هدایت شده از اللهم صل علی محمد و آل محمد صلوات
باز هم همه آمده بودند
شب بود شب الله اکبر
همسایه ها مهمان شهید گمنام محله بودیم
بچه ها با تکان دادن پرچم الله اکبر هایشان را بلندتر از همه می گفتند حس می کردم انقلاب از دلها رشد می کند فطرتی است آموختنی نیست
همه ی دلها به انقلاب گرایش دارند به شعارهایش به آرمانها و اهدافش و آن را دوست می دارند.
حالا راز در گهواره بودن یاران انقلابی را به چشم می بینی کالسکه هایی که با پرچم و بادکنک تزیین شده اند
انقلاب و اسلام در رگ و خون مردم این دیار است و گرفتنی نیست و ان شاء الله به حکومت امام زمان ارواحنافداه متصل خواهد شد.
نور افشانی تکاپوی همه را بیشتر کرده و فضای بوستان روشن شده همه برای فاتحه فرستادن و کنار شهید گمنام رفتن از هم سبقت می گیرند نور موبایل ها هم روشن است برای وضعیت ها و پیچ هایشان لحظه ها را شکار می کنند چه لحظات دلنشینی
یاد خاطره مادرم می افتم می گفت: حکومت نظامی بود شب ها به پشت بام می رفتیم و مردها الله اکبر می گفتند کم کم برای تحریک احساسات شعار می دادند زن ها به ما پیوستند بی غیرتها نشستند و اینقدر ادامه دادند که پشت بامهایمان خیابان شد و عملا حکومت نظامی تاثیری نداشت.
جشن رو به اتمام است
با شهید محله هم سخن می شوم و می گویم: این هم منور محله ی ما راهت ادامه دارد.
#حیدریان_منش
#نسل_اول
هدایت شده از 𝑭𝒆𝒓𝒆𝒔𝒉𝒕𝒆𝒉
بِسْمِ اللَّهِ الْرَحْمنِ الرَحیم♥️✨
چشم هایم را میبندم و به صداهای دور و نزدیک گوش میدهم:
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
این صدایی است که میشنوم، حس و حالی عجیب دارم نمیدانم اسمش چیست؟! اما هرچه هست حالم را دگرگون کرده...!
حس غرور ؛حس آزادی........." و چندین حس دیگر که در هم آمیخته شده و مثل یک آمپول تقویتی به کل بدنم تزریق شده و حالم را دگرگون کرده:)♥️
فردا روز مهمی است ۲۲ بهمن روز پیروزی انقلاب🇮🇷🤞
انقلابی که هزاران جوان و نوجوان هم سن و سال من و شما پرپر شدند🥀🍂
تا من و شما با آزادی در کوچه و خیابان ها قدم بزنیم و ترسی از چیزی نداشته باشیم🙂
می خواهم کلمات را جفتو جور کنم برای تشکر از این جوانان انقلابی:)
اما میدانی چیزی به ذهنم نمی رسد نمی دانم کدام کلمه لایق این همه خوبی است...؟!
یادمه یکی از دوستان میگفت اگه می خواهی از شهیدان تشکر کنی یه رفیق شهید برای خودت پیدا کن و راهشو ادامه بده🙃
گفتم من نمیتونم 😔
گفت شاید نتونی مثل اون باشی اما حداقل تلاشت و بکن که از پس یه تشکر ساده بر بیای😃
بچها یادتونه تو کتاب های درسی امام امیدش به ما دبستانی ها بود؟!🧐
حال وقتش رسیده که بگوییم:
آقا ما بزرگ شدیم از ما راضی هستی؟!
این سوال را از خوت بپرس ببین #امام ازت راضی هست یا نه رفیق:)♥️
#نسل_سوم_انقلاب
#𝑭𝒆𝒓𝒆𝒔𝒉𝒕𝒆𝒉_𝒉𝒂𝒃𝒊𝒃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
امروز
خیابانهای شهر را دیدهای؟
چهره مردم شهر را دیدهای؟
فرقی با سال قبل و سالهای قبل آن دیدهای؟
هر سال بوق و کرنای تبلیغاتی به راه میافتد تا شاید کمرنگ کنند حماسه حضور و حمایت را.
این حماسهها پشت عدهای را میلرزاند. میترسند چون خوب میدانند عاقبت این جوششهای مردمی به ظهور حضرت یار خواهد منتهی خواهد شد.
و چه چیزی برایشان ترسناکتر از فرو ریختن کاخهای استکبارشان است؟ حق بده نگران باشند. حق بده توطئه کنند برای محقق نشدنش.
حق بده اما ایمان داشته باش به قدرت همبستگی و هوشیاری اهالی شیعهخانه امام عصر عجالله.
ایران بصیرم، ایران سرافرازم، ما پرچمت را به دست صاحبش خواهیم داد. شک نکن.
#انقلاب
#بیست_و_دوم_بهمن
#انقلاب_چهل_و_سوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_71 _ترنم هستم. _هزار ماشاءالله خیلی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_72
صدای خنده ما سه نفر به هوا رفت و عمه تلاش کرد ما را ساکت کند.
_حالا الان من تو لیست خواستگاری فامیل قرار گرفتم یا نه؟ میگم مهدیه پاشو یه خودی نشون بده بری توی لیست ناهید.
_بچه پررو، خجالتم خوب چیزیه. قبلنا دخترا یه خرده حیا داشتن. اصلاً تقصیر منه که با شما حرف میزنم. بهتره برم.
مهدیه پادرمیانی کرد.
_بشین خاله جون این دختر شعورش نمیرسه شما ببخشید. ناهیدم گیج میزنه وگرنه کی میاد پسرشو با این بدبخت کنه.
به او توپیدم.
_هی هی هی، آرومتر. تو نمیخواد چیزیو درست کنی. همون حرف نزنی بهتره.
عمه به ما خندید و سرش را جلو آورد. به غذایی که روی میز چیده میشد اشاره کرد.
_بیاین شامو که آوردن بخورین پرت و پلا نگین.
رو به مهدیه و مهرانه کرد.
_ راستی بچهها نمیدونین چقدر از نجابت و سنگینی ترنم تعریف میکرد. بدبخت نمیدونست چه شخصیت وحشی تو خودش مخفی کرده.
باحرص جیغ خفهای زدم.
_عمه، دستت درد نکنه. هر چی خواستی بگو. راحت باش.
شام را که خوردیم، دختر عمه حمیده از خواب بیدار شده بود. رفت تا به او برسد. دو دخترِ دختر داییهای پدر و دختر صاحب مجلس دور میز ما نشستند. هر کدام حرف و احوالپرسی متناسب با سنمان را کردند. بعد یکی یکی شروع کردند به طعن و کنایه.
_بچهها دقت کردین چرا ترنم نیومد برقصه؟
_چرا؟
_خنگا واسه اینکه واسه پسر دارای فامیل دلبری کنه خب. چه دختر سنگینی. بپا فرو نری توی زمین اینقدر سنگینی.
_اِ؟ پس بگو چرا زندایی اومد پیشش. پس تورش گرفته بود. میگم ترنم، تو جز پدر و مادر خاص داشتن اولویت دیگهای هم داری که بهش بنازی؟
_آخه این کوچولو چی میتونه داشته باشه. البته جز چهره مظلومی که جلوی دیگران درست میکنه این بچه گرگ.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_73
از خشم گُر گرفتم. مشتم را روی میز زدم. مهرانه دستش را روی مشتم گذاشت.
_چیه بدجوری سوختین نه؟ پاشین داره دور میزنه خودتو بندازین جلوش شاید شما رو هم تحویل گرفت. عقدهایای خواستگار ندیده.
از جا بلند شدم باید جایی میرفتم. احساس خفگی می کردم. به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. ته مانده آرایش ملایمم هم پاک شد. به اتاق پرو رفتم تا کمی نفس بکشم. صدای یا الله مردها خبر میداد که مردها وارد سالن شدند. حجابی نداشتم و ماتنو و شالم را هم نیاورده بودم. کمی همان جا ماندم تا بالاخره مهدیه یادش آمد که من در اتاق پرو گیر کردم. مانتو و شالم را آورد. بیرون که رفتم، فهمیدم برای دادن کادو دیوار حائل مردانه را برداشتند و همه در هم قاطی شده بودند. شالم را جلوتر کشیدم و به زحمت از بین جمع مختلط زن و مرد گذشتیم. میز ما توسط تعدادی از مردها اشغال شده بود. گوشهای ایستادیم. این وضعیت اذیتم میکرد. باعث شده بود بیشتر جلوی چشم باشیم. شوهرِ عمه حبیبه که ما را دید، اخمی کرد و به طرفمان آمد.
_یعنی چی عین عَلَم وایستادین. میخواین همه چشم دربیارن شمارو ببینن؟
مهرانه اعتراض کرد.
_بابا، این چه حرفیه؟ تا خواستیم لباس بپوشیم، این مردا اومدن جای ما رو گرفتن.
_بیاین این ور یه میز خالی هست فعلاً بشینین.
همراه او به طرف دیگر سالن رفتیم. نمیدانم پیش خود چه فکری کرده بود. ما را دقیقاً جایی برده بود که آخر جمعیت بود اما پر از پسرهای رنگاوارنگ. با دیدن ما گل از گلشان شکفت. هنوز ننشسته بودیم که از نگاههای هیزشان حالم بد شد. بلند شدم سریع کادو را به عمه حمیده دادم تا از طرف پدر بدهد و از سالن خارج شدم. در فضای خلوت حیاط تالار قدم میزدم. چند دقیقه نگذشت که احمد بیرون آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوادِ آلِ فاطمھ'س'❄️
#ولادتامامجوادالائمھ'ع'
@talabe_nevesht313
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(ع)💫🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🌺
#بر_همگان_مبارکباد💫🌺
♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_73 از خشم گُر گرفتم. مشتم را روی میز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_74
سوییچ را به طرفم گرفت.
_بیا ارشیا داد. گفت بشین تو ماشین. بیرون تنها نمون.
لبم را کج کردم و ادا در آوردم.
_اوهو به اون فضول چه ربطی داره من کجا موندم؟
_ترنم، خداییش اونجا جا بود شما نشستین؟ اما خوشم اومد زود پا شدی و اومدی. من و ارشیا چرت و پرتای اون عوضیا رو میشنیدیم. خون میخوریم از حرفاشون. اون دو تا خنگو بگو همین جوری نشستن.
_این از خلاقیت آقا داوود بود که ما رو ورداشت آورد اونجا. آخ بدم میاد مجلسو کردن خر تو خری.
_الان ما خر بودیم شمام خر دیگه.
_پررو نشو. خر فقط برازنده شماست. من که اون تو نیستم.
_حواست هست؟ بابا اینام هستنا.
_من به بزرگترا چی کار دارم. حرفم اونایین که چشم درآوردن همه رو دید میزنن و یه عده که خودشونو حراج میکنن واسه اون چشم در اومدهها.
بلند خندید.دوباره سوییچ را به طرفم گرفت.
_بگیر بابا. میخوام برم تو. اینجا وانیستا. شوخی کردم ارشیا نداد. بابا داد. خیالت راحت شد؟ برو میخوام برم.
_مرض داری؟
_آره. معلوم نیست؟ میخواستم حرصتو در بیارم.
"روانی" نثارش کردم و به ماشین عمو رفتم. منتظر ماندم تا مهمانی تمام شود. هنوز تمام نشده بود که عمو با حامد به طرف ماشین آمد.
_عمو جان، حامد بهونهتو میگیره. آرودمش پیشت.
حامد که داخل ماشین آمد، بهانه گرفت. تماسی با مادر گرفتیم و بعد برایش قصهای مندرآوردی گفتم که با آن در آغوشم خوابید. مهمانی تمام شد. عمو همین که در ماشین نشست، گفت که عزیز جون و آقاجون قرار است با عمه حمیده بروند و من و حامد را عمو با خودش ببرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_74 سوییچ را به طرفم گرفت. _بیا ارشیا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_75
زنعمو کنارم نشست و احمد کنار او ارشیا هم جلو. کمی که در سکوت رفتیم، زنعمو رو به من کرد.
_ترنم، ناهید چی میگفت؟
_ناهید؟ آها. چیز خاصی نگفت. در مورد مامان اینا و سفرشون پرسید.
_یعنی در مورد پسرش چیزی نگفت؟
_چی؟ چی باید میگفت؟
_بدم میاد خودتو میزنی به اون راه. کل مهمونی فهمیدن ناهید تو رو واسه پسرش کاندید کرده. میخوای بگی نفهمیدی؟ اگه نفهمیده بودی چرا با اون دخترا سر این ماجرا بحثت شد.
_زنعمو، شما که دیدین من پاشدم رفتم پیش عزیز جون. تازه شم اون دخترا بهم توهین کردن که باعث شد بحثمون بشه.
_چه میدونم والا. اگه ناهیدم مثل ما تو رو میشناخت که چقدر دعوایی و بیاعصاب هستی، خودشو ضایع نمیکرد بیاد طرفت.
از حرص لبم را گاز میگرفتم. نفس عمیق میکشیدم.
ارشیا نیم نگاهی به مادرش انداخت. طاقتم تمام شد.
_زنعمو من تا حالا به شما توهین کردم؟
_نه بیا توهینم بکن.
عمو مداخله کرد.
_آتنا، این چه وضع حرف زدنه. حواست هست؟ امشب یه چیزیت میشهها.
حرفم را ادامه دادم تا خیالش را راحت که نه، ناراحت کنم. تا او را بسوزانم.
_زنعمو شما درست میگی من بیاعصابم. خیلی هم بیاعصابم. تازه دیدین که از این دخترام که وسط پسرا نشستنو خیلی دوست دارم. یه چیز دیگه. میدونین یه ذره هم بیادبم. شعورمم نمیرسه احترام بزرگترو نگه دارم. اصلاً زنعمو میدونین چیه؟ من...
عمو اعتراض کرد.
_ترنم کافیه. ادامه نده.
_عمو بذارین ادامه بدم شاید زنعمو دلش خنک شه. نمیدونم من چه هیزم تری بهش فروختم که به هر شکلی میخواد منو ضایع کنه.
حرص خوردن زنعمو را از نفسهای بلندش میشد فهمید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کودکان کار مجازی
🔺سوءاستفاده از کودکان توسط والدین برای افزایش فالوئر
👆قابل توجه کسانی که تصاویر فرزندانشان را برای تبلیغات، نمایش و... منتشر میکنند.
👨🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_کودکان
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh