فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_7 طبق عادت تمام آن یازده سال مدرسه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_8
باهم به طرف سر خیابان راه افتادند.
_من که نمیگم تقصیر تو بود. اتفاقیه که افتاده. فقط خواستم بگم بیشتر مراقب خودت باش. دلم نمیخواد آسیبی ببینی یا ... ولش کن. تو امانت مهسا هستی. آیندهت، روحت، سلامتیت، اصلاً خود خودت واسم مهمی.
_چشم بابا پیمان جونم. مراقبم. مهم بودنمم از اونجا که این همه سال هر روز منو میبری مدرسه و برمیگردونی معلومه. آمادهای تا سر خیابون بدوئیم؟
نگاهی به دخترش انداخت. برایش هر کاری میکرد. هر بار که میخواستند تلخیها را فراموش کنند مسابقه دو میگذاشتند.
_باشه. هر کس دیرتر به برسه باید برای جریمه امروز کیک بپزه.
_وای بابا من اصلاً همین حالا بازندهم تو هم با اون کیکای عجیبت تا ما رو نکشی بیخیال نمیشیا.
صدای خنده پیمان بالا رفت.
_پس هر کس برنده بشه باید کیک درست کنه.
_قبول. یک، دو، سه.
شمارشش تمام نشده بود که شروع کرد به دویدن. پیمان هم دنبالش دوید. هنوز نرسیده بودند که پیمان نفسش گرفت. دست روی زانو گرفت و خم شد.
_پدر صلواتی وایستا. نمیتونم دیگه.
پریچهر برگشت و خندان کنار پدر ایستاد.
_پیر شدی بابا جان. اعتراف کن. قبلنا بردن ازت سختتر بود.
صاف ایستاد و مثلاً یقهاش را مرتب کرد.
_کی گفته پیر شدم؟ اگرم شده باشم بازم دود از کنده بلند میشه. حقت بود میگفتم بازنده کیک بپزه.
عصر پریچهر با موادی که سر راه برگشت خریده بودند، کیک شکلاتی را آماده کرد و در کیکپز برقی ریخت. تازه روشنش کرده بود که صدای در آمد. چشمش ترسیده بود. به همین خاطر از همان آشپزخانه پرسید تا بفهمد کیست. صدای شایان باعث شد اضطراب بگیرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_9
_بابا توی باغه. بیبیهم رفته عمارت.
سریع سمت شال و مانتواش رفت و پوشید.
_یه لحظه میای دم در؟
_نه. چی کار داری؟
_خب چطور بگم وقتی درو باز نمیکنی.
پریچهر شماره پدرش را گرفت و به تنها اتاق خانه رفت تا صحبت کند. صدا در آن سالن بیست سی متری راحت به بیرون میرسید. خبر پشت در بودن شایان را داد.
_پریچهر، چند لحظه میخوام حرفی بزنم.
ناخنش را میجوید و منتظر آمدن پدرش شد. صدای سلام و احوالپرسی پدر را که پشت در شنید، آرامش گرفت.
_کاری داشتین؟
کلید روی در چرخید و پدر یاالله گویان در را باز کرد. به چهره ترسیده دخترش لبخند زد. شایان هم قد پیمان بود سر و گردنی از پریچهر بلندتر. اندامش ورزیده اما خلاف شاهین که بدنی پر داشت، لاغر بود. ته چهره هر دو برادر شبیه هم بود. صورتی گرد و موهایی خرمایی. چشم شایان مثل شاهرخ خان قهوهای، ریز و کشیده بود و پوستی جوگندمی داشت اما شاهین شبیه مادرش چشمان درشت عسلی و پوستی سفید داشت.
_خواستم به پریچهر چیزی بگم که درو باز نکرد.
_بگو میشنوه.
_میخوایم با یه اکیپ بریم کوه. خواستم ببینم میاد یا نه. بچههای سالمی هستن.
_ممنون از لطفت. ولی نمیتونم تنها جایی بفرستمش.
_من هستم. قول میدم هواشو داشته باشم. فکر میکنم بدش نیاد حال و هوایی عوض کنه.
اخم پیمان گره شدیدی خورد.
_شما به خودتون زحمت ندین. این دختر امانت مادرشه. دلم راضی نمیشه بفرستمش این طوری. در ضمن من کلا مخالف جمعهای در هم این مدلی هستم.
شایان قدمی عقب برداشت و پوفی کرد.
_خب پس... باشه.
خداحافظی کرد و رفت. پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
دیدی تا به همسرت میگی "دوست دارم" خودشو لوس میکنه و واست ناز میکنه؟
بازم بهش بگو "دوستت دارم" بذار خودشو لوس کنه. ناز اونو نکشی، باارزشتر از اون کیو پیدا میکنی تا نازشو بکشی.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍ دلنوشته همسر یک طلبه پیرامون ترور چند طلبه در حرم مطهر حضرت رضا(ع)
✅ این را میدانید و شنیدهاید که توی هر صنفی آدم خوب و بد هست. اما اینجا توی صنف #طلبه تنها جاییست که همه اعضا را به کردار آدم بده میشناسند و با دست نشانش میدهند.
📚 در سالهای دور روایت های زیادی از کتکزدن و شکنجهکردن بچهها در #مدرسه دیدهایم و شنیدهایم اما هیچ کس این صنف را به #شکنجه گری نمیشناسند.
👨🏻🎓 وقتی کسی می گوید که پدرش #معلم بوده، هیچکس به خنده نمیگوید: «عه! بابای شما هم ترکه به دست بوده؟»
🧑🏻⚕ توی این سالها بارها و بارها از زیر میزی گرفتن برخی #پزشک ها، بیاخلاقی برخی پرستارها، روابط پیچیده و غیر اخلاقی برخی #بازیگر ها، کمفروشی کارخانهدارها، رشوهگیری برخی قاضیها و... شنیدهایم. اما هیچ کدام را مطلقا #سیاه نمی بینیم.
✴️ هنوز هم پزشکها، پرستارها، قاضیها و معلمها #محترم و #تاج_سر هستند و #انصاف ما تشخیص میدهد که باید برای عدهای واژه استثنا را استفاده کرد.
‼️ اما اینجا، توی صنف ما همه به پای هم میسوزند. اگر خبر فلان نماینده مجلس و خورد و بردهایش بپیچد، از فرداش نگاه مردم روی قبای زمستانه همسر من سنگینی میکند. اگر #بنزین گران شود، روغن نایاب و جوجههای یک روزه را در دارقوزآباد زنده زنده دفن کنند...شوهرم در بقالی باید به ده نفر پاسخ بگوید. چرا؟ چون #رئیس_جمهور هملباس اوست.
🔰 فرقی نمیکند که #فاصله_طبقاتی ما از آقای رئیسجمهور چقدر باشد، اینکه گرانی بنزین اول از همه کمر #زندگی نحیف ما را میشکند، اینکه ما مدتهاست رنگ گوشت قرمز را ندیدهایم، مهم نیست. #عقل مردم به #چشم است و چشم فقط لباس را میبیند.
💔 خانواده #طلبه فشار زیادی را تحمل میکنند. این را فقط از تجربه زیسته خودم نمیگویم. ده سال است که دارم کنار طلبههای زیادی زندگی میکنم.
محرومیتها، سختیهای زندگی، #فشار_اجتماعی که گاهی تا اندرونی خانواده خودشان هم حضور دارد، ناامنی اجتماعی که گاهی از کودکی تجربهاش می کنند.
❓شما از چهارتا فرزند طلبه بپرسید که کجای زندگیاش بخاطر لباس پدرش #برچسب خورده. اول از همه #مدرسه! اگر بچه #شیطنت کند، معاون مدرسه گوشش را میکشد و میگوید: «بچه آخونده دیگه.»
‼️ اگر خوب درس نخواند، اگر توی #دعوا با هم کلاسی بخواهد حقش را بگیرد. محال است توی جمعی بنشیند و یک بامزهای پیدا نشود که با نیشخند بپرسد: «تو ام میخوای عین بابات #آخوند بشی؟!» یک طور پلشتواری به بچهات از همان اول میفهمانند که پدرش چه جایگاه دوست نداشتنیای دارد.
⚠️ نتیجهی محرومیتها، نان و پنیر سق زدنها، دوریکشیدنها از بستگان و زندگی در هر روستای دور افتادهای برای ما جز برچسب، #تمسخر و نگاههای سنگین نیست.
‼️ حواس همه نکتهسنجهای عالم که شغلشان توجه به جزئیاتیست که دیگران نمیبینند، به همه چیز هست. الا اینکه #طلبه و #خانواده و بچههایش #انسان هستند. ما هیچ کجای دستهبندی اخلاقی انسانی تربیتی آنها جایی نداریم. همین حالا که دارید این مطلب را میخوانید همه دارند توی توییتر و اینستا به هم تذکر میدهند که حواستان به جمعیت #افغانستانیهایی باشد که این وسط هیچ کارهاند.
⛔️ مراقب باشید مبادا صرفا بخاطر #ملیت ضارب اتفاق دیروز، رفتارتان با این عزیزان عوض شود. خیلی هم خوب. من هم همین نظر را دارم. اما دلم میخواست یک نفر از همینها که دینشان #انسانیت است، درباره آن سه نفر که با زبان #روزه در خون خودشان غلطیدند و خانواده هاشان که با خون دل #افطار کردند، حرف بزند. از دختر هشت ساله شهید اصلانی که نمیدانم توی دل کوچک تبدارش چه کربلایی ست...
👤 #زهرا_کاردانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
خدایا🤲
دراینماهگناهانمراببخش😔
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_9 _بابا توی باغه. بیبیهم رفته عمار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_10
پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد.
_دختر بداخلاق خودم چطوره؟ کیکت در چه حاله؟
پریچهر از ژست طلبکارانه اش در آمد و غرغر کنان به طرف آشپزخانه کوچکشان پا تند کرد.
_پسرهی مزخرف، میگه با اکیپمون بیا بریم کوه.
بعد ادای شایان را درآورد.
_من هستم. فکر میکنم بدش نیاد.
انگار که شایان روبهرویش ایستاده ادامه داد.
_یکی نیست بگه تو اصلاً فکر نکن مغزت درد میگیره. نشسته واسه من تصمیم گرفته و پیشنهاد میده. همینم مونده با یه عده دختر و پسر که لابد مثل خودش و داداشش هستن برم کوه. حالا انگار خودشو قبول داریم که میگه من هستم.
با صدای خنده پیمان سرش را به سالن برگرداند.
_وا؟ به من میخندی؟
خندهاش را به سختی جمع کرد.
_خیلی بامزه شدی. عین این پیرزنایی که اعصاب ندارن یه سره داری غر میزنی.
_بد که نمیگم. واقعیته دیگه.
پدر به آشپرخانه رفت از در شیشهای کیک پز نگاهی انداخت و بویی کشید.
_به به. بوش که عالیه. پریچهر فکر کردم شاید از اینکه جای تو تصمیم گرفتم و اجازه ندادم بری ناراحت میشی.
_آق پیمان ما قبولت داریم. اصلاً مگه میشه ازت ناراحت شد.
روی پنجه پا ایستاد و بوسهای به گونه پدرش کاشت.
_یه دونهای به مولا.
پیمان هم دستان قویش را دور او حلقه کرد و پیشانیش را بوسید.
_چند بار بگم این مدلی حرف نزن؟ میدونم دلت میخواد بری کوه. ممنون که حرفمو زمین نمیذاری.
پریچهر مشغول دم کردن چای شد.
_دلم که میخواد برم اما نه با اینا و این مدلی. از بابا جونم یاد گرفتم هر چیزی ارزش امتحان کردن نداره حتی برای یه بار.
پیمان به طرف در رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_11
_آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و چاییت آماده شد صدام کن.
دم در دوباره برگشت.
_راستی کار خوبی کردی خبرم کردی بیام. حالام درو دوباره قفل میکنم. کلیدو گم و گور که نکردی؟
_باشه اما من آدم کلید گم کردن نیستما.
_آره از اونجا که دیگه کلید زاپاس نداریم معلومه.
پریچهر امتحانات پایان ترم را به آخر میرساند که پیمان مریض شد. سرماخوردگی در گرمای خرداد باعث شده بود از پا بیافتد و حتی سراغ گل و درختهای محبوش هم نرود. پریچهر به پدر التماس کرد تا برای دو امتحان باقی مانده بدون همراهی او برود. قول داد حواسش را جمع کند و در خیابان جلب توجه نکند.
اولین روز که برگشت، پیمان نفس راحتی کشید. روز آخر امتحانات همین که خواست از در خارج شود شایان صدایش زد. به طرف حیاط برگشت. معمولاً آن ساعت که برای امتحان میرفت مردهای عمارت رفته بودند.
_من دارم میرم بیرون. بذار برسونمت.
پریچهر ابرویی بالا داد. از کی با او آنقدر راحت شده بود.
_ممنون. لازم نیست. خودم میرم.
_چرا تعارف میکنی. میدونم آقا پیمان حالش خوب نیست.
_نه تعارف نیست. این طوری راحتترم.
رک حرفش را زد و این بار ابروی شایان بالا پرید.
_یعنی میخوای بگی راننده تاکسیا از من مطمئنترن؟ اینقدر اعتبار پیشت ندارم که تا مدرسه برسونمت؟
رسما به تتهپته افتاد. نمیدانست چطور توجیه کند. بیشتر خجالت کشید که حرفش چنین معنایی داشت. سالها بود در آن خانه زندگی میکردند و جز خطایی که شاهین مرتکب شد، بدی از آنها به خانواده سه نفرهشان نرسیده بود. البته اگر اخم و تَخمهای خانم عمارت، سیمین خانم، در برابر خودش را در نظر نمیگرفت.
از جلوی در کنار رفت تا شایان بازش کند و ماشین را بیرون ببرد. همان طور گیج و ناچار ایستاده بود که دوباره صدایش زد.
_دیرت نشه. سوار شو دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
خدایی داریم که میگه اگه توی زن واسه شوهرت هفت روز کار کنی، هفت تا در جهنم رو به روت بسته نگه میدارم و هشت در بهشت رو واست باز میکنم تا از هر دری خواستی وارد بشی. بیاتو دم در بده.
خدایی داریم که میگه یه لب آب دست شوهرت بدی، ثواب یه سال روزه روز و عبادت شبش رو واست مینویسم.
خدایی داریم که میگه اگه توی خونهت اگه یه چیزو جابهجا و مرتب کردی مورد توجهم قرار میگیری و هر کس که بهش توجه کنم، عذابش نمیکنم.
بله همچین خدایی داریم که دنبال بهونه میگرده تا یه زن مهربونو برسونه وسط بهشتش. بهونههایی که حتی خودمونم باور نمیکنیم. ما باشیم همچین بخشندگی نداریم.
یادت باشه اگه مردی گفت وظیفته یا یکی از زنای اطرافت گفت مگه کلفتشی، بگو من یه تاجرم. معامله پرسودی با یه تاجر بزرگ دارم. کار میکنم و بهشت میخرم. کدوم عاقلی همچین معاملهای رو از دست میده؟
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #استوری
🔅 ذُنُوبُنَا بَیْنَ یَدَیْکَ، نَسْتَغْفِرُکَ اللَّهُمَّ مِنْهَا وَ نَتُوبُ إِلَیْکَ
گناهان ما پیش روی توست، خدایا از گناهانمان از تو #آمرزش میخواهیم، و به سوی تو باز میگردیم.
✅ فرازی از #دعای_ابوحمزه_ثمالی
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
#رمضان1401
🆔 @rahpouyancom