وسط و می‌گفتند چه دختر.‌‌.. هر چیزی. بهتر از این وضعیت بود. _اسمت چی بود شما. _ترنم هستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_70 آقاجون از حامد خواست با او به سالن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ترنم هستم. _هزار ماشاءالله خیلی خانومی. عین مادرت. "استغفرالله"ی در دلم گفتم و خدا خدا کردم کسی مرا نجات دهد. عمه حمیده متوجه اوضاع شد و خودش را رساند. _اِ سلام ناهید خانوم. خوبین شما؟ _سلام. خوبم به خوبی شما. حمیده جان داشتم به ترنم جان می‌گفتم عین مادرش خانوم و با نجابته. عمه رو به من چشمکی زد. _خوبی از خودتونه‌. مرا مخاطب قرار داد. _ترنم، عزیزجون کارت داره. فهمیدم که باید بروم. خودم را به صندلی عمه که کنار عزیزجون بود رساندم. عزیزجون سرگرم حرف زدن با خواهرش بود. عمه حبیبه که به حرف‌های زن‌عمو گوش می‌کرد، اشاره کرد که چه خبر شده و من هم به اشاره گفتم چیزی نیست و همان طور با سر به عمه حمیده اشاره کردم. متوجه شد. شام را که آوردند، ناهید خانم برگشت سرجایش و من هم کنار عمه حمیده نشستم. _عمه جون بد نگذره. نمی‌خوای برگردی سر جات؟ دنبال بهونه بودی که بشینی توی جمع دخترا. مگه نه؟ _کنار شما سه کله پوک نشستنم آخه تحفه‌ایه که من براش دنبال بهونه باشم؟ اصلاً تقصیر منه که تو رو از دست این ناهید نجات دادم. نرسیده بودم اینجا تو رو واسه پسرش نشون کرده بود. هینی کشیدیم. _چی میگی عمه. دیوونه‌ست مگه؟ _دیوونه چیه؟ همه‌ فامیل می‌دونن ناهید هر جا میره چشمش دنبال دخترای تکه. سرش را جلو آورد و اشاره کرد سرهایمان را نزدیک کنیم. _حالا یه چیز بهتون بگم بخندین. از بس وسواس داره توی انتخاب دختر واسه پسرش. مادرای فامیل نگاه می‌کنن ببینن اون دست رو کی میذاره می‌فهمن خوبه، میرن واسه همون خواستگاری. چند بار این اتفاق افتاده. فکر کردی واسه چی گفتم برو پیش عزیزجون بشین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 عده‌ای نشستند فکر کردند طرح دادند تا چه کنند فریاد الله اکبر شب ۲۲ بهمن را، که چهل و سه سال است خار چشمشان شده، کم رنگ کنند یا به مسخره بگیرند. باید خدمتشان عرض کنیم: اینجا ایران است. اینجا همان کشوریست که مدعیان طرح و برنامه و استکبار دنیا بودجه‌ها صرف می‌کنند و ساعت‌ها طرح می‌زنند اما... اما به گفته همان مستکبران، به سخنرانی چند دقیقه‌ای رهبرشان و یک یا علی مردمشان تمام معادلات دنیا را به هم می‌ریزد. اینجا ایران است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739