eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارشناس فضای مجازی: 🔴 دشمن در حال نفوذ فرهنگی و شبکه‌سازی در میان جوانان است 🔺به گزارش خبرگزاری «حوزه»، روح‌الله سال ۹۵ در مراسم رونمایی از چند نرم‌افزار علوم اسلامی که با موضوع فضای مجازی در پژوهشگاه علوم اسلامی امام صادق(ع) قم برگزار شد، با بیان این‌که اگر پیشرفتی در دنیا حاصل می‌شود به خاطر خلاقیت است، نه صِرف استفاده از تکنولوژی، گفت: اگر در دنیای امروز می‌خواهیم موفق شویم، باید با برنامه و همراه با خلاقیت عمل کنیم؛ درسال گذشته ۵۰ میلیون نفر از گوشی‌های تلفن همراه استفاده کردند و تقریباً تمام این گوشی‌ها با سیستم عامل اندروید از خارج وارد کشور می‌شود و این درحالی‌ست که با کمی کار و ابتکار می‌توان به تولید آن اقدام کرد. 🔺کارشناسی فضای مجازی با بیان این‌که فناوری چیز بدی نیست امّا این چیزی که در کشور ما رایج است، فناوری نیست، عنوان کرد: به معنای این است که اینترنت باید سالم، سریع، امن و ارزان در اختیار مردم قرار گیرد، ولی این مسئله هنوز اتفاق نیفتاده است. 🔺مؤمن‌نسب با بیان این‌که باید از خود بپرسیم چرا به موازات افزایش تحریم ایران، سرعت اینترنت و ورود گوشی‌های اندرویدی به کشور افزایش پیدا می‌کند؟! ادامه داد: در کشورهای خارجی هر چه سرعت و پهنای‌باند اینترنت افزایش پیدا می‌کند، راندمان تحصیلی دانش‌آموزان و دانشجویان هم افزایش پیدا می‌کند، امّا متاسفانه در ایران برعکس است. متن کامل این خبر👆را حتماً بخوانید 👇 🔗 hawzahnews.com/news/392286 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_54 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردن‌های شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت. _دختره‌ی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ می‌زنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ‌ خان کلی بهم تیکه انداخت. _دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ می‌زدم. عمو هم نباید چیزی می‌گفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمی‌خوام بدون اجازه‌ت جایی برم. _خب حالا. چه گاردم می‌گیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟ _خیلی خوبه. خواهرزاده‌های سیمین خانوم هم‌سنم هستن و خیلیم عالین. پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درخت‌هاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد. _خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه. خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوش‌خراشی بکشد. شایان سعی می‌کرد او را ساکت کند. _هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر می‌کنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر. لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماس‌های شایان او را آرام نمی‌کرد. طولی نکشید که همه‌ی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمی‌شد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد. _به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید. _تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار می‌انداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش می‌زدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_55 برای شام رفتند. این وسط توجه و پر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 عمو شانه‌های لرزان پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. پریچهر با تکیه به او به داخل ویلا رسید. همین که نشست، خاله سمیرا با لیوان آبی که طلا در آن انداخته بود، سراغش آمد و کمک کرد تا آن را بخورد. عمو خواست از جا بلند شود که پریچهر دستش را سفت گرفت. ترس به جانش افتاده بود. عمو دوباره او را در آغوشش پناه داد. با دیدن حال خرابش بقیه ناراحت شدند اما حال شاهین و شایان بدتر از بقیه بود. شاهین به حیاط برگشت. شایان خواست قدمی جلوتر بیاید و عذرخواهی کند که عمو با اشاره دست مانع شد. _جلو نمیایا. اصلا دیگه بهش نزدیک نمیشی. _بابا، من که... _هیچی نگو که بد کفریم. ناگهان یاد چیزی افتاد. سر پریچهر را کمی عقب برد. _پریچهر جان، حرف بزن. یه چیز بگو بدونم زبونت بند نیومده باشه. پریچهر اشکش را پاک کرد. بین هق‌هق‌هایش بریده بریده حرف می‌زد. _حواسم... نبود... رفتم اونجا... تاریک بود. _بسه. نمی‌خواد خودتو اذیت کنی. خدا رو شکر می‌تونی حرف بزنی. می‌خوای بخوابی؟ سری تکان داد. سهیلا کمک کرد تا با عمو او را به اتاق برساند. عمو کنارش نشست و دستش را رها نکرد. _بخواب عمو جان. من امشب همین جا می‌مونم. خیالت راحت. کمی طول کشید تا آرام بگیرد و خوابش ببرد. با صدا صحبت کسی بیدار شد. صبح شد و او رو به پنجره خوابیده بود. کسی متوجه بیدار شدنش نشد. _شاهرخ شورشو در آوردی. مگه بچه‌ست که تا ترسید اومدی توی اتاقش خوابیدی؟ _هیس. بیدارش می‌کنی؟ بچه نیست اما این ترسش مال دسته گل شاهینه و دلیل حال بد دیشبشم دسته گل شایانه. چی میگی وقتی بچه‌های خودمون این طوریش کردن؟ _من میگم خب آرومش کردی، باشه. چرا کل دیشبو اینجا روی کاناپه خوابیدی؟ _اگه باز حالش بد می‌شد چی؟ جواب پیمانو چی می‌دادم؟ بگم یه عمر از بچه داداشم مراقبت کردی، من عرضه نداشتم یه شب هواشو داشته باشم؟ _بسه دیگه پاشو بیا صبحانه بخوریم. اون پتو و بالشو هم بیار اتاق خودمون بذار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ راه نجات از شر شیاطین اینترنتی ⭕️ سخنان آتشین استاد دانشمند در مورد شبکه‌های اجتماعی صهیونیستی! 🔺برنامه‌های مستهجن دشمن ❌ این‌ها مردم را دیوانه کردن! ✴️ به‌خدا دیگه هیچ راهی نیست این مردم را نجات بده 🆘 هیچ دکتری، هیچ طبیبی هیچ روانشناسی نمی‌تونه... جز... ♦️مردم❗️خودتونو نجات بدین❗️ https://eitaa.com/joinchat/2150563959Ccf592a4422 ✍ 👨‍🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇 👉 https://24on.ir/g/1/9 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_56 عمو شانه‌های لرزان پریچهر را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوباره بسته شدن در خبر از رفتن عمو داد. از جا بلند شد. از شب قبل سر و وضعش آشفته شده بود. با شستن دست و رو، شانه و عوض کردن لباس، کمی به خودش رسید تا مرتب شود و برای صبحانه برود. در فکر بود که باید برای پوشاندن اندامش فکری کند. تا قبل از آن فقط مدرسه بود و خانه اما حالا اطرافش شلوغ شده بود. هر بار که چشم مردی به او می‌افتاد، استرس اینکه جذابیت‌هایش چشم طرف را پر کند، آزارش می‌داد. به آینه نگاه کرد و برای بار هزارم به پیمان حق داد که نگران نگاه‌های دیگران باشد. علاوه بر چهره زیبایش بدنی متناسب و خوش هیکل داشت. اگر ذره‌ای از سفیدی پوستش از لباس بیرون می‌ماند، هر نگاهی را به خود می‌کشاند. با بقیه صبحانه را خورد. شوهرِ خاله سمانه سعی می‌کرد با شوخی حال پریچهر و جو بین بقیه را عادی کند. بعد از صبحانه قرار گذاشتند تپه‌های اطراف را بگردند. پریچهر آماده که شد، روی پله‌های ویلا نشست. شایان هم رسید و کنارش ایستاد. نگاهی به در انداخت و بعد رو به پریچهر کرد. _پریچهر، من دیشب اومده بودم که نترسی. فکرشم نمی‌کردم این طوری بشه. من ازت معذرت می‌خوام. پریچهر سرش را از روی زانوی جمع شده‌اش برداشت. _باشه. _همین؟ باشه؟ _خب چی بگم؟ معذرت خواستی، منم گفتم باشه دیگه. یک پله پایین رفت و به طرفش برگشت. _میگم بابا نمیذاره طرفت بیام. خودت بهش بگو و با ما بیا. خوش می‌گذره ها. پریچهر دوباره سرش را روی زانو گذاشت و چشم بست. _باشه. به شرط اینکه بهم پیله نکنی و کاری بهم نداشته باشی. شایان با سرعت از پله‌ها پایین رفت. _ایول. دمت گرم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_57 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوبار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 آن روز تا غروب در دشت‌ گشتند. برای پریچهر تجربه زیبا و دوست داشتنی بود. چیزهای عجیب و جدیدی می‌دید. ذوقش، بقیه را هم سر ذوق آورد. وقتی برگشتند، تند و تند از تجربه‌اش برای پیمان و بی‌بی گفت. آن‌ها هم با دیدن حال خوش دخترشان خوشحال شدند البته ماجرای آن شب گفته نشد تا آرامششان را بر هم نزدند. پیمان برای تعطیلات بین ترم پریچهر برنامه چیده بود تا به زادگاهش بروند اما عمو خواسته بود به ویلای شمالی او بروند. پریچهر با این دلیل که پیمان زمان دیگری برای سفر ندارد، با او و بی‌بی همراه شد. بعد از سفر پر آرامششان، یک شب عمه شهین مهمان عمارت عمو شد. پریچهر هم طبق همه مهمانی‌های عمارت حضور داشت. سهراب همچنان پررو و گستاخ سعی در نزدیک شدن به پریچهر را داشت و دخترها همچنان به غرورشان افتخار می‌کردند. بعد از شام، چای که آورده شد، عمه شهین گلویی صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد. _ببین داداش، بی مقدمه بگم. توی این مدت که گذشت، سهراب علاقه عجیبی به پریچهر پیدا کرده، چند باره که ازم خواسته رسمی خواستگاری کنم ازش ولی فکر کردم شاید منظور بدی برداشت کنین، چیزی نگفتم. با این حال، چه کنم که این بچه کوتاه نمیاد. آخرشم مجبورم کرده که بیام و پریچهر رو خواستگاری کنم که البته باعث افتخارمه که یکی از خون خودم بشه عروسم. پریچهر چشمانش گرد شد. به عمو نگاه کرد او هم همان حال را داشت. شایان شروع به حرف زدن که کرد، عمو تشری زد تا ساکتش کند. رو به عمه شهین کرد. _شهین، من نسبت به پریچهر همون قدر حق دارم که تو داری. اون الان دیگه یه دختر بالغه که به سن قانونی هم رسیده. خودش باید تصمیم بگیره. پریچهر دنباله حرف عمو را گرفت. _ببخشید این طوری میگم اما من لای بوته که عمل نیومدم. یه کسایی بزرگم کردن و واسم زحمت کشیدن. احترامشون به خصوص توی این مورد بهم لازمه. این چه مدل خواستگاری کردنه؟ سهراب که به زحمت صدایش را کنترل می‌کرد، جوابش را داد و غر زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تتلو وما ادراک مالتتلو!! بدگویی میکند، سیاهنمایی میکند، فحش میدهد، دهانش را باز میکند و هرچه دلش میخواهد میگوید و عده ای هم تحت هرشرایطی کف وسوت میزنند، پول میدهند در کنسرتش در ترکیه شرکت میکنند اما همانها به دروغ برای خانواده‌ی رییس مجلس حر ف در می اورند وشاکی از وضعیت اقتصادی هستند، ماه روزه که میشود، روزه را زیر سوال میبرند که تو گرسنگی میکشی وسیر میشوی و فقر نه، محرم که می‌شود، حنجره پاره میکنند که بخورد توی سرتان این همه غذای نذری. پس فقیران چه. چشمهایشان را روی تمام خوبیها، کارها، ساحل گشودنها بدهی دادنها، سهام عدالت دادنها می بندد و داد میزنند که رییسی با روحانی فرق ندارد ومسیولین همه دزدند.. و باز گوش و دل و جان وجوانیشان را پای شعرها و یللی تللی های این نیمچه مرد، می گذارند.. و این قصه خیلی وقت است که درجامعه ما تکرار میشود. فاین تذهبون(به کجا میروید؟) @zedbanoo