فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_1 چشمهایش دو دو میزد. تقلای زیادی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_2
اشک امان پریچهر را بریده بود. هنوز میلرزید که پیمان از در وارد شد. با دیدن پریچهر در آن حال و خانهای که نشان درگیری داشت، خریدهایش از دستش رها شد. به سرعت سمتشان دوید. دستهای دخترک را در دستانش گرفت و به چشمهای گریانش خیره شد.
_چی شده بابا جان؟ گریه نکن عزیز دلم. حرف بزن.
وقتی دید از او صدایی جز هق هق بیرون نمیآید، رو به بیبی کرد.
_اینجا چه خبره بیبی؟ این بچه چشه؟
پیرزن حلقه دستش را باز کرد تا پیمان بتواند دخترش را آرام کند. پریچهر با همان حال خود در آغوش پدر غرق کرد و گریههایش شدیدتر شد. نوازشهای پدرانه پیمان مسکنی بود که آرامبخش روح ترسان پریچهر شد. کمکم در همان آغوش به خواب رفت. بیبی رختخواب او را انداخت و پیمان او را در جایش گذاشت.
وقتی برگشت، رو به بیبی کرد که در حال بردن خریدها به آشپزخانه بود.
_بهم بگو چی شده؟ تا حالا این طوری ندیده بودمش. چه بلایی سر بچهم اومده؟
_پیمان جان، من تازه رسیدم که...
هنوز چیزی نگفته بود که صدای در مانع ادامه حرفش شد. شاهرخ خان پدر شاهین بود که در چارچوب در پیدا شد.
_پیمان، اومدم بابت کار پسرم ازت معذرت بخوام. نمیدونم چی شد. شرمنده شدم.
پیمان هاج و واج به دهان شاهرخ خان خیره شد. نمیخواست حدسی که در ذهنش شکل پیدا کرده بود را باور کند. روبه بیبی کرد.
_بیبی شما که نمیخواین بگین بچهمو ...
_مادر جان، خدا رو شکر زود رسیدم...
پیمان اجازه نداد ادامه دهد. فریادش را کنترل کرد اما به طرف شاهرخ خان خیز برداشت. برای اولین بار مقابلش قد علم کرد. دست به یقه برد.
_شاهرخ خان، از چی معذرت میخوای؟ هان؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_2 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_3
بیبی خودش را وسط انداخت و پیمان را عقب کشید.
_بیا کنار. ربطی به ایشون نداشت که.
تیز به طرف بیبی برگشت.
_ربط نداره؟ میتونست بچهشو آدم بار بیاره حد و حریم ناموس دیگرانو بفهمه.
شاهرخ خان خلاف جذبه همیشگیاش ساکت ایستاده بود و نگاه میکرد.
_منم دختر دارم پیمان. میفهمم چه حالی داری که الان اینجام.
صدای در اتاق باعث شد هر سه به طرف در برگردند. پریچهر بین چارچوب ایستاده بود و نگاه پر التماسش را به پدر دوخت. پیمان طرفش دوید.
_چیه بابا جان چیزی میخوای؟ حالت خوبه؟
دخترک هر چه تلاش کرد تا جواب پدر را بدهد نتوانست. وقتی تقلایش را بیفایده دید، اشکش جاری شد. پیمان دستش را گرفت و به چهره او دقیق شد.
_پریچهر؟ چرا حرف نمیزنی؟ نمیتونی؟ ببین منو.
سرش را به معنی نتوانستن تکان داد. اشاره به گلویش کرد. شوک و ترس وارد شده باعث شده بود زبانش بند بیاید. شاهرخ خان و بیبی هم خودشان را رساندند.
_باید ببریمش دکتر. من میرم آماده بشم.
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای پیمان در آمد.
_زحمت نکشید. از شما به ما رسیده.
بیبی اعتراض کرد.
_بس کن دیگه الان وقت این حرفا نیست. این بچه رو دریاب.
شاهرخ خان "منتظرم"ی گفت و رفت. تشخیص دکتر قفل شدن زبان به خاطر شوک بود. حالتی که رفع آن مدتی زمان میبرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_1 چشمهایش دو دو میزد. تقلای زیادی
به مدد حضرت حق این رمان رو شروع کردم. به دعای شما انشاءالله دوست داشته باشید.
تقدیم نگاهتون.
شنیدی میگن خدا از مادر مهربون تره؟
یکی پرسید اگه مهربون تره، پس جهنمش چی میگه؟
جواب دادم اونجا که آغوششو باز کرد تا بغلت کنه، باهات همقدم شد تا تنها نباشی و وقتی هزار و یک بهونه و مهلت واسه بخشیدنت جور کرد، این یعنی بهشت. وقتی با همه این مهربونیا و همراهیا بازم فرصت باهاش بودن رو از دست دادی، اون وقت، اونجا خود خود جهنمه.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان کامل شده:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
پارت اول رمان کامل شده:
#جذابیت_پنهان
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
منتظر نظراتتون هستم:
@zeinta_rah5960
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
یه عزیزی میگفت: حیا قشنگه اما به زن که میرسه قشنگترم میشه.
میخوام بگم عزیز، زن در کل با حیاش قشنگه. چشمای ول و بدن پیدا و صدای انداخته پس کله، اصلا به زن نمیاد که نمیاد.
قشنگ باش بانو.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_4
در خانه سرایداری ته باغ که سالهای سال علاوه بر محل زندگی مخفیگاهش شده بود، سرش را به درس مشغول کرد. در این بین یادآوری اینکه نمیتواند حرف بزند آزارش میداد.
با خودش کلنجار میرفت که کاش مثل همه این سالها به حرف پدر گوش میکرد و از خانه خارج نمیشد. در طول هفده سال عمرش فقط گاهی در کودکی اجازه داشت از خانه بیرون برود. غیر از مدرسه رفتن، تنها تفریحش وقتهایی بود که پدر او را به گردش میبرد. در آن خانهی پر از درخت و وسیع حق بیرون آمدن و گشتن نداشت.
چند روز قبل، از سر عادت و با اطمینان از اینکه اهل عمارت به مسافرت رفتهاند، به باغ رفته بود. بین درختها میدوید. بیتوجه به اطراف شیطنت میکرد و شعر میخواند. همین که پای آبنمای حیاط جلویی رسید، چشمش به دو پسر صاحب عمارت افتاد. شاهین و شایان مدت طولانی بود که برای تحصیل به شیراز رفته و مدت کمی بود که برگشته بودند.
دیگر نتوانست حرکتی کند. نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد. آخرین باری که او را دیده بودند دخترکی هفت ساله بود. پیمان میگفت این زیبایی خیره کننده و بینظیرت نباید دیده شود تا دردسری برایت نشود. بعد از چند لحظه فقط به ذهنش رسید که باید برگردد. به طرف خانه ته باغ دوید. دو پسر بعد از رفتنش بیحرکت و گیج به یکدیگر نگاه کردند. البته حدس زدن اینکه کسی که رفت همان دخترک هفت سالهی ده سال پیش است سخت نبود اما زیبایی بیاندازه او باعث تعجبشان شد.
با صدای در پریچهر به خودش آمد. بیبی مثل همیشه ظرف غذا به بغل برگشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_4 در خانه سرایداری ته باغ که سالها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_5
پدر بارها از او خواسته بود تا به خاطر پا دردش برای عمارت آشپزی نکند اما او قبول نمیکرد. هر بار قولی که به مادر مرحوم شاهرخ خان داده بود را یادآوری میکرد تا به کارش ادامه دهد؛ البته اهل عمارت مراعاتش را میکردند و بیبی بیشتر نظارت و مدیریت آشپزخانه را به عهده داشت.
_عزیزکم، پاشو سفره رو بنداز. باباتم داره میاد.
از جا بلند شد و تا رسیدن پدر سفره را آماده کرد. پیمان از آن شب، تمام تلاشش را میکرد تا زبان دخترش باز شود. دختری شیرین زبان داشته و سر نامردی یک نامرد، بیزبان دیدنش سخت بود. مشتی از سبزیهای خودکاشته را در دهانش گذاشت.
_پریچهر، میای غروب بریم بیرون؟
پریچهر لب پایینش را به نشان ندانستن بیرون فرستاد. بیبی سریع به حرف آمد.
_آره مادر. خوبه یه هوایی عوض کنین.
پریچهر با اشاره فهماند که او هم باید بیاید. با دیدن ایما و اشاره نوه عزیز کردهاش بغضی در گلوی بیبی نشست. نوهای که بیش از حد شبیه مادرش بود. همه دغدغههایش از نو شروع شده بود. دختر خودش را بیپدر بزرگ کرده بود و به سختی از آن گوهر زیبا محافظت میکرد. حالا دختر آن دختر بدون مادر و با همان سختی بزرگ شده بود.
_باشه مادر جان. زودتر ترتیب شامو میدم. باهاتون میام.
در هفتهای که زبانش بند آمده بود، پدر سعی میکرد بیشتر برایش وقت بگذارد. وقتی برگشتند، همین که در را باز کردند، شاهرخ خان با همسر و پسرهایش جلوی چشمش ظاهر شدند. پریچهر با دیدن شاهین لرزید و به بازوی پدر چنگ زد. پدر دست دور شانهاش انداخت. با اخم و سلامی سرسری از کنارشان گذشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
3.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینایی که در ساماندهی فضای مجازی کمکاری کردند و سنگاندازی کردند، قاتلند و قطعاً عذاب خواهند شد...
🎙 استاد رحیم پور ازغدی
#⃣ #صیانت_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ امام زمان عج
با نوای کربلایی محمدرضا مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13