eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_61 شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _تو... تو دختره‌ی... تو که معلوم نیست لای کدوم بوته عمل اومدی، واسه من ادعای تفاوت تربیتی می‌کنی؟ توی اون بیست سی متر خونه سرایداری بزرگ شدی و حالا داری مفت مفت صاحب مال و اموال میشی، توهم برت داشته که کی هستی. اگه چشمت دنبال این دوتا برادره که سهم بیشتری از دیانی‌ها ببری باید بگم مادرت صاحب دیانی‌ها نشد. تو هم نمیشی. پریچهر صورتش سرخ شد. کنترلش را از دست داده بود. از جا به سرعت بلند شد و با چند قدم بلند خود را به سهراب رساند. قبل از آن‌که کسی بتواند او را نگه دارد، با تمام توان سیلی به صورتش فرود آورد. خواست عکس العمل دیگری نشان دهد که پیمان بازویش را کشید و او را عقب برد. نفس نفس می‌زد و در همان حال صدایش را بالا برد. _تو آدم جاه طلب توهم زدی که فکر کردی حالا که یه دختر مفت و پول ندیده زمین افتاده، می‌زنی به جیب‌ و حالشو می‌بری. پیمان شانه‌هایش را گرفته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. تقلایی کرد و رو به جمع کرد. انگشت اشاره‌اش را بین آن‌ها می‌چرخاند. _با همه‌تونم. مادر من اگه دنبال دیانی‌ها بود، عاقبتش این نبود. این شمایین که تا یه دختر بر و رو دار می‌بینین اختیار دلتون از دستتون در میره. این شمایین که طمع دارین هر چی خوبه مال شما باشه. صدایش به جیغ تبدیل شد. _این شنایین که اگه چیزیو نتونستین به دست بیارین تهمت زدن دست آویزتونه. بابام از دست شماها دق کرد اما من، نه مهسام نه شهروز. من پریچهرم. زیر دست پدری بزرگ شدم که عزت نفسو بهم یاد داده. بلد نیستم دنبال طمع باشم. توی اون خونه سرایداری یاد گرفتم چشمم دنبال مال مردم نباشه. پیمان که دید دخترش آرام نمی‌گیرد، سرش را به آغوش گرفت. با رسیدن به سینه آرام‌بخشش بغضش ترکید. عمه شهین از جا بلند شد و به بقیه دستور رفتن داد. هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙋‍♀️ کودکان خجالتی ❎ گاهی کودکان خود را تأیید کنید و به آن‌ها و نظراتشان توجه نمائید و بدانید که بی‌توجهی کردن به احساسات کودکان، نه تنها موجب رنجش آنان می‌شود، بلکه ترس از نظر دادن، سرکوب کردن احساسات خود و منزوی شدن را در پی خواهد داشت. ‼️ خجالت یعنی ترس و اضطراب به علاوۀ فقدان اعتماد به نفس. ✴️ نگذارید فرزندانتان کم‌رو و خجالتی شوند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_62 _تو... تو دختره‌ی... تو که معلوم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد. _از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز. عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبه‌روی پریچهر ایستاد. _عمو جان، چرا این طوری می‌کنی؟ صبر می‌کردی خودمون جوابشو می‌دادیم. _صبر می‌کردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو می‌دادین؟ جواب اینکه زن‌عمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر می‌کنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟ عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد. _پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز. با دست‌های حلقه شده دور شانه‌‌اش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفته‌اش را به آرامش برساند. یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرف‌های پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمی‌شدند. پنج‌شنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست. _دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟ _بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟ _خب چرا نپرسیدی؟ _شب دیدمش که شما نبودین. _ببین، اون مبلغ سهم عمه‌هاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی. _اول از همه می‌خوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم. عمو سری به تاسف تکان داد. _حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بی‌بی رو هم با خودت می‌بری‌ و دستم می‌مونه توی پوست گردو. لبخندی زد و دست عمو را فشرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_63 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _عمو، بی‌بی دیگه نمی‌تونه کار کنه. همیشه‌ی خدا پا درد داره. بابام که این همه سال زحمتمو کشیده می‌خوام یه کم بهش استراحت بدم و یه کم از زحمتشو جبران کنم. _حرفت درسته اما پیمان با گل و درختا حالش خوب میشه. _به اینم فکر کردم. یه خونه با باغ می‌گیرم که سرش گرم باشه. _اینا درست. حالا ماشینم که بگیری. با بقیه‌ش چی کار می‌کنی؟ شایان خواب آلود از پله‌ها پایین آمد. سلامی کرد و با دیدن پریچهر لبخند زد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت. _بقیه‌ش که چیز دندون‌گیری نیست تا بشه باهاش سرمایه‌گذاری جدا انجام داد. می‌خواستم بدونم میشه از سهام شرکتتون خرید و اضافه کرد؟ _مگه میشه که نشه؟ کی بهتر از تو که شریکمون باشه؟ شایان به ورودی آشپزخانه تکیه داد. _بله درسته و از این به بعد ماهام میشیم کارمندات. این کارا رو نکن پدر من. ایشون همین‌جوریشم ما رو ریز می‌بینه و تحویل نمی‌گیره. چه برسه به اینکه شریک اصلی شرکتم بشه. پریچهر "برو بابا"یی کرد و به طرف عمو برگشت. _پس اول خونه و ماشین رو بگیرم بعد سهام شرکتو بخرم. _باشه عمو جان. می‌سپرم واست خونه ویلایی که باغ داشته باشه پیدا کنن. پریچهر ایستاد و عمو هم از جا بلند شد. _بزرگ بودن ساختمون و منطقه‌ش مهم نیست. فقط باغ داشته باشه. عمو خندید و به پشتش زد. _از دست تو و این محبتای دخترونه‌ت. هیچ کس مثل سهراب اینو درک نکرده. پدر و پسر با هم خندیدند. پریچهر سر به زیر گرفت. _اِ عمو؟ خب پدرمه. زندگیشو به پام گذاشته در صورتی که من واقعاً بچه‌ش نبودم. _خب بابا. من که چیزی نگفتم. خداحافظی کرد و رفت. از پله‌ها پایین رفته بود که شایان دوید و خودش را رساند. با او هم‌قدم شد. _پریچهر، در مورد اون شب، نمی‌دونم از کجا اون حرفو زدی اما خواستم بگم... من هیچ وقت اون‌جوری فکر نکردم. خودتم می‌دونی من از قبلش دنبالت بودم. پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن دست شوهرش را کشید. -کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟ -میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟ دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست. زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟ امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_64 _عمو، بی‌بی دیگه نمی‌تونه کار کن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد. _اگه حدس می‌زدم مثل اونا فکر می‌کنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم. صدای خنده شایان بلند شد. _تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی. پریچهر ایستاد و اخمی کرد. _الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا. _اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، می‌تونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟ به راهش ادامه داد. _سهراب گستاخی کرد. بی‌ادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت. _پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟ پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. _برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست. گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود. _اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمی‌کنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم. لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بی‌بی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بی‌بی صبحانه را آماده می‌کرد. _مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟ لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند. _کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟ لبخند به لب بی‌بی نشست. _عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره. از معامله‌ی خانه برمی‌گشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بی‌بی هم به جمعشان اضافه شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_65 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکت‌تر شده بود اما پریچهر سعی می‌کرد عادی برخورد کند. عمو از شیرین بودن معامله می‌گفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت‌ بخرند تا پریچهر که تازه گواهی‌نامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایه‌گذاری شود. آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد. _راستی می‌دونستین شایان باید بره شیراز؟ پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود. _پروژه پایان‌نامه‌شو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش. پیمان و بی‌بی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد. _خب پس چرا مثل شکست خورده‌ها شدی؟ این که خیلی خوبه. _میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟ گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بی‌بی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پله‌ها نشست. _ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ... _مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط می‌تونه به پول درآوردنت کمک کنه. _ممنون که درک می‌کنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمی‌دونم. _خب؟ _خب من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
دوستان همراه، با توجه به اینکه تا حالا بازخورد کمی نسبت به رمان جذابیت پنهان داشتم، ازتون می‌خوام توی این چالش شرکت کنید و حدستون رو در مورد اینکه ادامه داستان چطور پیش خواهد رفت ، بهم بگین. توی ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16521835241794 یا شخصی: @zeinta_rah5960
قطاری به سوی خدا می رفت همه مردم سوارشدند به بهشت که رسیدند همه پیاده شدند وفراموش کردند که مقصد "خدا" بود نه بهشت. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷