eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن دست شوهرش را کشید. -کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟ -میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟ دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست. زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟ امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_64 _عمو، بی‌بی دیگه نمی‌تونه کار کن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد. _اگه حدس می‌زدم مثل اونا فکر می‌کنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم. صدای خنده شایان بلند شد. _تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی. پریچهر ایستاد و اخمی کرد. _الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا. _اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، می‌تونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟ به راهش ادامه داد. _سهراب گستاخی کرد. بی‌ادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت. _پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟ پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. _برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست. گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود. _اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمی‌کنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم. لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بی‌بی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بی‌بی صبحانه را آماده می‌کرد. _مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟ لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند. _کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟ لبخند به لب بی‌بی نشست. _عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره. از معامله‌ی خانه برمی‌گشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بی‌بی هم به جمعشان اضافه شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_65 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکت‌تر شده بود اما پریچهر سعی می‌کرد عادی برخورد کند. عمو از شیرین بودن معامله می‌گفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت‌ بخرند تا پریچهر که تازه گواهی‌نامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایه‌گذاری شود. آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد. _راستی می‌دونستین شایان باید بره شیراز؟ پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود. _پروژه پایان‌نامه‌شو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش. پیمان و بی‌بی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد. _خب پس چرا مثل شکست خورده‌ها شدی؟ این که خیلی خوبه. _میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟ گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بی‌بی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پله‌ها نشست. _ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ... _مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط می‌تونه به پول درآوردنت کمک کنه. _ممنون که درک می‌کنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمی‌دونم. _خب؟ _خب من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
دوستان همراه، با توجه به اینکه تا حالا بازخورد کمی نسبت به رمان جذابیت پنهان داشتم، ازتون می‌خوام توی این چالش شرکت کنید و حدستون رو در مورد اینکه ادامه داستان چطور پیش خواهد رفت ، بهم بگین. توی ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16521835241794 یا شخصی: @zeinta_rah5960
قطاری به سوی خدا می رفت همه مردم سوارشدند به بهشت که رسیدند همه پیاده شدند وفراموش کردند که مقصد "خدا" بود نه بهشت. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیوونه، پاشو برو به آینده‌ت فکر کن. اینقدرم ممکنه ممکنه نکن. _قول بده پریچهر. قول بده صبر کنی تا برگردم. پریچهر از جا بلند شد. از پله‌ها پایین رفت. _آدما خبر از فرداشون ندارن که چه شکلی میشن اما من سعی می‌کنم تغییر نکنم. لبخند به لب شایان نشست. خودش را به او رساند. _این سعیت خیالمو آروم نمی‌کنه اما واسم دلگرمیه. قول میدم سخت کار کنم تا این فاصله زیاد طول نکشه. ممنونم. پریچهر به خانه رفت اما آن شب فکرش مشغول حرفی بود که زده شد. سعیی که قرارش را گذاشت و قولی که شایان داده بود را زیر و رو می‌کرد. از طرفی دلش شاد بود و از طرفی نگران آینده و اینکه کار درستی کرده یا نه. شایان بعد از عید با کلی اشک و نگرانی سیمین خانم رفت. پریچهر خودداری کرده بود و چیزی نگفت. فقط بدرقه کرد. شماره‌اش را هم به او نداد. لحظه آخر، وقتی سوار ماشین می‌شد، پریچهر کنار ماشین بود و بقیه کمی عقب‌تر. _پریچهر، این رسمش نبود حتی یه شماره هم بهم ندیا. _رسمش همینه. نمیشه دیگه. سخت نگیر. حواستو بده به کارت. _خب حالا. مادربزرگ بازی در نیار. سعیتم یادت نره. پریچهر لبخند زد و "باشه‌"ای گفت. خداحافظی کردند و رفت. پریچهر تازه حس جدیدش را لمس می‌کرد. علاقه‌اش را نمی‌توانست انکار کند. پریچهر جدی‌تر به درسش می‌رسید. برای تابستان هم واحد اضافه برداشت تا زودتر درسش را تمام کند. در این بین گاهی عمه‌ها می‌آمدند و اگر چشمشان به هم می‌افتاد، با کنایه و زخم زبان از خجالت هم در می‌آمدند. گاهی هم شایان برمی‌گشت و حال و هوایش عوض می‌شد. ترم جدید که شروع شد، فروشنده خانه را تخلیه‌ کرد. مدتی می‌شد که آمدن‌های شایان کمتر شده بود. پریچهر سعی کرد وقت‌های خالی‌اش را با خرید وسایل خانه پر کند تا کمتر فکر کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_67 _دیوونه، پاشو برو به آینده‌ت فکر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود‌. عمو گفته بود شایان برای عروسی دختر خاله‌اش خواهد آمد. روز قبل از عروسی با پیمان از خرید لوازم خانه برمی‌گشت که وقتی خواست ماشینش را پارک کند، چشمش به ماشین شایان افتاد. لبخند عمیقی به لبش نشست. بعد از چند ماه برگشته بود. عمو می‌گفت به آخر کارش رسیده و دیگر تمام می‌شود. از پیمان اجازه گرفت و به عمارت رفت. در زد و وارد شد. عمو و زن‌عمو درهم و اخم کرده با هم حرف می‌زدند. صدای شایان که از بالای پله‌ها آمد، نگاهش را به آن‌ طرف گرفت. شایان خندان از پله‌ها پایین می‌آمد. کنارش دختری همراهی می‌کرد زیبا، با لباس‌های باز و موهای بلوندی که یک شال به عنوان تزئین رویش انداخته بود. کمی‌ تپل با صورتی گرد و چشم و ابروی کشیده. زیبا بود اما در برابر پریچهر به چشم نمی‌آمد. بگو و بخندشان چهره پریچهر را درهم کرد. سعی کرد قضاوت نکند. صبر کرد تا بفهمد ماجرا چیست. از پله‌ها که پایین آمدند، با سلام پریچهر متوجه او شدند. شایان دست و پایش را گم کرد. احوالپرسی نیم‌بندی کرد که دختر او را صدا زد. _شایان جان، نمی‌خوای معرفی‌شون کنی؟ شایان مِن مِنی کرد و معرفی کرد. _ایشون پریچهر خانوم، دخترعموم هستن. دختر با لبخند جلوتر آمد و دستش را دراز کرد. _منم گیتی هستم. میشه گفت نامزد شایان. خوشوقتم از دیدنت. پریچهر در جا خشک شد. لبی تر کرد. به زحمت "همچنین"ی گفت و راه آمده را برگشت. بیرون در عمو به او رسید. _عمو جان، وایستا. به خدا ما خبر نداشتیم. ورداشته اونو با خودش آورده‌ میگه می‌خوام باهاش ازدواج کنم. دارم دیوونه میشم. نگاه سرد پریچهر را که دید، دستش را گرفت. _خوبی پریچهر؟ پریچهر لبخند تلخی زد. بغضش را فرو برد. _خوبم عمو. خوبم. راهش را گرفت و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر معظم انقلاب اسلامی: مادر می‌تواند فرزندان را به بهترین وجهى تربیت کند. تربیت فرزند به‌وسیله‌ی مادر، مثل تربیت در کلاس درس نیست؛ با رفتار است، با گفتار است، باعاطفه است، با نوازش است، با لالائى خواندن است؛ بازندگی کردن است.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_68 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش را می‌فهمید، دنبالش نرفت. به خانه که رسید، کنار در روی زمین سُر خورد. پیمان تازه لباسش را عوض کرده بود. به طرفش دوید. _چی شده بابا؟ حرف بزن. خوشحال رفتی، چرا این جوری برگشتی؟ اشک‌هایش سبقت گرفتند و جاری شدند. _بابا، چرا آدما این‌جورین؟ اون بهم گفت منتظرش بمونم. پس چرا... با هجوم هق هقش دیگر نتوانست ادامه بدهد. پیمان او را در آغوشش گرفت و گریه‌هایش را آرام کرد اما دلش را نتوانست. پریچهر ماجرا را برای پدر گفت. _بابا، میشه همین امشب بریم خونه خودمون؟ دیگه نمی‌تونم اینجا رو تحمل کنم. پیمان برای بار دهم اشک‌هایش را کنار زد. _باشه عزیز دلم. میریم. همین امشب. بذار بی‌بی رو خبر کنم تا بیاد. میریم. خودم بعداً میام وسایل اینجا رو می‌برم. تو الان برو هرچی مدارک و کتاباته جمع کن که بی‌بی اومد بریم. سرش را تکان داد و با کمک پیمان از جا بلند شد. هنوز مقداری از وسایل آن خانه خریده نشده بود اما قابل استفاده بود. بی‌بی که خود را سراسیمه رساند، اول دخترکش را در آغوش گرفت و بعد برای جمع کردن وسایلش کمک کرد. پیمان وسایل را به ماشین برد. عمو خودش را رساند و از پیمان حال پریچهر را پرسید. بی‌بی و پریچهر که رسیدند، عمو به طرفشان رفت. _جایی میرین؟ پریچهر؟ چی کار داری می‌کنی؟ پریچهر از کنارش رد شد. _داریم میریم خونه خودمون. کوله و ساکش را پیمان گرفت. رو به عمو کرد. _عمو شرمنده‌م باید درست و حسابی از زحمتاتون تشکر می‌کردم که نشد. حالا مرتب که شدیم، دعوتتون می‌کنم. ممنون که حمایتم کردین. ممنون که با بودنتون بابا شهروزمو حس کردم. بی‌هوا او را در آغوش گرفت‌. عمو سرش را نوازش کرد. _ببخش پریچهر. ببخش به خاطر اذیت بچه‌هام. ببخش که... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞