فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_39 _پریچهر، با وکیلم صحبت کردم. اگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_40
_چته باز دست به کمر شدی؟
سلامی کرد و ماجرا را گفت.
_خب بابا جان، این بنده خدام حق داره. الان من تجربه خریدای این طوری و جاهایی که بلده رو دارم یا بیبی؟
با صدای بلند پدرش را صدا زد.
_جانم. باز گشنه موندی اعصاب نداری؟ بیا برو ناهارتو بخور. برو خرید.
غر غر کنان به طرف خانه حرکت کرد.
_من موندم؛ نه به اون موقع؛ نه به حالا؛ خب پدر من، میدونی نمیخوام باهاش جایی برم، بازم موافقت میکنی؟ یکی نیست بگه آدم قحطه که من با این برم خرید؟
صدای خنده پیمان را که شنید، لبش را غنچه کرد و نگاهش کرد.
_به من میخندی؟ بایدم بخندی. ببین باهام چی کار میکنی؟
_دختر گلم، میخوای با کی بفرستمت؟ شاهین یا سیمین خانم. کس دیگهای داریم که سر در بیاره؟ این یه بار رو برو باهاش. حواستو جمع کن یاد بگیر تا بعد از این خودم باهات بیام.
به طرف خانه رفتند.
_تو توی دانشگاه دوستی، رفیقی پیدا نکردی که بتونی با اون بری خرید؟
_نه بابا. یه عده زیادی لوسن. یه عده زیادی مغرورن. یه عده هم که یخشون دیر باز میشه. بقیه هم که پسرن و با این شایان فرقی ندارن. دوستای مدرسهم که اون یه سال باهاشون نبودم باعث شده ازم دور شدن.
بعد از خوردن ناهاری که به عصرانه وصل شده بود، دراز کشید. پیمان خبر آورد که شایان منتظر اوست. پوفی کرد. آماده شد. لباسهایش کم بود اما به طور معمول شیک و زیبا بود. نگاهی به خودش انداخت. سر و وضع مناسبی داشت.
به حیاط که رسید، شایان و شاهین کنار هم ایستاده بودند. هنوز هم با دیدن شاهین بدنش میلرزید. ترسید که نکند او هم بخواهد بیاید. سلام که کرد، شاهین با لحن خاصی جوابش را داد. سرد و کنایهوار.
_سلام دخترعمو. همیشه به گشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_40 _چته باز دست به کمر شدی؟ سلامی ک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_41
_گشت نیست. خرید اجباریه. اونم همراه یه دیانی.
شایان خودش را جلو کشید.
_اوهو. مگه من چمه؟ مگه ما چمونه؟ خوبه حالا خودتم یه دیانی هستیا.
_متاسفانه بله اما خوشبختانه هنوز یدک نمیکشمش.
_کوتاه بیا دختر. بیا سوار شو که خدا به دادم برسه با این شمشیر از رو بسته شده.
شاهین به طرف عمارت رفت و بین راه خداحافظی کرد. نفسش را محکم بیرون داد. شایان متوجه شد. وقتی نشستند، رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، تو هنوز با شاهین مشکل داری؟ به خدا اون آدم بدی نیست. یه بار از دستش در رفته و حالش خراب بود. وگرنه اهل آزار و اذیت نیست. از منم بیشتر قابل اعتماده.
پریچهر که نمیتوانست نظرات شایان در مورد برادرش را بپذیرد، چشم غرهای داد و به روبهرو خیره شد. هر چند با چیزهایی که شنید کمی از ترسش کم شده بود.
روی صندلی وسط پاساژ نشست. شایان روبهرویش ایستاد.
_چرا نشستی؟ پاشو ببینم. هنوز نصف چیزایی که میخواستیو نخریدیم.
_خسته شدم دیگه نمیام. از صبح دانشگاه بودما. باشه یه وقت دیگه.
_پاشو بابا. با این سخت پسندیت کی حوصله میکنه باهات بیاد بازار.
_بابا پیمانم. تا حالا با اون میرفتم. بعد اینم با اون میرم. یه بار اومدیا چقدر غر میزنی.
_چشم بازارو کور گردی با این خرید کردنت. جیگر منو خون کردی حالا میگی غر میزنم؟ خیلی خب باشه یه بار دیگه. تا اومدن جواب آزمایش و رونمایی از دختر شهروز خان هنوز وقت داریم.
دست به سینه نشست و بغ کرد.
_خجالت نکش. هر چی دیگه هم میخوای بارم کن. عمراً اگه دیگه با تو اومدم خرید.
_اوف پریچهر، غلط کردم. ول کن. پاشو بریم یه چیز بخوریم لااقل. گشمنه.
_من یه قدمم نمیام.
شایان یک بار دور خودش چرخید و به پیشانیاش زد.
_تا پیش ماشین چی؟ تا اونجام لابد باید کولت کنم دیگه. پاشو این سوییچو بگیر برو. منم برم چیزی بگیرم بیام.
پریچهر سوییچ را از دست دراز شده شایان گرفت و با چشم غره از او دور شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 کلاس جغرافیا مدارس آمریکا
🔹این درس: شناخت کشور ایران
🔹توجه کنید به چه نکات جالبی میپردازند که الآن خیلی از بچههای مدارس ایران و حتی خیلی از بزرگترها این اندازه ایران را نمیشناسند!!
🔺از همه بدتر اینکه کشوری با این عظمت به همت مسئولان نالایق در حوزه فضای مجازی به مستعمره آمریکا تبدیل شده است!
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_41 _گشت نیست. خرید اجباریه. اونم هم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_42
تا قبل از رسیدن جواب آزمایش یک بار دیگر برای خرید رفت اما این بار با پبمان. پدر قلق خرید کردنش را میدانست و راحت با هم کنار میآمدند.
با آمدن جواب آزمایش، شاهرخ خان مهمانی خانوادگی را ترتیب داد تا پریچهر را معرفی کند. آن روز بعد از دانشگاه به عمارت رفت تا خود را آماده رویارویی کند. سفارشات پیمان را با خودش مرور میکرد تا در ذهنش بماند.
_پریچهر، لباسات باز نباشه. یه وقت به وضع اونا نگاه نکنی. نکنه چهار نفر بیروسری شدن تو هم زلف به باد بدی. بابا جان در هر شرایطی مودب برخورد میکنی. اونا دنبال بهونه میگردن تا به تربیتت ایراد بگیرن و زیر سوال ببرنت. عزیزم به پسراشون رو نده. مگس دور شیرینی زیاده. فکر میکنن لقمه مفت گیرشون اومده. تازه با این حرف که شاهرخ خان میخواد در مورد ارثت بگه، دندون طمع خیلیا تیز میشه.
حرفهایش حق بود و پدرانه. پدر بود و دلواپسیهایش برای دخترش طبیعی. به خاطر وان که جزء فانتزیهایش بود، حمامش را کمی طولانیتر کرد.
با کرم و آبرسان به پوستش کمی شادابی داد. قصد هیچ آرایشی نداشت. چرا که زیبایی او به طور عادی چشمگیر بود و او نمیخواست بیشتر به چشم بیاید. به خصوص در آن شب که مرکز نگاه همه بود. آرزو میکرد کاش مجبور به این رونمایی نبود.
غرق در افکارش بود که در اتاق زده شد. تاپ تنش بود. سریع به طرف لباسها رفت صدای بیبی از پشت در باعث شد خیالش راحت شود. با بفرماییدش بیبی آمد.
_بیبی، چرا در میزنی؟ این حرفا رو نداریم که.
_یادت رفته دختر؟ هر جا دری بسته بود، باید در بزنی. حتی اگه این حرفا رو نداشته باشی.
_بله بانو جان. امر امر شماست. بیا بشین که به موقع اومدی. کارت دارم.
بیبی روی مبل اتاق نشست و گره روسریاش را باز کرد.
_چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_42 تا قبل از رسیدن جواب آزمایش یک با
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_43
_چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟
_بذار سشوارمو بکشم، بهت میگم.
_من هزارتا کار دارم. بالا سر این خدمه نباشم یه خرابکاری میکنن. این خدمه جدیدا که واسه مهمونی گفتن بیان، هیچی بلد نیستن.
مشغول سشوار کشیدن موهای کمند و بلند مشکیش شد.
_مگه بابا بهت نمیگه دست بردار اینقدر خودتو خسته نکن؟ حالام چیزی نمیشه که چند دیقه به خودت استراحت میدی خب.
سریع کارش را انجام داد تا بیبی را کلافه نکند. تمام که شد، پشت به او روی زمین نشست و شانه را دستش داد.
_چی کارش کنم مادر؟
_خب از اونجایی که خط انداختم ببافشون. جلوشو خودم درست میکنم. وقتی بافتی میخوام شکل گل درستش کنم.
بیبی مشغول بافتن شد. عادت همیشگیشان بود که او ببافد و پریچهر لذت ببرد از بافت ریز و محکم موهایش.
_سیمین خانم میگفت آرایشگر خبر کرده و تو رد کردی. آره؟
_آره خب. میخواستم چه کنم؟ موهامو که دارم درستش میکنم و تازه قرار نیست بدون روسری باشم. آخه اینا زنونه مردونه میکنن مگه؟ صورتمم که اصلاً نمیخوام آرایش کنم. همینم مونده آرایش کنم و یه عده بیان دورم چشم بچرخونن. ایش بدم میاد.
بیبی از حرفهای پریچهر لبخند به لبش آمد. کارش تمام شده بود. خم شد. صورت او را بوسید و قربان صدقهاش رفت. قصد رفتن کرده بود که پریچهر نگذاشت.
_کجا بیبی؟ بیا واسه لباسم نظر بده دیگه.
_مادر جان، همون روز که خریدیشون نظر گرفتی الان دیگه چی میگی؟
_نچ. بیا بببن این کفش و روسری به این پیراهنه میخوره؟ فکر میکنم یه جوریه.
_بیار ببینمش. فکر کنم زیادی حساس شدی.
پریچهر پیراهن بلند سبز رنگش را با روسری بلند جنگلیش روی تخت گذاشت و کفش یشمیاش را هم به دست گرفت.
_این کفشه خیلی پررنگتر از لباسه. روسریم طرح شلوغ داره.
_عزیز دلم، کفش که باید یهکم فرق داشته باشه. روسریتم چون پیراهنت تک رنگه همین طرح دار بودنش قشنگترش میکنه. سخت نگیر گلم.
لبش را آویزان کرد و شاهد رفتن بیبی شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
هر انسانی به داشتههایش فخر میفروشد و سر بلند میکند. هر وقت خواستی داشتههایت را بشماری، در اولویت، خدایی را بگذار که قویترین نیروی دنیاست؛ ثروتمندترین سرمایهدار دنیاست؛ بخشندهترین دارای دنیاست؛ لطیفترین مهربان دنیاست. با مرامترین رفیق دنیاست. باغیرتترین همراه دنیاست.
وقتی اولِ داشتههایت چنین دارایی با ارزشی را گذاشتی، به این نتیجه میرسی که از همه چیز و همه کس بینیاز شدهای.
#آشتی_با_خدا
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_43 _چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟ _بذار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_44
آماده که شد، روی فرش وسط اتاق نمازش را خواند. بعد روسریش را مدلدار بست. میدانست کنایه و حرف زیادی خواهد شنید اما حفظ آنچه اعتقاد داشت، برایش مهمتر بود. راضی نمیشد به خاطر خوش آمدن چند نفر اصولش را زیر پا بگذارد. از اتاق بیرون رفت. هنوز در راهرو بود که صدای شادی را شنید.
_یعنی چی مامان؟ دختره از راه نرسیده سهم ارث هفده هجده سال پیشو گرفته.
_بسه شادی. تو دیگه چی میگی؟ از دست بابات کم حرص میخورم، اون شایان احمقم بدتر هواشو داره. چی کار کنم؟ باز میگم اگه همون شایان بتونه به دستش بیاره، دیگه مالی از دست که ندادیم سهمش از عمههاتم میرسه بهش.
_از من توقع نداشته باش عادی رفتار کنما.
_بابات تاکید کرده باید خوب برخورد کنین که بقیه دور برندارن.
با صدای یکی از خدمه که خبر از آمدن مهمانی را میداد، بحثشان تمام شد. پریچهر در حیرت حرفهایشان در همان راهرو مانده بود. دور از انتظار نبود؛ چرا که پدرش از قبل چنین هشدارهایی داده بود. برای دیدن اولین مهمان، به سالن رفت.
مهمانها یکی یکی وارد شدند. هنوز کسی پریچهر را نمیشناخت. در برخورد اولیه با دختری بسیار زیبا اما پوشیده رفتار متفاوتی داشتند. یکی با تحقیر، یکی با چشمهای هیز، بعضی با نفرت نگاه میکردند و بعضی خود را نزدیک میکردند. وقتی آخرین مهمان که عمه شهین بود، با خانوادهاش پذیرایی شد، عمه شهرزاد به پریچهر اشاره کرد و عمو را مخاطب قرار داد.
_شاهرخ، از سر شبه میپرسم جواب نمیدی. نمیخوای این دختره رو معرفی کنی؟
تحقیر از کلامش میبارید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_44 آماده که شد، روی فرش وسط اتاق نما
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_45
پریچهر که تازه با باعث جدایی پدر و مادر و مرگ پدرش روبهرو شده بود، تمام تلاشش را کرد تا عادی جلوه کند. میخواست به آن کوه غرور، ایستادگی و شخصیت متفاوتش را نشان دهد. ضعف در برابر او معنایی نداشت.
عمو به دختری که کنارش نشسته بود نزدیک شد و دست دور شانهاش انداخت. نگاه پر محبتی به او انداخت که کمی از دلشورهاش کم کرد.
_حالا وقتشه این دختر خوشگلمونو معرفی کنم. ایشون پریچهر دختر داداش شهروزه.
عمه شهرزاد ناگهان از جا پرید. اخمهایش در هم شد.
_شاهرخ، میفهمی چی میگی؟ این دیگه چه فیلمیه؟
عمه شهین هم کم اخم نکرده بود.
_داداش، منظورت از این حرف چیه؟
نگاه متعجب و ناباور همه پریچهر را اذیت میکرد. فقط شایان با شادی و بیبی از کنار آشپزخانه با نگرانی شاهد ماجرا بودند. عمو دستهای سرد پریچهر را در دستش فشرد.
_اگه اجازه بدین، توضیح میدم.
عمه شهرزاد سر جایش نشست ولی چشم برنمیداشت.
_این دخترمون، پدرش شهروزه و مادرش مهسا که تا همین ماه قبل نمیدونستم. پدر و مادرش طلاق گرفته بودن و بعدشم پدرش مرده. به خاطر همین مادرش نمیخواست خبر بده شهروز دختر داره. یکی سر لجبازی اومد و مدرک آورد.
جیغ عمه شهرزاد و غش بازیش حال پریچهر را خرابتر کرد. با جیغهای بلند حرف میزد. حتی بقیه هم خیره و با تعجب به او نگاه میکردند.
_بازم مهسا؟ بازم مهسا؟ کم توی این خانواده زندگی به باد داده که حالا بچهشو فرستاده ما رو خر فرض کنه.
عمو با حرص اسمش را صدا زد.
_چیه؟ داداشمو خام خودش کرد و بلایی سرش آورد که آخرش به خاطر یه پاپتی دق کرد و مرد.
پریچهر ایستاد. چشم چرخاند و نگاهی به جمع کرد. چشمش به بیبی افتاد که به صورتش میزد و زیر لب التماسش میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
بسم الله.
🌿من یک مسلمانم ودرآیین من، آرام گرفتن وخوابیدن وقتی مظلومی؛ ندا دهد حرام است؛
ومن آرام نمیگیرم چون خودم را جای مادری میبینم که ازده فرزندی که بااشک وگریه وجوانمردی بزرگ کرده است؛ پنج تایشان را درراه حفظ آرمان دینش داده است وهنوز اشک میریزد و بااشکهای برچهره سخن از صبوری ومبارزه با سنگ درمقابل تانک؛ میگوید.
برای او؛ مساله حضورش در ورزشگاه نیست، برای اوحجاب اجباری نیست؛ چون دارد میبیند که وعده لتنصرن الله من تنصره ؛(قطعا خدا کمک می، کند هرکس که اورا کمک کند) با هفتادسال مقاومت سنگ علیه تانک تحقق یافته
وبا اینکه روزی نیست ؛ خونی برسرزمینش نریزد؛ جوانانی که وقت ثبت نام درباشگاههای بدنسازی ندارند اما بیش ازتنومند بودن؛ غیرتمندانی هستند که مساله اول وآخرشان قبله اول مسلمین ونقطه پایان درد مومنین؛ قدس است.
شاید اینجا برای منی که زیر سایه مردان غیور سرزمینم؛ درامنیت زندگی می، کنم؛ خیلی معنایی نداشته باشد تشییع جنازه نوزاد شهیدی که سنش ازعلی اصغر هم کمتر است اما آنجا زیادند بانوانی که نه حجاب اجباری نه نداشتن ورزشگاه نه مشکلات فرزنداوری نه تحصیلات دربهترین دانشگاهها داغشان نیست، داغشان حتی شهادت علیاصغرهاشان نیست؛ امنیت را هم سالهاست فراموش کرده اند؛ جان ومال وناموس وعرضشان را امانتی میدادند که هرلحظه ممکن است به یغما برود اما قدس؛ قبله گاه مسلمین و مسجد مومنین زمان ظهور تمام داراییشان است و گنبد آهنین؛ از اراده آهنین شان کم بیاورد.
بلاخره امنیت است دیگر؛ وقتی که هست، بعضی را به جفتک وادار میکند وای ازروزی که
نباشد که اتفاقا همینان؛ یقه چاک میدهند ورویشان زرد میشود ومیگویند خودمان تقویتشان کردیم.
آری زندگی من زن ایرانی قابل قیاس با بانوی فلسطینی نیست که دراشک وظلم وخون بدنیا آمده و بزرگ شده و در هجمه ی تانکها عروسی گرفته وبه خاطر نسل اوری اسراییل که میبند درکنارش خانواده های اصیلشان هشت فرزند می آورند تا تعدادشان زیاد شود؛ او فرزند می اورد تا اگر یکی ودوتا وسه تاشان درجنگ با مهمان هفتادساله؛ به شهادت رسید دیگری باشد که تیر وسنگ اورا به قلاب کند وبه پیشانی یهودی بزند.
لابد امنیتم درد من را از قبله گاهم به ورزشگاه کشانده که حالا نبینم جورکشی اورا به پای خودم که اگر نبود ونبودند وفرزند برای کشته شدن نمیاوردند؛ اینجا من باید بهجای تحصیل و تشریفات؛ لای خاک وخون؛ به اسارت یهود میرفتم.
امروز همه ی ما به میدان می آییم وبا مشتهای گرهکردهمان در دهان اسراییل میکوبیم تا بداند اگر انجا نیستیم اما مساله مان همان قدس وقبله گاه است
وتا عقب نشینی وسرنگونی کامل آن غده سرطانی بادهان روزه وگرما آنقدر می آییم تاصاحبمان بیاید و قدس را بستاند وهیچ ظلمی دست ما را ازظلم کوتاه نخواهد کرد.می ایم تا بانوی فلسطینی با دستی پرتوانتر فرزندش را درپرتاب سنگ یاری کند ودرکمال اطمینان به پشتیبانی ما؛ سرسفره اب ونان افطارش بشیندولحظه ای تصور تنهایی به سرش نزند.
ماهمه می آییم.
#پویش
#فلسطین